کمی مکث کرد.
– من فقط زنگ زدم به دایی بهرامت. نمیدونم چی شد، از ترس بود یا استرس که همهچیز رو گذاشت کف دست آقاجون. اونا هم شب نشده خودشون رو رسوندن اینجا…
– نباید میذاشتی بیان، مامان. شما که اونا رو میشناسید، این اتفاق واسهشون فاجعه ست!
با صدایی گرفته گفت: اشتباه کردی، شوکا. نباید سرخود دست به چنین کاری میزدی!
لبهام رو به دندون گرفتم. مامان همیشه دربرابر خانوادهش بیزبون بود و مسلماً من رو مقصر میدونست.
– من فقط به حرف سرهنگ اعتماد کردم.
سرش رو به دو طرف تکون داد و با ناراحتی ازجا بلند شد.
– الان سرهنگ میآد جواب مردم رو بده؟!
دندونهام رو بههم فشار دادم.
– لعنت به مردمی که خوب و بد زندگی من رو تعیین میکنن! این مردمی که میگی، همهش شامل خانوادته که دارن زور میزنن به من انگ بچسبونن!
با ناراحتی نگاهم کرد.
– شوکا؟!
جوابی ندادم. سرم رو به بالش کوبیدم و درموندهتر و تنهاتر از همیشه پلکهام رو محکم رویهم فشردم.
چرا فکر میکردم ممکنه یه درصد طرف من رو بگیره؟ اون همیشه طرف خانوادهش و حرف مردم بود! حتی نمیدونست من حاضر بودم بمیرم تا قاتل بابام دستگیر بشه!
بعداز چند لحظه صدای در بلند شد. چشمهام رو بهسختی باز کردم و نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم.
بچهها کلی پیام داده و زنگ زده بودن تا خبری ازم بگیرن.
آهی کشیدم. حتی نمیتونستم با کسی دردِدل کنم و بگم چه بلایی سرم اومده. انگار که همهی این چند روز یه خواب طولانی و بیپایان بود.
کسی به زندگیم برنگشته بود و من همون شوکا بودم با قفسی که قرار نبود درش باز بشه!
من هیچ امیدی به بهتر شدن زندگیم نداشتم، ولی برای جلوگیری از بدتر شدنش هم نقشهای نداشتم.
بهم میگفت برگشته تا شوکا رو زنده و قلبم رو آروم کنه…
میگفت من ظالمم و سالهاست زندگیش رو خراب کردهم، ولی نمیدونست با برگشتش چهجوری بندبند روح زخمیم رو ازهم پاشوند و میلههای قفس دورم رو سفتتر کرد.
من حتی دیگه نمیتونستم تظاهر به قوی بودن بکنم!
این روزها مصرف قرصهام دو برابر شده بود و بدنم ضعیفتر از همیشه عمل میکرد.
انقدر خسته و خوابآلود بودم که حتی فکروخیال ترس از آینده هم نتونست بیدار نگهم داره.
با بلند شدن زنگ گوشیم از خواب پریدم. نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن اسم مهسا جوابی ندادم.
روی تخت نشستم و به در اتاق خیره شدم. یعنی هنوز اونجا بودن؟
توی خونهی خودم بودم و حق بیرون رفتن نداشتم.
نگاهی به خودم انداختم. چند روز بود حموم نرفتم؟
حتی یه غذای حسابی هم نخورده بودم و برای کسی اهمیتی نداشت.
ازجا بلند شدم و بهسمت حموم رفتم. دلم گرفته بود. فقط میخواستم بلندبلند گریه کنم، ولی بس بود!
توی چند روز گذشته جوری سد اشکهام شکسته بود که دلم یه لحظه برای چشمهام سوخت.
چهطور اینهمه سال این اشکها رو پشت خودشون پنهون کرده بودن؟
یه دوش سرسری گرفتم و بعداز بیرون اومدن از حموم با خستگی خودم رو روی تخت انداختم.
میدونستم اگه بیرون برم با عکسالعمل خوبی مواجه نمیشم، ولی از گشنگی دلم درد گرفته بود.
در رو آروم باز کردم و با قدمهایی بلند بهسمت آشپزخونه رفتم.
