اشک هام با سرعت روی صورتم فرو ریخت و حتی توان حرف زدن هم نداشتم…
ملتمس و با حالی داغون تکرار کردم:
-تورو خدا..
-میگم حالش خوبه پرند..به خدا خوبه..
به نفس نفس افتاده بودم:
-با..چی..تصادف..کرده؟..
با نگرانی نگاهم کرد و حرفی نزد که عصبی و بی حال گفتم:
-بگو..حرف بزن..
کلافه نگاهش رو ازم گرفت و با بغض گفت:
-نمی دونم با چه حالی رانندگی می کرده که تو بزرگراه نتونسته ماشینو کنترل کنه و خورده به گارد ریل…
قلبم درد گرفت و دستم رو به سختی روی سینه ی دردناکم گذاشتم و نالیدم:
-اخ..اخ..
دنیز هول شده و نگران گفت:
-پرند اروم باش..پشیمونم نکن از گفتنش..فقط گفتم که به خودت بیایی..اخه اگه حالش بد بود من می تونستم راحت بیام اینجا انگار که هیچی نشده..به خدا خوبه…..
بی توجه به حرف هاش نالیدم:
-لعنت به من..لعنت به من..خاک تو سرم..زنگ بزن..زنگ بزن…
-به کی زنگ بزنم؟..
عصبی و بلند گفتم:
-چه میدونم..به خودش..به کیان..البرز..هرکی که کنارشه..
دستش رو برای اروم کردنم بلند کرد و گفت:
-خیلی خب میزنم..اروم باش..حالت بد میشه..
-زود باش..زود باش..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [08/11/1401 10:59 ب.ظ]
#پارت1522
به نفس نفس افتاده بودم و حالم رو که دید، اسپری رو از روی پاتختی برداشت و گفت:
-اول اینو بزن بعد زنگ میزنم..
برای اینکه زودتر زنگ بزنه دهنم رو باز کردم و دنیز برام اسپری زد…
دستش رو که عقب کشید، چندتا نفس عمیق کشیدم و با گریه گفتم:
-حالا بزن..زود باش..
-کیان منو میکشه..
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با گریه جیغ زدم:
-زنگ میزنی یا پاشم برم اونجا..
-باشه..باشه..جیغ نزن..
در اتاق به سرعت باز شد و مامان اومد داخل و با دیدنمون گفت:
-چی شده؟..
نگاهش کردم و با گریه نالیدم:
-مامان..مامان سورن تصادف کرده..
مامان وسط اتاق خشکش زد و مات و مبهوت گفت:
-چی؟..چطوری؟..کِی؟..
با عجله خودش رو بهمون رسوند و با نگرانی رو به دنیز گفت:
-تصادف کرده؟..چرا؟..با چی؟..الان کجاست؟..حالش چطوره؟…
دنیز درحالی که گوشیش دستش بود مستاصل گفت:
-به خدا حالش خوبه..الان خونه اس..من از پیششون اومدم اینجا..حالش خوبه…
-چرا به من خبر ندادین..برای چی تصادف کرده؟..
با گریه و پریشون نالیدم:
-بخاطره منِ خر..وقتی اون حرفارو بهش زدم حالش بد شده و خورده به گارد ریل…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [09/11/1401 10:15 ب.ظ]
#پارت1523
مامان دستش رو روی سرش گذاشت و نالید:
-وای وای..خاک بر سرم..چی بهش گفتی..چیکار کردی پرند…
-به خدا نمی خواستم..بخاطره خودش گفتم..به خدا بخاطره خودش گفتم…
نگاه گریونم رو به سمت دنیز چرخوندم و دوباره جیغ زدم:
-مگه با تو نیستم..زنگ بزن..
مامان از جاش بلند شد و با نگرانی گفت:
-من میرم پیشش..اینطوری دلم طاقت نمیاره..
با التماس گفتم:
-مامان تورو خدا منم ببر..تورو خدا..
