رمان گرداب پارت 244 - رمان دونی

رمان گرداب پارت 244

 

با کمی پرس و جو از پرستارها، اتاق دکتر رو پیدا کردن و کیان تقه ی ارومی به در زد…

با بفرمایید دکتر کیان دستگیره ی در رو پایین کشید و در رو باز کرد…

به سورن اشاره کرد داخل بره و خودش هم پشت سرش وارد شد و در رو هم بست…

دکتر که منتظرشون بود، توی جاش نیمخیز شد و بعد از دادن جواب سلامشون با دست به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد تا بشینن….

خودش هم دوباره روی صندلیش نشست و کیان و سورن هم مقابلش نشستن و با استرس نگاهش کردن…

دکتر دست هاش رو توی هم قفل کرد و روی میزش گذاشت…

لبخنده دلگرم کننده ای زد و گفت:
-ازتون خواستم بیایین تا درمورد وضعیت خانوم پارسا بهتون توضیحاتی بدم…

سورن دست هاش رو مشت کرد و گوشه ی لبش رو جوید و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
-حالش چطوره؟..

دکتر کمی روی میزش خم شد و اروم گفت:
-می خوام باهاتون روراست باشم..متاسفانه وضعیت بیمار زیاد خوب نیست..وقتی به بیمارستان اوردنش تقریبا می تونم بگم یکی دو روز قبلش به این حال افتاده بود و مشخصه مدت زیادی همینطور بوده و بعد به بیمارستان منتقل شده……

سورن با درد چشم هاش رو بست و دست هاش رو محکم تر مشت کرد…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [27/06/1401 10:04 ب.ظ]
#پارت1442

از خودش متنفر بود..از اینکه نتونسته بود زودتر پرند رو پیدا کنه تا به این حال و روز نیوفته، از خودش حالش بهم می خورد….

با صدای لرزون کیان، چشم هاش رو باز کرد:
-میشه واضح تر توضیح بدین..الان دقیقا توی چه وضعیتیه؟!…

دکتر سرش رو تکون داد و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-دست چپش از دو جا و همینطور پای چپش هم از قسمت ساق شکستگی داره..متاسفانه در اثر ضربه ها، دنده هاش هم ترک برداشته و می تونم بگم خوش شانس بوده که به ریه هاش اسیبی وارد نشده..ضربه های زیادی به سر و صورتش خورده و سرش هم از چند جا شکسته..زخم ها و کبودی هایی هم روی صورتش هست که کم کم بهتر میشن و خداروشکر توی صورتش شکستگی نداره……

دکتر مکثی کرد و نگاهش رو بینشون چرخوند و ادامه داد:
-از تمام بدنش عکس برداری کردیم..خداروشکر ضربه هایی که به شکم و پهلوهاش وارد شده، به اندام داخلی اسیبی نزده و فقط کبودی های جزئی داره…..

سورن که سرش به دوران افتاده بود و انگار اتاق دور سرش می چرخید، طاقت نیاورد و با یک حرکت از جاش بلند شد….

کیان هم از جا پرید و با ترس صداش کرد:
-سورن..

سورن چشم هاش رو بست و دست راستش رو بالا گرفت و با صدایی دورگه گفت:
-خوبم..

-بشین..چرا بلند شدی..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [29/06/1401 09:37 ب.ظ]
#پارت1443

سورن با بی قراری موهاش رو چنگ زد و گفت:
-خوبم..چیزی نیست..

بعد رو به دکتر کرد و با حالی خراب لب زد:
-خوب میشه؟!..

دکتر با تاسف نگاهشون کرد و گفت:
-شکستگی ها به مرور بعد از مدتی خوب میشه..همینطور کبودی ها و زخم هاش..اما درمورد اینکه این همه ضربه در اینده اسیب ماندگاری رو به جا میذاره یا نه، فعلا نمی تونم نظر قطعی بدم…..

سورن موهاش رو محکم تر چنگ زد و کمرش رو خم و راست کرد و زیر لب تکرار کرد:
-خدا..خدا..خدا..

کیان با ناراحتی نگاهش کرد و دکتر گفت:
-شما الان بیشتر از همیشه باید قوی باشین..بیمار خیلی به کمکتون نیاز داره..بیشتر از ضربه های جسمانی، الان ضربه ی روحی خیلی بدی بهش وارد شده و شما باید بهش کمک کنین تا کم کم به زندگی عادی برگرده…..

