از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود.
حس میکردم تب دارم. سر ظهر بود و هیچکس نیومده بود تا از حالم خبر بگیره.
اگه بابا بود همه مثل پروانه دورم میچرخیدن.
لبخند تلخی زدم و بهسختی ازجا بلند شدم. سرم گیج رفت و چند لحظه مکث کردم.
بهسمت سرویس رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. رنگم حسابی پریده بود. سرمای دیروز کار دستم داد.
از اتاق که بیرون رفتم با دیدن آقاجون و خاله توی هال آهی کشیدم.
– سلام… مامان معصومه کجاست؟
آقاجون زیرچشمی نگاهم کرد.
– توی اتاقشه، داره وسایلش رو جمع میکنه… چرا تا این وقت ظهر خواب بودی؟ تو هم کمکم به فکر رفتن باش.
جوابی ندادم و بهسمت اتاق مامان معصوم راه افتادم.
واقعاً داشت تن به رفتن میداد؟ اونکه میدونست قراره زندگی رو برام زهر کنن، چرا قبول کرده بود؟ مگه ادعای مادری نمیکرد؟
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. درحال بستهبندی چندتا کارتن کوچیک بود.
با باز شدن در نگاه خستهش بهسمتم چرخید.
– پس راضی شدی که بریم؟
آهی کشید و ازجا بلند شد.
– اینجوری واسه همهمون بهتره، شوکا… دیگه خطری تهدیدمون نمیکنه. برای تو هم خوبه که یه مرد بالاسرت باشه. نمیخوام دیگه مشکلی پیش بیاد.
لبم رو تر کردم.
– اونجا رو واسهم جهنم میکنن مجبورم میکنن ازدواج کنم.
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– اجازه نمیدم، دخترم… آقاجون الان عصبانیه یه چیزی میگه، بالاخره آروم میشه.
خیره نگاهش کردم. جفتمون میدونستیم که نمیشه!
صدام کمکم تحلیل رفت.
– پس انتخابت رو کردی؟
– چه انتخابی؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
– بین من و خانوادهت اونا رو انتخاب کردی؟
سریع گفت: این چه حرفیه، شوکا؟ من هر کاری که میکنم به صلاح توئه!
آروم زمزمه کردم: پس منم باید انتخابم رو بکنم… از اولش هم این خونه جای من نبود!
صداش لرزید.
– چی… چی گفتی؟
غمگین سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– هیچی…
انگار داشتم هذیون میگفتم… من باید از این خونه میرفتم. اونا دیگه کنارشون جایی برای من نداشتن، همهی حرمتها شکسته بود.
من یه لحظه هم تو خونهای که بهرام توش نفس میکشید نمیموندم. پام رو جایی که توش سرم منت میذاشتن نمیذاشتم.
نمیخواستم دوباره توی قفس زندانی بشم…
نمیخواستم مجبور به ازدواج با کسی بشم که دوسش نداشتم.
تنها انتخاب بیرحمانهای که داشتم رفتن بود. چیزی که همهشون رو خوشحال میکرد.
شاید اینجوری مامان معصوم هم میتونست یه نفس راحت بکشه و از قفسی که من و بابا دورش کشیدیم خلاص بشه.
من تمام عمرم بهش مدیون بودم، چون مادرم نبود و واسهم مادری کرد.
شاید باید آزادش میذاشتم تا واسه خودش زندگی کنه.
بیتوجه به صورت پر از سؤالش از اتاق خارج شدم و جلوی چشمهای کنجکاو خاله به اتاق خودم رفتم.
حتی حال قرص خوردن هم نداشتم.
روی تخت نشستم و به اتاقم نگاه کردم.
من اینجا رو دوست داشتم، ولی باید از همهچیز دل میکندم.
کاش میتونستم خانوادهی مادریم رو پیدا کنم.
بابا بعداز ازدواج با مامان معصوم برای اینکه دوهوا نشم و چیزی از گذشته نفهمم ارتباطش رو بهطور کامل با اونها قطع کرده بود.
نمیدونستم میخواست این قضیه رو تا آخر عمر از من پنهون کنه یا نه، ولی دلم میخواست یه بار هم شده ببینمشون. اصلاً من رو یادشون بود…؟ چه خیال باطلی!
حس سربار و اضافی بودن بیشک بدترین حس دنیا بود، ولی کجا میرفتم؟مگه جایی برای رفتن داشتم؟
این بار باید سربار عمو که خودش هم زندگی درستوحسابیای نداشت میشدم یا…
با جرقهای که توی سرم خورد نفسم تو سینه حبس شد.
انگار دوباره فراموش کرده بودم توی این دنیا هنوز یه نفر وجود داشت که شوکای مرده رو دوست داشته باشه.