کسی توی هال نبود. از کنار اتاق مامان که میگذشتم صدای پچپچی باعث شد چند لحظه مکث کنم.
– بسه دیگه، معصومه. تا کی میخوای اینجا بمونی و بسوزی؟ آقاجون داره همهی کارهاتون رو درست میکنه، تا چند روز دیگه برمیگردیم زنجان…
– شوکا اونجا رو دوست نداره!
صدای پرحرص خاله بلند شد.
– غلط کرده که دوست نداره. اون اصلاً حق نظر دادن نداره! عقل درستوحسابی تو سرش مونده که بتونه فکر کنه؟
– نگو اینجوری، اکرم! این چه حرفیه میزنی؟
– راست میگم دیگه. با اونهمه قرصی که این میخوره معلومه رفتار آدمای عادی رو نداره… معصومه، پارسال که اومده بودید زنجان، پسر حاج محمود از شوکا خوشش اومده بود. چند بارم لفظ اومدن بیاین اونجا که دوسه دفعه همدیگه رو ببینن. باید بدیمش عروس حاج محمود بشه… تو هم از این وضعیت نجات پیدا میکنی. ماشالله خیلی پولدار و بارگوریشهن…
وحشتزده قدمی به عقب برداشتم.
نمیخواستم جواب مامان معصوم رو بشنوم.
ترسیده بودم! اونا داشتن راجعبه من و زندگیم حرف میزدن؟
با پاهایی لرزون بهسمت اتاقخواب برگشتم.
حالا دیگه یه بهونه برای برگردوندن ما داشتن و ازش غافل نمیشدن.
رفتن به اونجا مرگ من بود، حتی نمیذاشتن نفس بکشم!
روی تخت دراز کشیدم و مثل همیشه خودم رو بغل کردم. چشمم بهسمت گوشیم چرخید.
قرار بود دوباره گموگور بشم و تبدیل به دخترک ظالمی که زندگی یه نفر رو نابود کرده؟
اون دوباره تو بدترین موقعیت زندگیم من رو تنها گذاشته بود. بازم میخواستن اذیتم کنن و من کسی رو نداشتم پشتش قایم بشم!
کاش هیچوقت برنمیگشت!
– شوکا؟ بیا یه چیزی بخور، دختر. تا کی میخوای بخوابی؟
نگاهم بهسمت در برگشت. مامان معصومه بود.
لبم رو تر کردم و ازجا بلند شدم. شاید بهتر بود با عمو صحبت کنم.
هرچند شرایطی نداشت که بتونه من رو پیش خودش ببره، ولی همینکه جلوی رفتنم به خونهی آقاجون رو بگیره واسهم کافی بود.
من هیچ امیدی به مقاومت مامان معصومه نداشتم.
– الان میآم.
دستی به سروصورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
نمیخواستم ضعف نشون بدم. من هیچ کار بدی انجام نداده بودم که بهخاطرش خجالتزده باشم.
روی صندلی نشستم و بدون نگاه کردن به خاله برای خودم غذا کشیدم.
– مامان، من امروز میرم باشگاه.
– بشین تو خونه یهکمی استراحت کن، شوکا. شاید سرهنگ بیاد دنبالت. گفت باید باهات حرف بزنه.
شونهای بالا انداختم.
– هرچی که اتفاق افتاد واسهشون تعریف کردم، چیز جدیدی نیست. من همهش بیهوش بودم!
خاله زیرچشمی نگاهم کرد.
– تا آقاجون و دایی بهرامت نیومدن حق نداری از خونه بیرون بری.
نگاه سردی بهش انداختم.
– من برای بیرون رفتن از خونهی خودم به اجازهی کسی نیاز ندارم. جرم نکردهم که اینجوری رفتار میکنید!
– شوکا؟!
نگاهم بهسمت مامان معصوم برگشت.
– بله؟ انتظار داری لال باشم؟
جفتشون سکوت کردن.
اصلاً بهتر بود بمونم و با دایی بهرام حرف بزنم. میدونستم اونهم تو جبههی آقا جونه، ولی بالاخره تیری توی تاریکی بود. فقط میخواستم دست از سرم بردارن.
