دنیز وقتی دید پرند قصد جواب دادن نداره گفت:
-اره بریم..
سورن پوف پر حرصی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد…
کمی که از بیمارستان دور شدن، با نگاهی به اطراف ماشین رو کشید گوشه ی خیابون و نگه داشت…
مهتاب خانوم نگاهش کرد و گفت:
-چی شد مادر..چرا نگه داشتی؟..
سورن در حالی که در ماشین رو باز می کرد گفت:
-دکتر براش نسخه نوشته..برم بگیرمش..زود میام..
مهتاب خانوم با نگاهی به داروخونه ی کنار خیابون سری تکون داد:
-دستت درد نکنه پسرم..
سورن از ماشین پیاده شد و راه افتاد سمت داروخونه..
پرند از شیشه ی کنارش بهش خیره شد که سلانه سلانه و با شونه های افتاده راه می رفت…
بغضش رو قورت داد و چشم هاش رو بست..
دنیز که متوجه ی نگاه و بغضش شده بود، سرش رو بهش نزدیک کرد و اروم کنار گوشش گفت:
-چرا باهاش اینطوری رفتار میکنی پرند..به خدا این مدت بیشتر از هممون اذیت شده..گناه داره..نکن…
پرند بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه، بعد از این مدت که با کسی حرف نمیزد، اهسته و خش دار لب زد:
-می دونم..
دنیز از اینکه پرند باهاش حرف زده بود ذوق کرد و گفت:
-قربون صدات برم من..پس چرا اینطوری میکنی..گناه داره پرند…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [08/10/1401 10:16 ب.ظ]
#پارت1502
پرند اروم چشم هاش رو باز کرد و با همون لحن گفت:
-باید بره پی زندگیش..
چشم های دنیز گرد شد و مات و مبهوت گفت:
-چی؟!..
پرند سری به دو طرف تکون داد و جواب نداد..
دنیز که خشکش زده بود، با مکث کمی به خودش اومد و شوکه گفت:
-پرند یه وقت این حرفو به خودش نزنیا..دیوونه میشه..میدونی این مدت چی کشیده؟..می دونی چقدر عذاب کشیده؟..باهاش اینکارو نکن..سکته میکنه….
پرند سرش رو چرخوند و از شیشه ی کنارش متوجه ی سورن شد که داشت از خیابون رد میشد و به طرف ماشین می اومد….
با حسرت و حسی گنگ به سورن خیره شد..
با ناامیدی به قد و بالاش نگاه کرد و دلش پر کشید براش اما نمی تونست…
نمی خواست سورن دیگه توی زندگیش باشه..
با همون نگاه غم زده و پر حسرت سرش رو چرخوند و چشم هاش رو بست…
دنیز که حال و نگاهش رو دیده بود، با وحشت نگاهش کرد و دلش از همون لحظه برای سورن سوخت…
حس توی نگاه پرند ترسناک بود و یک جوری به سورن نگاه می کرد که انگار برای همیشه ازش دل کنده و حرف هاش الکی و از روی عصبانیت نبود….
سورن در ماشین رو باز کرد و پلاستیک پر از دارو رو روی پای مهتاب خانوم گذاشت و با شادی گفت:
-اینم داروهای پرند خانوم..بخوره زودتر خوب بشه و خیالمون راحت شه…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [10/10/1401 11:20 ق.ظ]
#پارت1503
دنیز از پشت با غصه به سورن نگاه کرد و دلش براش کباب شد…
اون توی چه فکری بود و پرند چه فکرهایی توی سرش داشت…
مهتاب خانوم تشکر کرد و سورن ماشین رو دوباره راه انداخت و از اینه به پرند نگاهی کرد و گفت:
-دلت برای خونه تنگ نشده پرند خانوم؟!..
دنیز سرش رو چرخوند و به پرند نگاه کرد که بی حرف و با چشم های بسته، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و جواب نداد….