شاید اون میتونست من رو از جهنمی که واسهم ساخت نجات بده، ولی حتی یه نشونی هم برام نذاشته بود تا بهش چنگ بزنم.
چشمم بهسمت گوشیم چرخید. حتی اگه یه درصد هم شمارهی قدیمش رو یادم میاومد… این خودم بودم که گوشیش رو شکوندم و فکر نکنم حالاحالاها یادش بیفته درستش کنه.
آهی کشیدم، شاید میشد از خونهای که توش ساکن بود نشونی پیدا کرد.
خودم که نمیتونستم بیرون برم، این تنها راه نجاتم بود.
گوشی رو برداشتم و به پندار زنگ زدم.
– چه عجب، شوکا خانم! شماره رو اشتباه گرفتی؟
لبم رو تر کردم و سریع گفتم: سلام، پندار جان. شرمنده مزاحم شدم، یه کار ضروری باهات داشتم.
جدی شد.
– اتفاقی افتاده؟
آروم گفتم: یه آدرس بهت بدم میتونی بری پیش صاحبخونه و راجعبه کسایی که اونجا ساکن بودن اطلاعات بگیری؟
فکر کنم بهنام امیرعلی فرهمند ثبت باشه.
با تعجب پرسید: کی هست حالا؟ مزاحمت ایجاد کرده؟
– نه، فقط… باید هرطور شده پیداش کنم. میتونی ازش نشونیای گیر بیاری؟
هومی کشید.
– سعیم رو میکنم. آدرس رو بفرست، میرم تو کارش.
تشکری کردم و بعداز قطع کردن تماس سریع آدرس رو فرستادم.
پندار تنها کسی بود که توی این مورد میتونستم روش حساب کنم.
سرم هنوز درد میکرد. میخواستم برم بیرون و قرص سرماخوردگی بخورم، ولی دلم نمیخواست باهاشون رودررو بشم.
امروز آقاجون خودش مونده بود خونه تا نتونم بیرون برم.
نفس پرصدایی کشیدم. اگه نمیتونستم امیرعلی رو پیدا کنم بیشک من رو با خودشون میبردن و این بار پیدا کردنم براش غیرممکن میشد.
من اون رو به بدترین نحو پس زده بودم و حتی نمیدونستم با پیدا کردنش باید چی بهش بگم.
امیرعلی یه آدم عادی و نرمال نبود، همونطورکه من نبودم. نمیخواستم از چاله دربیام و توی چاه بیفتم…
بالاخره بعداز چند ساعت که توی بیحالی گذروندم مامان معصومه در رو باز کرد و با یه سینی غذا وارد اتاق شد.
– با خودتم لج کردی؟ کی میخوای بزرگ بشی، دختر؟ چرا نمیآی بیرون یه لقمه غذا بخوری؟
با چشمهایی ملتهب نگاهش کردم. کاش درد رو از چهرهم میخوند، واقعاً حال حرف زدن نداشتم.
– ببین از گشنگی رنگت پریده. بلند شو یه چیزی بخور ببینم.
لبهای خشکم ازهم فاصله گرفت.
– میشه یه قرص سرماخوردگی برام بیاری؟
کمی بهسمتم خم شد.
– سرما خوردی؟ بهخاطر هوای دیروزه دیگه. ازبس کلهشقی! چرا تا اون وقت شب تو سرما بیرون موندی؟
بیحال نالیدم: یعنی نمیدونی چرا؟
چند لحظه نگاهم کرد و چیزی نگفت. آهی کشید و بهطرف در برگشت.
دیگه ازدستم خسته شده بود، این رو حس میکردم.
کمکم حرفهای خاله داشت روش اثر میذاشت. اون زیادی زندگیش رو وقف یه غریبه کرده بود.
به سقف اتاق خیره شدم. قبلاً با یه سردرد کوچیکم رنگ از رخش میپرید. همیشه ترس این رو داشت که جواب بابا رو چی بده.
حالا این ترس تموم شده بود و اون از بند من آزاد…
بهش حق میدادم، خیلی سختی کشید. یه عمر زندگی کردن با مردی که عاشقشی و علاقهای بهت نداره، تروخشک کردن بچهی معشوقهی مردی که زندگیت رو واسهش میدی میتونه روحت رو آرومآروم از بین ببره.
وقتش بود کمی طعم خوشی و آزادی رو بچشه. من فقط باید با تقدیرم کنار میاومدم!
با لیوان آبی که جلوی چشمهام گرفته شد بهسمتش برگشتم.
– اول غذا بخور معدهت خالی نمونه، بعد قرص.
سر تکون دادم.
– ممنون.
بهسختی ازجا بلند شدم و جلوی چشمهاش چند لقمه غذا خوردم.
نگاهش که میکردم بغض خفهم میکرد. دلم هم برای اون میسوخت و هم برای خودم. باید برای نجات جفتمون کاری میکردم.