بعداز خوردن غذا که بهزور از گلوم پایین رفت بهسمت اتاقم رفتم و حاضر شدم. دلم میخواست هرطور شده از این خونه بیرون بزنم.
شاید یه روز برای همیشه حتی قید مامان معصومم میزدم و فراز میکردم.
دستم که روی دستگیرهی در نشست صدای مامان بلند شد.
– حق نداری پات رو از در بذاری بیرون، شوکا. آقاجون بیاد ببینه نیستی خون بهپا میکنه.
لبهام رو بههم فشار دادم.
– چی میگی مامان؟ من اون بیرون کاروزندگی دارم، معنی این رفتارها چیه؟ دارید زندونیم میکنید؟
خاله با لحن زنندهای گفت: اون موقع که خوشخوشان دست گذاشتی تو دست چندتا ازخدابیخبر و معلوم نیست این چند شب رو کجا سر کردی، کاروزندگی نداشتی؟
با حالتی عصبانی رو به خاله برگشتم.
– استغفرالله، خاله… حرف دهنت رو بفهم، ایندفعه حرمت بزرگترکوچیکتری رو نگه نمیدارما… اصلاً تو شوهرت کجاست بیاد جمعت کنه ببره؟ مگه خودت خونهزندگی نداری همهش سرت توی زندگی ماست؟
مامان هینی کشید و صورت خاله سرخ شد.
قبلاز اینکه چیزی بگن در خونه بهضرب باز شد که باعث شد قدمی به عقب بردارم.
– خوشم باشه، شوکا خانم! دیگه چه حرفا از دهنت درمیآد؟
با دیدن اخمهای درهم دایی بهرام چشمی چرخوندم.
دیشب جلوی آقاجون نتونستم چیزی بهش بگم، ولی دیگه بس بود؛ پاش رو خیلی از گلیمش درازتر کرده بود.
صدای خاله دوباره بلند شد.
– خانواده که بالاسرت نباشه تربیتت همین میشه دیگه، شوکا خانم!
همونطورکه چشمم خیره به صورت عصبی دایی بهرام بود جواب دادم: تربیت دخترای شما که خانواده بالاسرشون بود رو هم دیدیم! ماشالله شدهن دخترهای نامآور زنجان!
– خدا مرگم بده. دهنت رو ببند، شوکا…!
قبلاز اینکه به خودم بیام دایی محکم بازوم رو گرفت و من رو بهسمت اتاقم کشید.
– بیا برو تو اتاقت قرصات رو بخور یهکم آروم بشی تا آقاجون بیاد تکلیفت رو روشن کنه.
با یه حرکت سریع عقبگرد کردم و بازوم رو محکم از بین دستهاش بیرون کشیدم.
مستقیم توی چشمهاش خیره شدم و صدام رو بالا بردم.
– چه تکلیفی؟ میخواد حکم کنه من زن پسر شیرینعقل حاج محمودش بشم یا نه؟
بهمحض تموم شدن حرفم هرسه سکوت کردن.
نگاه گیج و سرگردون دایی بهسمت مامان و خاله چرخید.
– این دیگه چه مزخرفیه از دهنت دراومد؟ کی همچین حرفی زده؟ ها؟
از اینکه دایی خبر نداشت کمی جون گرفتم.
اشارهای به خاله زدم.
– از خواهرت بپرس که داره لهله میزنه من رو ببره زنجان شوهرم بده خفهم کنه!
دایی با نگاهی تیز و عصبی به مامان معصوم و خاله خیره موند.
– شوکا، تو برو توی اتاق بعداً با هم حرف میزنیم.
با دیدن جوی که بینشون بود بیخیال بحث کردن شدم و به اتاق رفتم.
میدونستم دایی بهرام اجازه نمیده چنین بلایی سرم بیارن.
صدای پچپچهای عصبی و تندشون از پشت در به گوشم میرسید، ولی متوجه نمیشدم چی میگن.
نمیدونم چهقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم بهخودم اومدم.
با دیدن اسم پندار روی صفحه آهی کشیدم و جواب دادم.
– بله؟
چند لحظه مکث کرد.