سورن با چشم هایی که از اشک تار شده بود، به دکتر نگاه کرد و لرزون گفت:
-چطوری؟..منِ عوضی اگه بلد بودم نباید میذاشتم به این حال و روز بیوفته..الان چطوری بهش کمک کنم…

دکتر با قاطعیت نگاهش کرد و گفت:
-من نمی دونم چه اتفاقاتی افتاده و هیچی هم جز خوب شدن بیمارم برام اولویت نداره..با این حالی که دارین، نمی تونین کمکی بهش بکنین..اول باید خودتون قبول کنین و قوی باشین تا این حس رو به بیمار هم منتقل کنین…..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [30/06/1401 10:02 ب.ظ]
#پارت1444

سرش رو تکون داد و با لحن محکم تری ادامه داد:
-نباید این اتفاق می افتاده اما حالا که افتاده باید همه جوره جبرانش کنین و بیمار رو به زندگی برگردونین….

سورن کمی توی همون حال موند و بعد کمرش رو که انگار خم شده بود، به سختی صاف کرد و برگشت روی صندلی نشست….

کیان با دیدن حالش، فهمید حرف های دکتر روش تاثیر گذاشته و با لبخنده تلخی اون هم روی صندلی نشست….

دکتر با لبخند سرش رو به تایید تکون داد و سورن گفت:
-چیکار باید بکنیم؟!..

-درمورد مشکلات روحی و روانی که این مسئله ایجاد کرده من کمک زیادی نمی تونم بکنم..به همکارم که دراین مورد تخصص داره معرفیتون می کنم تا باهاش مشورت کنین..من بهتون قول میدم برای خوب شدن حال جسمانیش از هیچ کاری دریغ نکنم و با کمک هم هرچه زودتر حالشو خوب میکنیم……

کیان تشکر کرد و دکتر لبخند زد:
-این وظیفه ی منه..مطمئنم با این همه علاقه ای که میبینم به بیمار دارین با کمک همدیگه خیلی زود دوباره سرپا میشه و زندگیش به روال قبل برمی گرده…..

کیان دوباره تشکر کرد و گفت:
-همکارتون که درموردش گفتین، کِی می تونیم باهاش صحبت کنیم؟!…

-من باهاش هماهنگ می کنم و بهتون خبر میدم..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [02/07/1401 10:31 ق.ظ]
#پارت1445

کیان سر تکون داد و سورن کمی به دکتر نگاه کرد و لب هاش رو روی هم فشرد…

انگار می خواست حرفی بزنه اما نمی تونست..

دکتر با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-اگه سوالی داری بپرس..

سورن دست هاش رو باز هم مشت کرد و نگاهش رو ازشون گرفت و سرش رو پایین انداخت…

جرات پرسیدن سوالی که داشت مغزش رو سوراخ می کرد، نداشت…

دکتر با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-راحت باش..اگه حرفی داری بگو..

سورن اول به کیان و بعد به دکتر نگاه کرد و با ترس و وحشت، خیلی اهسته لب زد:
-اون اشغالا جور دیگه ای که اذیتش نکردن؟..یعنی منظورم اینه…

با ترس و شرم حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت و ناخن های نداشته ش رو کف دستش فشار داد….

کیان با تعجب و گرفته گفت:
-دیگه چه غلطی مونده که نکرده باشن..

اما دکتر که متوجه ی منظور سورن شده بود، سرش رو تکون داد و با اطمینان گفت:
-ما همه جوره معاینه کردیم و ازمایش گرفتیم..نمی دونم بگم خوشبختانه یا چی که هیچ گونه موردی که نشون بده تجاوزی صورت گرفته پیدا نکردیم..بیمار از این نظر کاملا سالمه…..

سورن چشم هاش رو بست و نفسش رو فوت کرد بیرون و عرق پیشونیش رو پاک کرد…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [09/07/1401 10:19 ق.ظ]
#پارت1446

===============================

نگاهی به پرستارهایی که پشت استیشن نشسته بودن، انداخت و با قدم هایی اهسته به سمتشون رفت…

جلوی میز ایستاد و پرستار با دیدنش لبخنده محوی زد و جلو اومد و گفت:
-بفرمایید..

دیگه همه ی پرستارها می شناختنش..

این چند روزی که پرند توی بیمارستان بستری بود، یک لحظه هم حاضر نشده بود بیمارستان رو ترک کنه…

تمام مدت توی راهرو، جلوی در اتاق پرند نشسته بود به امید بیدار شدنش…

اب دهنش رو قورت داد و بی قرار و با دلتنگی زیادی گفت:
-هنوزم اجازه ندارم برم ببینمش؟!..