قرص رو با یه لیوان آب خوردم و دراز کشیدم.
– کاری داشتی صدام کن.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. بیحرف و دلشکسته از اتاق بیرون رفت و دوباره تنها موندم.
من از این خانواده انتظار محبت نداشتم، ولی سرد شدن مامان معصوم باعث شد که بارم رو ببندم.
نمیدونم چهقدر توی همون حالت بودم که گوشیم زنگ خورد. پندار بود!
سریع جواب دادم.
– الو پندار؟ نشونیای ازش پیدا کردی؟
– علیکسلام، خانم هول!
آروم گفتم: سلام. شرمنده، عجله داشتم.
نفس عمیقی کشید.
– خیلی عجیب شدی، شوکا خانم…
– شاید یه روزی واسهت تعریف کردم… جوابم رو میدی؟
آهی کشید.
– یه مستأجر جدید آورده بودن. رفتم دم خونهی صاحبخونه، گفت اطلاعی ازشون نداره. خونه بهاسم محمدنامی اجاره شده و فقط یه شماره بهجا گذاشتن که اون هم از دسترس خارجه…
چشمهام رو رویهم گذاشتم و لبخند تلخی زدم.
این هم از آخرین امیدی که نقشبرآب شد…
یه جایی خونده بودم ظالمترین آدمها کسایی هستن که به یه آدم امید میدن و پسش میگیرن…
کاش هیچوقت دوباره نمیدیدمش، اون بیمعرفت دوباره توی بدترین حالم تنهام گذاشته بود!
یاکان (امیر علی)
پشت پنجرهی خونهی کوچیکی که اجاره کرده بودم ایستادم و به فضای تاریک بیرون خیره شدم.
نمیدونم با چه توانی جسمم رو وادار به حرکت میکردم.
از وقتی رسیده بودم هیچ نیرویی بهم دستور حرکت نمیداد. انگار چیزی رو جا گذاشته بودم که تضمین حیاتم بود. نمیدونم قلبم یا شاید هم روحم…
به سیگار توی دستم نگاه کردم. انگیزهای برای نزدیک کردنش به لبهام نداشتم.
نمیخواستم توی مه فروبرم، نمیخواستم نقش صورتش تو این دود غلیظ از اینی که هستم زمینگیرترم کنه.
این بار به تقلای سیگار جواب دادم، ولی نفسم رو حبس کردم و اجازه دادم قفسهی سینهم بهسختی بالا و پایین بشه.
– چرا از وقتی رسیدی ازجات تکون نمیخوری؟ دیگه دارم نگران میشم، نکنه قراره همهی کارها رو تنها انجام بدم؟
صدای فرامرز بود. اون هم از این سکوت متعجب بود.
سکون و بیتوجهی به درد، تنها واکنشی بود که میشد در مقابل یه ضربهی سهمگین نشون داد. مثل واژهی…
نفسم رو محکم بیرون فرستادم.
این سکوت هیچ معنی واسم نداشت.
آخرین باری که به این آرامش دچار شدم به عادت همیشه دستم سمت کتاب رفت ولی هیچ واژه ای برای تفسیر حالم پیدا نکردم. میدونستم این آرامش دردناک قرار نیست هیچوقت دست از سرم برداره.
من آدمی بودم که از شدت دلتنگی توان هر حرکتی رو ازدست داده…
فقط یک روز بود ازش فاصله گرفته بودم و دوباره روحم دچار سکون شده بود.
باید به قولم عمل میکردم و افرادم رو نجات میدادم، ولی بدنم همراهی نمیکرد. میخواست برگرده و با تمام توان خودش رو به کسی برسونه که با همهی وجود پسش زده بود!
سهم من از این دنیا فقط و فقط درد و حسرت بود… نه عشق، نه شوکا…
نه دوست داشتن، نه شوکا… نه حال خوش، نه شوکا، نه…
چشمهام رو بستم، چی با خودم زمزمه میکردم؟
شوکا… این اسم غریب و مقدس چهطور دوباره خودش رو بین کلماتم جا کرده بود؟
– بچهها رسیدن، نمیخوای دستور حرکت بدی، یاک؟ اصلاً میشنوی چی میگم؟
سیگار رو به بیرون پرت کردم و سمتش برگشتم.
– اسلحهها رو کجا جاساز کردید؟ بگو تو راه مواظب باشن، حوصلهی آژیرکشی ندارم… بینشون آماتور ببینم دفعهی بعد رو خودت تلافی میکنم، فرامرز. این مأموریت برام از جونم مهمتره، پای آدمام در میونه. شیش دونگ حواست رو جمع کن ببین چی میگم. یه نفر هم از بینشون نباید کشته بشه، میدونی که خط قرمز منه.