– بله و زهرمار! کجا بودی این چند روز، دختر؟ دلمون هزار راه رفت، دیگه کم مونده بود بیایم دم خونه.
– شرمندهی همهتونم، پندار. یه سری مشکلات خانوادگی برام پیش اومد، گوشیمم در دسترس نبود. دفعهی بعد که هم رو بببنیم واسهتون تعریف میکنم.
– الان حالت خوبه؟
بهدروغ گفتم: خوبم… میبینمتون، باشه؟
نفس عمیقی کشید.
– همینکه سالمی خیالمون راحت شد، به بقیه هم خبر میدم. یه روز قرار بذار بریم بیرون، باید همهچیز رو تعریف کنی.
با شنیدن صداهایی که از بیرون میاومد گوشام تیز شد.
– باشه پندار جان، کاری نداری؟
– نه، مواظب خودت باش. خداحافظ.
با قطع شدن تماس ازجا بلند شدم و گوشم رو به در چسبوندم.
حدس میزدم آقاجون برگشته باشه خونه و با دایی بهرام درحال بگومگو هستن!
صداهاشون آروم بود، معلوم بود دارن چیزی رو از من پنهون میکنن.
بهخاطر وجود آقاجون کل شب رو بیرون نرفتم.
تنها کسی بود که نمیتونستم در مقابل بیاحترامیاش حرفی بزنم، چون بابا خیلی دوسش داشت.
روی تخت نشسته بودم و چشمم به صفحهی گوشی بود.
نمیدونستم انتظار چی رو میکشیدم. با تقهای که به در خورد ازجا پریدم.
مامان با سینی غذای تو دستش وارد اتاق شد.
– واسه شام نیومدی بیرون، گفتم گشنه نمونی.
آروم گفتم: کسی ازم نخواست بیام بیرون.
اخمی بهم کرد.
– تو خونهی خودت منتظر تعارفی؟
سینی غذا رو از دستش گرفتم.
– اینطور که معلومه من تو خونهی خودم از همه غریبهترم.
آهی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
– آقاجونت صبح میخواد بره کلانتری شکایت کنه.
سر جام صاف نشستم.
– چی…. چی؟ از کی؟
– از سرهنگ که تو رو بدون اجازه وارد مأموریتش کرد و از گروگانگیرها…
لبم رو با اضطراب گاز گرفتم.
– این چه کاریه آخه؟ شما که میدونی مامان، سرهنگ دوست صمیمی بابا بود. هر کاری کرد بهخاطر باباست، چرا آقاجون همچین کاری میکنه؟ زشته به خدا…
با ناراحتی نگاهم کرد.
– چی بگم مادر، مگه کسی به حرف من گوش میده؟ من صبح دست خالهت رو میگیرم یه سر میرم بیرون. تو اگه خواستی بری جایی برو، ولی قبل از ظهر برگرد کسی نفهمه!
سکوت کردم و به ظرف غذا خیره موندم، واقعاً به این روز افتاده بودم؟
نه گناهی کرده بودم و نه کار اشتباهی، فقط میخواستم جونم رو بذارم وسط تا قاتل بابام رو زندانی کنم، ولی بهخاطر یه سری عقاید پوسیده و احمقانه جوری باهام رفتار میشد انگار یه جرم بزرگ مرتکب شدهم.
حرفهایی که برای تبرئهی خودم میزدم عملاً هیچ اهمیتی نداشت. اونها فقط چیزی تحت عنوان حرف مردم رو باور داشتن، سلاحی که از حقیقت هم قدرتمندتر بود!
بعداز خوردن غذا سینی رو به مامان سپردم و روی تخت دراز کشیدم.
شاید فردا میتونستم چندساعتی از این فضای خفقانآور فرار کنم!
صبح به.محض بیدار شدن لباسهام رو پوشیدم و بهسمت آشپزخونه دویدم.
همونطور که مامان معصوم گفت هبچکس خونه نبود و میتونستم از این چند ساعت استفاده کنم.
باید با سرهنگ حرف میزدم یا حتی پندار. شاید هم میرفتم گمرک دنبال محمولهای که امیرعلی ازش حرف میزد. کلی کار برای انجام دادن داشتم.