-تو با این حالت کجا بیایی..من میرم از اونجا زنگ میزنم بهت…
نگاهی به پای توی گچم کردم و با ناامیدی نالیدم:
-خاک بر سرم..کاشکی مرده بودم همه راحت میشدن..لعنت به من..لعنت…
مامان درحالی که با عجله از اتاق بیرون میرفت با تشر گفت:
-خدا نکنه..زبونتو گاز بگیر..
مامان که رفت دوباره به دنیز نگاه کردم و به لباسش چنگ زدم:
-دنیز من دارم سکته میکنم..تورو خدا زنگ بزن..من دارم میمیرم…
-باشه..باشه به البرز زنگ میزنم..
-باشه بزن..بزن..
با بی حالی به بالش ها تکیه دادم و دنیز مشغول شماره گرفتن شد و من با گریه و منتظر نگاهش می کردم…
قلبم داشت پر پر میزد برای دیدن سورن و تا نمی دیدمش و صداشو نمی شنیدم اروم نمی گرفت…
فقط خدا خدا می کردم دنیز راست گفته باشه و حالش خوب باشه…
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [10/11/1401 10:56 ب.ظ]
#پارت1524
===============================
نگاهی به دنیز و پسرها انداختم و گفتم:
-چیه؟..چرا اینطوری نگام می کنین؟..
البرز سریع سرش رو چرخوند و به یک طرف دیگه خیره شد و کیان با اخم همچنان نگاهم کرد و دنیز گفت:
-چیزی نیست..دردی چیزی نداری؟..اخه چرا اینقدر لجبازی گفتم از اتاقت بیرون نیا…
-بابا خسته شدم تو اون اتاق..همش باید بخوابم یا در و دیوارو نگاه کنم تا یکیتون پیداتون بشه…
بعد سرم رو چرخوندم سمت کیان که سنگینی نگاهش بدجور داشت ازارم میداد و گفتم:
-کیان..چرا اینطوری نگام میکنی؟..چته؟..
چپ چپ نگاهم کرد و حرفی نزد که با حرص صداش کردم:
-کیان..
اخم هاش رو بیشتر توی هم کشید و عصبی گفت:
-برو خداروشکر کن له شده ای وگرنه خودم میزدم دست و پاتو می شکوندم…
البرز خندید و گفت:
-هیچکی هم نه و تو میزدی می شکوندی..
بی توجه به حرف البرز، رو به کیان با ناراحتی گفتم:
-چرا؟..
پوفی کرد و با حرص گفت:
-تازه میپرسه چرا..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [12/11/1401 11:42 ب.ظ]
#پارت1525
از کیان این لحن و حرف هارو توقع نداشتم و چونه ام از بغض لرزید:
-من خودم ناراحتم..شما دیگه نمک روی زخمم نپاشین..
-اخه دختره ی بگم چی..تو چرا اینقدر بی فکری..چرا به کارات و حرفات فکر نمیکنی..اگه بلایی سر بچه ی مردم اومده بود کی می تونست جواب خواهرشو بده…..
-من فکر نمی کردم اینطوری بشه..فقط خواستم بره دنبال زندگیش و پاسوز من نشه..چرا منو درک نمی کنین..به خدا گناه داره….
اخم های البرز هم توی هم فرو رفت و گفت:
-تو غلط میکنی جای اون تصمیم میگیری..شاید دوست داره اصلا برینه تو زندگیش..به تو چه…
دنیز پرید توی حرفشون و با میانجی گری گفت:
-هی هی..بچه ها اروم باشین..
اشک از چشم هام فرو ریخت و سرم رو به زیر انداختم که کیان با حرص گفت:
-گریه نکن..قبول کن کارت اشتباه بود..
گریون و با ناراحتی گفتم:
-باشه باشه..اصلا من اشتباه کردم..خواستم به فکر زندگیش باشه اما گند زدم..تورو خدا شما دیگه اینطوری نکنین….
دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و با همون لحن ادامه دادم:
-خودم دارم دیوونه میشم..حالم خوب نیست..حالم خوب نیست..تورو خدا شما اذیتم نکنین….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 105
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصلا رمان پیش نمیره