لبخند پرستار محو شد و اروم گفت:
-متاسفم..فقط دکتر میتونه اجازه ی ملاقات بده..

-حتی برای یک لحظه ی کوتاه هم نمی تونم برم داخل اتاقش؟…

پرستار با ناراحتی سکوت کرد و سورن ادامه داد:
-قول میدم فقط ببینمش و بیام بیرون..هیچ کاری نمیکنم..حتی اگه اجازه ندین حرفم نمیزنم…

پرستار دلش سوخت و گفت:
-این محدودیت ها بخاطره خود بیماره..ممکنه براش بد باشه..اگه حالش بهتر بود تا الان به بخش منتقل میشد….

مکثی کرد و دوباره لبخنده کمرنگی زد و ادامه داد:
-اما من با دکترش صحبت میکنم ببینم اجازه میده یا نه…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [10/07/1401 11:07 ب.ظ]
#پارت1447

چشم های سورن برق زد و لبخنده تلخی روی لب هاش نشست:
-ممنونم لطف میکنین..ببخشید مزاحم شدم..یه سوال دیگه هم داشتم…

-بفرمایید..در خدمتم..

اب دهنش رو قورت داد و با نگرانی گفت:
-چرا بهوش نمیاد؟..دکتر گفت ضربه هایی که به سرش خورده فقط شکستگی ایجاد کرده و باعث بیهوشی و خدایی نکرده به کما رفتنش نشده..پس چرا بیدار نمیشه؟!…..

-شکستگی ها و ضربه های شدیدی که بهش اثابت کرده، باعث میشه درد زیادی داشته باشه..برای همین ارامبخش های قوی بهش میزنیم تا کمی بهتر بشه و دردهارو زیاد حس نکنه……

نگرانی سورن بیشتر شد و با ترس گفت:
-خطرناک نیست؟..

-نه جای نگرانی نیست..یکم که بگذره کم کم دز داروهارو کم میکنیم و بیمارتون بهوش میاد…

-چقدر دیگه باید اینقدر بهش دارو بدین؟..

-بستگی به نظر دکترش داره..داروهارو ایشون تجویز میکنن..اما طبق تجربه ای که دارم به زودی داروهای مسکن و ارامبخشی که بهش میزنیم کم میشه و بیمارتون بیدار میشه..فعلا به نفعشه برای اینکه درد نکشه توی حالت خواب نگهش داریم……

سورن نفسی کشید و سرش رو تکون داد:
-ممنونم..ببخشید وقتتون رو گرفتم..

-خواهش میکنم..این وظیفه ی ماست..

-پس من منتظر خبرتون هستم..که اگه دکتر اجازه داد بتونم ببینمش…

-باشه من بهتون خبر میدم..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [12/07/1401 10:39 ق.ظ]
#پارت1448

سورن دوباره تشکر کرد و با قدم های اهسته برگشت سمت جایی که این روزها انگار پناهگاهش شده بود….

حتی حاضر نبود برای یک دقیقه بیمارستان و این راهروی سرد و دلگیر رو ترک کنه…

پرستار دیگه ای که روی صندلی نشسته بود و شاهد مکالمه ی سورن و همکارش بود، نگاهش رو از سورن گرفت و اروم گفت:
-پسرِ اینطوری ادامه بده از پا میوفته..نفهمیدی چه نسبتی با بیمار داره؟!…

پرستاری که با سورن حرف زده بود هم روی صندلی روبه روی همکارش نشست و لبخند زد و گفت:
-نسبتی نداره..عاشقه..

چشم های اون یکی پرستار گرد شد و با تعجب گفت:
-نه..از کجا فهمیدی؟!..

-دختری که باهاشونه گفت..دیروز یکم باهم صحبت کردیم…

پرستار دوباره به سورن که پشت پنجره ی اتاق پرند ایستاد بود، نگاه کرد و گفت:
-خدا از این عشاق نصیب ما هم بکنه..

دوتایی به سورن نگاه کردن و اروم خندیدن و مشغول کارشون شدن…

سورن اما بی توجه به اطرافش، ساق دست چپش رو کامل و عمودی به شیشه چسبوند و پیشونیش رو روش گذاشت و به پرند خیره شد….