سریع یه لقمه نون و پنیر برداشتم و بهسمت در خونه راه افتادم.
به وسط هال نرسیده بودم که کلید توی در چرخید. خشک شده سر جام ایستادم.
با دیدن دایی بهرام که با اخمهایی درهم و صورتی جدی وارد خونه میشد نفس حبسشدهم رو بهسختی بیرون دادم.
نمیدونستم با دیدنم حاضر و آماده، چه عکسالعملی نشون میده.
بهمحض بالا آوردن سرش و روبهرو شدن با من که وسط خونه ایستاده بودم جا خورد.
چند لحظه مکث کرد و با همون صورت درهم کفشهاش رو درآورد.
– جایی تشریف میبری؟
لبم رو تر کردم.
– من… از گمرک زنگ زدهن، کار فوری پیش اومده.
اشارهای بهم زد.
– دروغ نگو، بشین رو مبل کارت دارم!
حالش انقدر عجیبغریب بود که بیخیال انکار و مقاومت شدم و روی مبل نشستم.
– اتفاقی افتاده؟
روی نزدیکترین مبل نشست و با همون حالت عجیب نگاهش بهم خیره شد.
– باید حرف بزنیم، مهمه!
لبهای خشکشدهم رو با زبون تر کردم.
– باز چی شده؟
با صورتی متفکر شروعبه ضربه زدن به دستهی صندلی کرد.
دایی بهرام سنی نداشت و فقط چند سال از من بزرگتر بود، ولی رفتارهای نظامیش و جوری که آقاجون تربیتش کرده بود باعث شده بود قدر چند نسل بینمون فاصله باشه!
دستی به ریشهای کوتاهش کشید و با کمی مکث نگاه تیز چشمهای تیرهش رو به صورتم دوخت.
– هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی مستقیم این حرفها رو بهت بزنم، ولی شرایط جوری شده که مجبورم؛ پس سرزنشم نکن.
صداش انقدر جدی و غریب بود که ناخودآگاه ترس به دلم افتاد.
هیچوقت تو زندگیم دایی بهرام رو اینجوری ندیده بودم.
چنگی به دستهی مبل زدم.
– چی شده، دایی؟ دارم جونبهسر میشم! واسه کسی اتفاقی افتاده؟
سرش رو پایین انداخت و با صورتی سرخشده پلکهاش رو بههم فشار داد.
نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میافته. چرا دایی یههو انقدر بههم ریخت؟
صداش انگار از ته چاه درمیاومد.
– چند ساله دارم بهت میگم دایی صدام نکن؟
صدام تو نطفه خفه شد.
– چی میگی دایی؟ چه…
– هیشش، الان نه… الان نگو!
لبهام رو به دندون گرفتم. سرش رو بالا آورد، پیشونیش هنوز سرخ بود و نگاهش سرگردون.
– نمیدونستم آقاجون و بقیه چنین نقشهای واسهت دارن.
منتظر نگاهش کردم.
– میدونی که این خانواده چه تفکراتی دارن! باید با من و آقاجون برگردید زنجان.
تنم منقبض شد.
– اونجا هم از دست اکرم در امان نیستید، تهش آقا جون رو مجبور میکنه عروست کنه.
نفسم حبس شد و با ترس نگاهش کردم من این زندگی رو نمیخواستم.
– شوکا؟
با نگاهی مضطرب و پر از تشویش بهش خیره موندم.
– بله؟
مصمم لبهاش رو بههم فشار داد، صداش محکم و ترسناک بود.
– من نمیذارم آسیبی بهت بزنن… با من ازدواج کن!
نمیدونستم این صدای ناقوس مرگ بود که توی گوشم میپیچید یا من اشتباه شنیده بودم؟
دایی بهرام به من چی گفت؟ مثل آدم مردهای که چیزی از اطرافش نمیفهمه بهش خیره شدم. میدونستم رنگم به سفیدی گچ شده.
– چ… چی؟
کاش حرفش رو تکرار میکرد تا مطمئن بشم اشتباه شنیدم!
کلافه دستی به صورتش کشید و ازجا بلند شد.
