امیرعلی
نگاهی به استاد کردم.
– باید تنها برم بالا؟
سری تکون داد.
– نوید زودتر از تو رفته اونجا. نگهبانه مشکلی پیش بیاد هوات رو داره. نترس پسر. مثل یه وکیل کارکشته رفتار کن. مهر رو بزن زیر اسناد، پروندهها رو بگیر دستت بیا پایین. بچهها منتظرتن. من و شبنم برمیگردیم هتل منتظرتون میمونیم.
نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. بیست و چهار ساعت پیش رسیده بودیم لاهیجان و این اولین مأموریتم بود!
میدونستم دارم چیکار میکنم و مجبور بودم انجامش بدم، وگرنه جنازهم هم به خونه برنمیگشت!
با چشمهام مسیر دوربینها رو شکار کردم.
از پلهها بالا رفتم و روبهروی نگهبانی ایستادم.
چشمم به نوید بود که از من رنگپریدهتر بهنظر میرسید.
کلاهش رو روی سرش جابهجا کرد و اشاره زد زودتر وارد اتاق بشم.
اگه لو میرفتم برای همیشه زندگیم نابود میشد. هرچند همین الانش هم امیدی بهش نبود و همهش از حماقت خودم بود!
کاش همون موقع به حرف شوکا گوش میدادم و اونقدر سرم باد نداشت!
وارد دفتر شدم و نگاهی به مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود انداختم.
– بفرما تو جوون. چرا دم در ایستادی؟!
با قدمهایی که سعی میکردم محکم باشه بهسمتش راه افتادم.
– امیرعلی فرهان هستم! فکر میکنم دلیل حضورم قبلاً باهاتون هماهنگ شده.
پروندهها کجا هستن؟
لبخندی زد.
– چه عجلهایه؟ بشین با هم حرف بزنیم، جوون. بهنظر تازهکار میآی!
روی صندلی نشستم و منتظر نگاهش کردم.
– خیلی وقته برای استاد کار میکنی؟
جا خوردم، انتظار نداشتم انقدر راحت اسمش رو به زبون بیاره!
– خیر!
با نگاه تیره و مرموزش بهم خیره شد.
– اهل معامله هستی؟
نفسم حبس شد. نوید گفته بود ممکنه بهم پیشنهادهای زیادی بدن، ولی با خیانت به استاد فقط سرم رو به باد میدم.
– پیش بردن معامله بستگی به نظر استاد داره. میخوای مستقیم با خودش مذاكره کنی؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– انقدر سخت نباش پسر. صحبت سر پولهای میلیاردیه. میدونم برای ذهنت زیادی درشته، ولی روش فکر کن! با یه تغییر کوچیک توی قرارداد میتونی پول رو از چنگ استاد در بیاری و برای همیشه فلنگو ببندی!
جدی نگاهش کردم.
– امضای من فقط زیر قرارداد دستنخورده و مبلغ اصلی میخوره، همین! پرونده رو میذاری روی میز یا دلت میخواد طعم عاقبت دور زدن استاد رو بچشی؟
هومی کشید و پرونده رو روی میز پرت کرد.
– جمع کردن این پرونده برام خیلی سخت بود… جرمهای استاد سنگینه، سیاسیه. کار کردن واسهش آسون نیست. گاهی اینکه نشون بدی وفاداری، باعث نجات جونت نمیشه، فقط حماقتت رو ثابت میکنه!
مستقیم نگاهش کردم. من بزرگترين حماقت زندگیم رو با پا گذاشتن توی این راه انجام دادم، بقیهش برام مثل یه شوخی بود!
پرونده رو از روی میز برداشتم و نگاهی بهش انداختم.
– لازم نیست بخونیش، فقط باید امضای وکیلی مثل تو پاش باشه. همین!
تبرئهی جنایتکاری که پشتش به حکومت گرمه، کار من این بود!
امضا رو زدم و پرونده رو برداشتم.
– کپی قرارداد دست خودت باشه… حواستم باشه از اینجا که میری بیرون دوربينها صورتت رو شناسایی نکنن. اون رفيق ترسو و احمقت رو هم با خودت ببر. به استاد بگو برای من بپا نذاره که کلاهمون حسابی میره توی هم!
دشمنی مخفیش با استاد و بلاهایی که میخواستن سر هم بیارن برام اهمیتی نداشت…
از دفتر بیرون زدم و طبق مسیری که استاد گفته بود تا به دوربینها برخورد نکنم از دادسرا خارج شدم.
سعیدی یکی از کارمندهای عالیرتبه با یه پروندهی سنگین بود…
هیچ مدرکی ازش نداشتن، ولی همیشه پیگیرش بودن و قرار گذاشتن باهاش بیرون دادسرا بدون شناسایی شدن غیرممکن بود!
پس تنها راهش این بود توی لونهی خودشون باهاش قرار بذاریم!
نوید شیفتش رو با یکی از نگهبانها عوض کرد.
با درنظر گرفتن حدودی مسیر دوربینها یه قرارداد چند هزار میلیاردی برای پوشوندن جنایتهای استاد امضا شد، درست کنار گوششون!