مهتاب خانوم از همه جا بی خبر با ذوق گفت:
-مگه میشه تنگ نشده باشه..بریم زودتر بچه امو ببریم خونه…
سورن مغموم از بی جوابی پرند “چشم”ی گفت و سرعتش رو بالا برد…
دنیز نگاه غمگین و نگرانش رو از سورن گرفت و به پرند نگاه کرد…
دستش رو دستش گذاشت و دوباره اهسته بغل گوشش گفت:
-اینکارو باهاش نکن..دق میکنه..
پرند باز هم جواب نداد و دنیز که از روز گم شدن پرند، حال و روز سورن رو دیده بود دلش به درد اومد…
بغض توی گلوش نشست و قطره اشکی از گوشه ی چشمش فرو ریخت و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
-به خدا دیوونه میشه..
قطره اشکش رو پاک کرد و نگاه غمگین و نگرانش رو از پشت به سورن دوخت و دعا کرد پرند بخاطره حالش یک چیزی گفته باشه و جدی نباشه….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [12/10/1401 10:30 ب.ظ]
#پارت1504
==============================
مهتاب خانوم با سینی توی دستش از اشپزخونه بیرون اومد و سورن سرش رو چرخوند و نگاهش کرد…
با دیدن ظرف داخل سینی گفت:
-چیه مادرجون؟..
مهتاب خانوم لبخندی زد و گفت:
-برای پرند سوپ درست کردم..ببرم بهش بدم بعد میام برای تو هم میارم…
سورن با لبخند از جاش بلند شد و گفت:
-من فعلا گرسنه نیستم..
بعد به مهتاب خانوم نزدیک شد و ادامه داد:
-بدین من میبرم براش..
مهتاب خانوم کمی نگاهش کرد و بعد با تردید سینی رو به دستش داد…
این چند روز شاهده تنش بینشون بود و نگران بود دوباره بحثی پیش نیاد…
سورن که متوجه ی تردیدش شده بود، لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت:
-نگران نباشین..
مهتاب خانوم هم لبخندی زد و گفت:
-شرمنده پسرم..نمی دونم چرا اینطوری رفتار میکنه..روزای سختی رو گذرونده و خودت میدونی حالش خوب نیست..ازش به دل نگیر..یکم بگذره بهتر میشه…..
-می دونم..ازش ناراحت نمیشم..حق داره..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [13/10/1401 10:42 ب.ظ]
#پارت1505
مهتاب خانوم دستش رو روی بازوی سورن کشید و مهربون گفت:
-خدا خیرت بده مادر..نمی دونم اگه این مدت تو نبودی من باید چیکار می کردم…
-این چه حرفیه..وظیفمه..شما بیشتر از اینا حق به گردنم دارین..خودتون می دونین چقدر برام عزیزین…
لبخنده مهتاب خانوم عمیق تر شد و سرش رو تکون داد:
-مرسی عزیزم..ببر اینو تا سرد نشده..
سورن “چشم”ی گفت و راه افتاد سمت اتاق پرند..
پشت در ایستاد و با دست ازادش تقه ای به در زد و منتظر اجازه ی پرند موند…
کمی گذشت و وقتی صدایی نشنید، دوباره تقه ای زد و گفت:
-پرند جان بیام داخل؟..
باز هم جوابی نیومد و با کمی مکث دستگیره ی در رو پایین کشید و در رو باز کرد…
سرش رو داخل برد و پرند رو دید که خوابیده بود و اروم نفس می کشید…
با لبخند وارد شد و در رو پشت سرش بست..
اروم نزدیک شد و سینی رو روی پاتختی گذاشت و لبه ی تخت نشست…
با دلتنگی کمی به صورت بی روح و رنگ پریده ی پرند خیره شد…
دستش رو جلو برد و با سر انگشت هاش موهای ریخته شده توی پیشونی پرند رو کنار زد و اروم صداش کرد:
-پرند..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کنم اون پسرعموش تهدیدش کرده اینم میترسه بلای بدتری سر سورن بیاد ک داره این کارا رو میکنه
ممکنه این فراموشیشم ساختگی باشه ک سورن و از خودش دور کنه