– اینطوری نگاه نکن، شوکا! من خیلی وقته میخواستم…
حرفاش برام نامفهوم شد، خیلی وقته؟
از کی دایی بهرامم به این چشم بهم نگاه میکرد؟
همهی تنم میلرزید و دهنم تلخ شده بود.
– خیلی وقته؟ از کی؟ تو… تو دایی منی، میفهمی چی داری میگی؟
قدمی به جلو برداشت و بازوهام رو محکم توی دستاش گرفت.
انقدر شوکه و وحشتزده بودم که قدرت فرار نداشتم.
– من داییت نیستم، شوکا. هیچوقت مثل یه دایی باهات رفتار نکردم! این فکر احمقانه رو از سرت بیرون کن. من…
مایع تلخی به گلوم هجوم آورد. حس میکردم سرم داره گیج میره، کاش خفه میشد.
– من همیشه دوست داشتم، شوکا…
ضربه بهحدی کاری و محکم بود که چشمهام سیاهی رفت.
محکم به عقب هلش دادم. من همیشه اون رو مثل داییم، محرم تنم میدونستم و اون من رو به چشم دیگهای نگاه میکرد!
– خفه شو… دهنت رو ببند! حرفایی رو که میزنی گوشات میشنوه؟! تو دایی منی، چرا این حرفا رو میزنی؟ حالم ازت بههم میخوره. حتماً وقتی بابام مرد جرئت کردی به این فکر بیفتی، نه؟
تنم از عصبانیت میلرزید و خون به صورتم هجوم آورده بود.
فکش منقبض شد.
– حرف دهنت رو بفهم، شوکا. دارم باهات مثل آدم حرف میزنم.
ازجا بلند شدم و وحشتزده قدمی به عقب برداشتم.
– حتی حیوونا هم این کارو نمیکنن!
سمتم خیز برداشت و دوباره بازوهام رو تو دستاش گرفت و صداش بالا رفت.
– بفهم شوکا، من از همون اولش دوسِت داشتم! ربطی به مرگ علیرضا نداره… فقط شانسم برای گفتنش بیشتر شد!
با نفرت و تهوع به سینهش کوبیدم تا ولم کنه.
داشتم دیوونه میشدم. کاش میمردم و چنین روزی رو نمیدیدم.
اون داییم بود! من سالها توی بغلش بزرگ شدم و بوسیدمش، ولی همهی اونوقتها اون توی ذهنش…
با فکر کردن بهش حالم بدتر شد.
– خیلی نفرتانگیزی! چهطور میتونی بدون خجالت از روی بابام این حرفا رو بهزبون بیاری؟ برو به…
با صدای باز شدن در خونه صدای بلندم قطع شد.
– اینجا چه خبره؟
با دیدن مامان و خاله و نگاه متعجب و بهتزدهشون دایی رو محکم به عقب هل دادم و بهسمت مامان معصوم پا تند کردم.
بیکنترل و پر از انزجار داد زدم: تو میدونستی؟ میدونستی داداش پاک و طاهرت اینهمه سال چه حسی به من داشته؟
نگاه وحشتزده و ترسیدهی مامان بهسمت دایی بهرام چرخید.
چشمهاش میلرزید و نگاهش مدام بینمون سر میخورد.
– بالاخره کار خودت رو کردی، بیشرف؟
جاخورده قدمی به عقب برداشتم. انگار که با پتک تو سرم کوبیده باشن.
مامان از همهچیز خبر داشت. میدونست و تمام این سالها گذاشته بود اون کنار من باشه!
دیگه هیچ حرمتی بینمون نمونده بود. این رابطه پر از کثافت بود!
بهرام قدمی به جلو برداشت.
– بالاخره یه روزی بهش میگفتم! الکی شلوغش نکن، معصومه. انتظار داشتی بشینم نگاه کنم تا دستیدستی شوهرش بدید؟
خاله اکرم با صورتی رنگپریده نگاهمون کرد.
– چی رو گفتی بهرام؟ اینجا چه خبره؟
نفس حبسشدهم رو بیرون دادم، نگاهم هنوز خیرهی مامان بود.