پژوی مشکی سادهای اون طرف خیابون پارک بود، بیحرف سوار شدم و اون هم بدون اینکه عکسالعملی نشون بده راه افتاد.
– پس نوید چی؟
– دوتا خیابون بالاتر سوار میشه!
سری تکون دادم و به روبهرو خیره شدم.
حتی اگه سعیدی رو هم به پلیس لو میدادم دستم به جایی بند نبود. قبل از رسیدن به دادگاه استاد سرش رو زیر آب میکرد و هیچ مدرکی از خودش بهجا نمیذاشت.
فعلاً باید آروم و مطیع میموندم تا یه موقعیت خوب گیرم بیاد!
چند دقیقه بعد ماشین رو گوشهای پارک کرد و منتظر موند.
– گوشی داری؟
نگاهی بهم انداخت.
– آره…
– میتونم یه زنگ…
پرید تو حرفم.
– نه! استاد دستور داده تا وقتی برنگشتیم به هیچ وسیلهی ارتباطی دسترسی نداشته باشی!
دستم مشت شد. آروم موندم و به بیرون خیره شدم.
نگران شوکا بودم… میگفت جونشون در خطره و قراره یه مدت از خونه دور باشن. باید هرطور شده ازش خبر میگرفتم!
چند دقیقه بعد نوید سوار ماشین شد و سریع گفت:
– راه بیفت بریم.
– کسی که تعقیبت نکرد؟
نوید سرش رو کمی جلوتر کشید.
– نه، خیالت راحت. الان کجا میریم؟
– هتل پیش استاد…
جفتمون حرفی نزدیم و به روبهرو خیره موندیم.
به محض وارد شدن به هتل نگاهی به اطراف انداختم.
– با اینهمه دبدبه و کبکبه چرا انقدر کمخرجه؟! حتی خونهش هم چنگی به دل نمیزنه.
نوید ضربهای به بازوم زد.
– اینا همه ظاهر قضیهس. با یه هویت جعلی یه زندگی عادی داره. بعدش هم فکر کردی اونهمه پول رو میآره میریزه وسط استفاده میکنه؟ تو این مملکت پونصد میل جابهجا بشه اطلاعات بالاسرته بفهمه داری چه غلطی میکنی… تنها جایی که استاد دستش بند نیست سازمان اطلاعاته، برای همین تا جای ممکن سعی میکنه باهاشون درگیر نشه.
سؤالی نگاهش کردم.
– پس با این پولها چیکار میکنه؟
بهسمت راهرو راه افتاد.
– عتیقهجات میخره، تابلوهای نقاشی گرونقیمت، فرش و هر چیز قیمتیای. قبل از هر معامله یه قسمت بزرگی از سرمایه رو تبدیل به دلار میکنه و تو یه گاوصندوق فوق امنیتی نگهشون میداره تا زمانش برسه!
ابروهام بالا پرید.
– فقط چند ماه زودتر از من وارد باند شدی و از همهچیز انقدر دقیق اطلاع داری!
چشمکی زد و به در اتاق کوبید.
– ما اینیم دیگه!
در اتاق باز شد و هردو وارد شدیم.
– چهطوری شبنم خانوم؟ امروز همچین خوشگل کردیا. خبریه؟
استاد چشمغرهای به نوید رفت.
– با دختر من لاس نزن!
سعی کردم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم، ناجنستر از نوید ندیده بودم.
– مدارک کجاست، تکمیله؟
پرونده رو بهسمتش گرفتم.
– آره، کامل بررسی شده.
زیرچشمی نگاهم کرد.
– بهت پیشنهادی نداد؟
نگاهی به نوید انداختم، نمیخواستم خودم رو درگیر اختلافاتشون بکنم.
– نه!
پرونده رو روی میز پرت کرد و با چشمهای ریزش مستقیم بهم خیره شد.
– دروغ میگی!
جدی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. بعد از چند لحظه خودش به حرف اومد.
– توی جیب راست لباست شنود وصل شده، همهی مکالمههات رو شنیدم!
جاخورده نگاهش کردم.
– تنها شانسی که آوردی اینه که پسر خوبی بودی و پیشنهادش رو قبول نکردی، ولی… چرا دروغ گفتی؟
نفس عمیقی کشیدم.
– من خبرچین نیستم، حوصلهی هم زدن این گنداب رو ندارم. ترجیح میدم از کنار همه چیز بگذرم.
بعد از چند لحظه تکخندهای کرد.
– خوبه… خوبه، خوشم اومد. انگار میشه روت حساب کرد!
سکوت کردم، از صدای زنگ خندهش توی گوشم متنفر بودم.
– نوید؟
– بله استاد؟
نگاهم بهسمتشون چرخید.
– میدونی که خوب نیست انقدر سرت رو توی کار من فرو کنی و اطلاعات دقیقهبهدقیقهی کارهام رو داشته باشی؟
نوید سرفهای کرد.
– از شبنم شنیدم…
شبنم سریع بهطرفش چرخید.
– از من نشنیدی، پشت در اتاقم گوش ایستاده بودی!
استاد دوباره خندید.