بعد از گذشت سه روز هنوز انگار تغییری نکرده بود و با همون حال و اوضاع، اروم روی تخت خوابیده بود…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [14/07/1401 09:49 ب.ظ]
#پارت1449

چشم هاش بسته بود و سورن بی قرارِ یک ثانیه دیدن اون جنگل خوشرنگش بود…

چشم هایی که رنگ سبزش برای سورن، کاملا منحصر به فرد بود و انگار هیچ کجای دنیا این رنگ چشم ها دیگه پیدا نمیشد….

اب دهنش رو قورت داد و خیره شد به صورت زخم و کبود پرند و زیر لب و بی صدا به حرف اومد:
-نمی خواهی اون چشم های خوشگلتو باز کنی؟..می دونی چقدر دلتنگتم؟..می دونی چقدر دلم لک زده برای اینکه یک لحظه نگاهم کنی و اسممو صدا کنی؟..اخ که تو یکبار دیگه این کارو بکن و ببین چطوری من برات میمیرم…..

مکثی کرد و نفس صداداری کشید و با بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود، ادامه داد:
-می دونم لایق نگاه و صدات نیستم..منِ بی لیاقت که نتونستم ازت مواظبت کنم..اما تو مثل همیشه معرفت به خرج بده و مهربونی کن..منو از این حال نجات بده..پرند من دارم میمیرم..طاقت یک روز دیگه اینطوری دیدنت رو ندارم……

قطره اشکی اروم از گوشه ی چشمش چکید و باز هم بی صدا لب زد:
-رحم کن پرندم..بیدار شو که جونمو فدات کنم..که قدرتو بیشتر از قبل بدونم…

با دست ازادش اشکش رو پاک کرد و دستی به ریش های بلند شده ش کشید…

همینطور خیره به پرند، لبخنده تلخی زد و ادامه داد:
-تو کِی اینطوری رفتی تو دل من..کِی اینقدر عزیز شدی که نفهمیدم..کِی شدی جون و نفسم..اخ پرند..اخ عشقم..کمرمو شکستی..دیدنت تو این حال و روز داره جونمو میگیره..رحم کن عشقم…..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [16/07/1401 10:21 ق.ظ]
#پارت1450

بغضش بزرگ تر شد و اجازه نداد ادامه بده..

کمی توی همون حال به پرند خیره شد و بعد با ناامیدی نفسی کشید و دستش رو از شیشه برداشت و عقب عقب رفت…..

جفت دست هاش رو روی صورتش کشید و روی صندلی پشت سرش نشست…

پس سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست..

توی سرش روزهایی که با پرند گذرونده بود مرور میشد و پشت پلک های بسته ش خاطره هاشون یکی پس از دیگری انگار پلی میشد….

با بعضی هاشون لبخند تلخ و محوی روی لب هاش می نشست و با بعضی دیگه بغض توی گلوش…

اگه کسی چند لحظه بهش خیره میشد، قطعا به سالم بودنش شک میکرد و فکر می کرد یک دیوونه اونجا نشسته….

همینطور توی حال و هوای خودش بود و نمی دونست چقدر اونطوری نشسته و خاطرات توی ذهنش رو ورق زده که صدای قدم های چند نفر رو که انگار بهش نزدیک میشدن رو شنید…..

لای چشم های قرمزش رو باز کرد و سرش رو در حالی که همچنان چسبیده به دیوار بود به سمت چپ چرخوند….

با دیدن مهتاب خانوم، کیان و دنیز سرش رو از دیوار کند و به سختی روی پاهاش ایستاد…

دنیز دستش رو دور مهتاب خانوم گرفته بود و با تکیه به خودش، داشت توی راه رفتن بهش کمک می کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
11 ماه قبل

هعییی بیچاره پرند
سوگل چرا یه زنگ به سورن نمیزنه؟؟حداقل اونجوری بفهمیم اونا چیکار میکنن😕😂

camellia
camellia
11 ماه قبل

مگه این سورن خودش پزشک نبود !!?یا من اشتباه میکنم.پس این چرا حال پرند رو این طوری می پرسه?یعنی نمی دونه تو بخش مراقبت ویژه به مریضا آرامبخش می زنند?مخصوصا این طور مریضی?!😒

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط camellia
yegann
yegann
11 ماه قبل
پاسخ به  camellia

دندونپزشک بود ک اصن ربطی ب این چیزا نداره

camellia
camellia
11 ماه قبل
پاسخ به  yegann

دیگه سواد در حد ICU که داره جانم.😌

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط camellia
دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x