– میدونستی اون بهم چنین نگاهی داره و اینهمه وقت کنار من نگهش داشتی؟من صداش میزدم دایی! میفهمی؟ اصلاً از کارت خجالت نکشیدی؟
صورتش سرخ شد و سریع سرش رو به دو طرف تکون داد.
– جوری که فکر میکنی نیست! درسته بهرام برادر منه، ولی شوکا…
بیهوا تو حرفش پریدم و سنگین داد زدم: اگه دختر واقعیت بودم هم اینجوری رفتار میکردی؟!
خشکش زد. نگاهش سرگردون شد و رنگش توی صدم ثانیه پرید.
صدا از خاله اکرم و بهرام درنمیاومد.
بهرامی که کلمهی دایی برای همیشه از کنار اسمش واسهم خط خورده بود!
– شوکا؟ این چه حرفیه میزنی، دخترم؟
قبلاز اینکه نفسم بگیره قدمی بهسمت در برداشتم.
– مگه دروغ میگم؟ فکر کردی یادم رفته اون روزایی که با مرگ دستهوپنجه نرم میکردم و زندگیت شده بود مراقبت کردن از من توی بیمارستان که خودم رو به درودیوار میکوبیدم، خواهرت و پدرت چهجوری یقه جر میدادن و میگفتن: اونکه دختر واقعیت نیست، چرا زندگیت رو میذاری پاش؟ بس نبود انقدر بهخاطر علیرضا عذاب کشیدی و بچهش رو بزرگ کردی و آخرش…
لبهام به هم فشار دادم. آخرش بابا هیچوقت قدمی بهسمت مامان معصومه برنداشت، چون تا آخر عمر عاشق زنی بود که موقع بهدنیا اومدن من از دنیا رفت!
صدای هقهق مامان معصوم بلند شد.
– خیلی بیانصافی شوکا، خیلی… من مثل دختر خودم تروخشکت کردم، چهطوری میتونی این حرفها رو بهم بزنی؟
اشک به چشمهام هجوم آورد، داشتم خفه میشدم.
– نکردی مامان. اگه واقعاً دوسم داشتی اجازه نمیدادی وقتی داشتم جون میدادم خواهرت و پدرت اون حرفها رو بهم بزنن! درست وقتی آرزوی مرگ میکردم بهم بفهمونن به معنای واقعی یتیم شدهم… نه پدری دارم و نه مادری… حق ندارم به تو تکیه کنم، چون اونا نمیخوان بقیهی عمرت رو با مراقبت کردن از من بگذرونی…
اگه دختر خودت بودم نمیذاشتی مردی که بهچشم داییم میدیدم و توی بغلش بزرگ شدم، ولی اون بهچشم دیگهای نگاهم میکرد یه لحظه پاش رو توی این خونه بذاره… تو چهجور مادری هستی؟ ها؟
خاله خواست چیزی بگه که دستم رو بالا بردم.
– شما حرفی نزن لطفاً. از وقتی بابام رفت همهی تلاشت رو کردی من رو از زندگی مامان معصومه بیرون کنی… این چند روز هم خوب مغز همه رو شستوشو دادی و آبروم رو بردی! از این کارا چی بهت میرسه؟ ها؟ اگه دنبال مالومنال بابامی، نترس! همهش واسه خودتونه. حلال مامان معصومهم که اینهمه سال بچهی یکی دیگه رو بزرگ کرد و صداش درنیومد!
از شدت حرص و ناراحتی نفسنفس میزدم.
– دهنت رو ببند، شوکا…!
حتی برنگشتم تا نگاهش کنم، تنها حسی که بهش داشتم انزجار بود!
صدای گریهی مامان بالا رفته بود و خاله سعی میکرد آرومش کنه.
بیتوجه به همهشون با پاهای لرزون بهسمت در رفتم و از خونه بیرون زدم.
از همهشون متنفر بودم!
از بابا که من رو بین این آدمها تنها گذاشته بود.
از مامانم که میدونست شانس زنده موندنش کمه، ولی من رو بهدنیا آورد و به دست یکی دیگه سپرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۷
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد دلم برا شوکا میسوزه🥺