– شما دوتا برام جالبید… هر بار شگفتزدهم میکنید. برای من تیم خوبی میشید!
اهمیتی به حرفش ندادم.
– میخوام به یکی زنگ بزنم، گوشیم رو بهم پس بده.
ابروهاش بالا پرید، موهای جوگندمیش
رو به عقب روند و سر تکون داد.
– تا جایی که میدونم خانوادهای نداری، به کی میخوای زنگ بزنی که انقدر مهمه؟
لبهام رو به هم فشار دادم و سعی کردم آروم بمونم.
– شخصیه!
قیافهی ناامیدی به خودش گرفت.
– شرایط رو قبل از اومدن به اینجا بهت گفتم، خودت هم قبولش کردی. قرار نیست با کسی در ارتباط باشی!
دلم میخواست دندونهاش رو توی دهنش خورد کنم!
– میتونید برید اتاقتون. راشد دم در نگهبانی میده، فکر دور زدن من به سرتون نزنه.
برگشتم و با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفتم.
در رو محکم پشتسرم کوبیدم و بهسمت اتاقی که راشد اشاره کرد راه افتادم.
سرم نبض میزد، عصبانی بودم و بیشتر از اون نگران.
باید ازش خبر میگرفتم وگرنه دیوونه میشدم.
همینکه وارد اتاق شدیم نوید بهطرفم اومد و روبهروم ایستاد.
دستش رو جلو آورد که کمی عقب کشیدم.
– چیکار میکنی؟
یقهم رو گرفت و دستش رو توی جیب لباسم فرو برد.
با دیدن شنود ریزی که از توی جیبم بیرون آورد نفس صداداری کشیدم. انقدر کلافه بودم که اصلاً یادم رفته بود.
روی تخت نشستم و اون شروع به گشتن کل اتاق کرد.
– چیکار میکنی؟
خم شد زیر میز.
– چک میکنم توی اتاق شنود نذاشته باشن.
با بیخیالی نگاهش کردم.
– گیریم گذاشته باشن، قراره چه اطلاعات مفیدی ازمون به دست بیارن؟
بدون اینکه چیزی بگه یه بار دیگه اتاق رو چک کرد و بهسمتم برگشت.
– مگه نمیخواستی زنگ بزنی؟
سریع بهطرفش چرخیدم.
– ما که گوشی نداریم.
دست توی لباسش کرد و یه گوشی بیرون کشید.
– کی گفته نداریم؟
با تعجب نگاهش کردم.
– چهجوری؟ قبل از این که بیایم همهمون تفتیش شدیم!
چشمکی بهم زد.
– توی راه دادسرا تا برسم به ماشین جیب یه یارویی رو زدم.
جاخورده نگاهش کردم.
– جیبش رو زدی؟ به همین راحتی؟
گوشی رو بهسمتم گرفت.
– ما مثل شما درسخونده و نابغه نیستیم آقا علی، ولی تو جیببری و جاسوسی و بزنبهادربازی رو دستمون کسی نیست! بگیرش به هرکی میخوای زنگ بزن!
مردد دستم رو جلو بردم و گوشی رو ازش گرفتم. تنها راهم برای خبر گرفتن از شوکا بود!
سریع شمارهش رو گرفتم و منتظر موندم.
(شمارهی مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد…)
کلافه گوشی رو قطع کردم و دوباره و دوباره زنگ زدم و بازهم همون جواب!
به صفحهی گوشی خیره شدم و زمزمه کردم:
– شوکا، کجایی تو دختر…
نوید نگاهی بهم انداخت.
– اِ… پس قضیهی خانوم و عشق و عاشقی درمیونه؟ فکر کردم دوست و رفیقی، کسیه!
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– نگرانشم… اصلاً نکنه رفتن؟ شاید تو جادهس که در دسترس نیست!
سؤالی نگاهم کرد.
– نگران چرا؟ اون باید نگران تو باشه که افتادی تو دهن تمساح!
دستی به صورتم کشیدم.
– باباش سرهنگه. با یه گروهکی درگیر شده، نمیدونم اسمش ققنوس یا همچین چیزیه. تهدید کردن ترورشون میکنن…
با صورتی متفکر و عجیب بهم خیره موند.
– ققنوس؟
با کنجکاوی نگاهش کردم.
– آره، چهطور مگه؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– نمیدونم. حس میکنم یه بار همچین اسمی رو شنیده بودم. شاید هم اشتباه میکنم!
سرم رو جلوتر کشیدم.
– خوب فکر کن نوید. مطمئنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از شر قفنوس به خدا پناه میبریم 😂
یا مته
فک کنم ک ن قطعا این گروهی ک علی کار میکنه توش همون گروهه ک پدر شوکا کشتن،بعد حس میکنم شوکا میفهمه ازین پسرع دل گیر میشه و مرگ باباشو تقصیر اینا میذاره و میرع انتقام جویی کنه با علی یکی میشه بعد این گروه نابود میکنن و باهم ازدواج میکنن و ب روح پاک پدرش صوات میفرستند🤣😐
خودت جای من صلوات بفرست حوصله ندارم😂
شت باشد🤣💔
پارت جدید😐😐😐💔