تیکه چوبی بین دندوناش گذاشت و سر تکون داد.
– چشم. شما فقط حقالزحمهی ما رو بزن به حساب، بقیهش الساعه ردیفه. نمیذارم خط روشون بیفته، رئیس!
خیره نگاهش کردم. فرامرز آدم من نبود، آدم کسی بود که پول بیشتری میده و مجبور بودم توی این مورد بهش اعتماد کنم.
اسلحهی طلاییرنگ و خوشدستی رو که روی میز بود برداشتم و بهطرف در راه افتادم.
اسلحه مال نوید بود. عادت داشت همیشه توی هرچیزی دست روی خوشنقشونگارترین بذاره.
از خونه که بیرون رفتم با دیدن سهتا ون مشکی که توی باغ پارک بودن با رضایت سر تکون دادم.
– چهطوره رئیس؟ بگم بچهها یکییکی بیان بیرون بررسی کنید؟
بهسمت ونی که اول از همه پارک بود رفتم.
– زیاد شلوغش نکن. اون احمقا نمیدونن برگشتهم تهران، قراره حسابی غافلگیر بشن.
کمی مکث کرد.
– یه چیزی بپرسم؟
نگاهم تیز بهسمتش چرخید.
– توی کار ما سؤال پرسیدن زیاد چیز خوبی نیست. همیشه سعی کن کم بدونی تا زنده بمونی.
دستش رو توی جیبهاش فروکرد و سرش رو بالا انداخت.
– اون محموله رو… واقعاً تو بر زدی؟
در کشویی ون رو باز کردم.
– اگه بر زده بودم اجازه میدادم افرادم برگردن تو تله یا خودم رو به آب و آتیش میزدم تا برگردم تهران؟ نه، یه سوراخ پیدا میکردم و توش قایم میشدم تا با تکتک اطلاعات اون محموله سرشون رو زیر آب کنم.
همینکه توی ون نشستم اومد کنارم نشست.
– قانع شدم! پس مرید این دفعه الکی پیله کرده.
لبخند کجی روی لبم نشست.
– آخرش با پیچیدن به پای من سرش رو بهباد میده… شمارهای که بهت دادم ردیابی کردی؟
اسلحه رو از جیبش بیرون کشید و به راننده اشاره زد راه بیفته.
– آره، یه باغ درندشت و بیصاحابه بیرون از شهر. کلاغ پر نمیزنه! چند نفر رو فرستادم نگهبانی بدن تا برسیم. همونطور که گفتی نمیدونن تو برگشتی، برای همین تعداد نگهبانها کمه…
به روبهرو خیره موندم و سکوت کردم.
از اون شب هیچ خبری ازشون نبود. نمیدونم چه بلایی سرشون آورده بودن.
همهی اونا زیر دست استاد بودن، ولی وقتی بهنفعش نبود کنار میایستاد و شکنجه شدنشون رو تماشا میکرد
کلافه و عصبی بودم. اونها بهخاطر من به این روز افتاده بودن. اگه بلایی سرشون آورده باشن تکتکشون زیر دستوپام جون میدن.
ندا بهخاطر داروهایی که مصرف میکرد بنیهی ضعیفی داشت و یکی از سرگرمیهای مرید و دخترش اذیت کردن ندا بود.
فکر کردن به این قضیه بیشتر از قبل عذابم میداد. ما سالها کنار هم زندگی کرده بودیم و حس مسئولیتی که همیشه نسبت بهشون داشتم تبدیل به تنها نقطهضعفم شده بود.
راننده ماشین رو سر خیابون توی تاریکی پارک کرد و چراغها رو خاموش کرد.
دوتا ون پشتسری هم ایستادن و منتظر دستور موندن.
– حالا چیکار کنیم یاک؟ از دیوار بکشیم بالا و یههو غافلگیرشون کنیم؟
نگاه بیخیالی بهش انداختم، یاکان کارش رو بیصدا و آروم انجام نمیداد.
همه باید عواقب آسیب زدن به آدمای من رو بهچشم میدیدن.
– به راننده بگو از ماشین پیاده بشه.
نگاه متعجبی بهم انداخت و بعداز چند ثانیه مکث به راننده اشاره زد که پیاده بشه.
از روی صندلی بلند شدم و پشت رل نشستم. اسلحه رو از توی جیبم بیرون کشیدم و دم دست گذاشتم.
فرامرز کنار دستم نشست و با اضطراب نگاهم کرد.
– نقشه چیه؟ میخوای چیکار کنی، یاکان؟
کمربندم رو بستم و بیتوجه به صورت ترسیدهش بیسیم رو از دستش کشیدم.
– یاکان حرف میزنه! با شمارهی سهی من پشتسر ماشین وارد خونه میشید و کل باغ رو محاصره میکنید، کاری به ساختمون نداشته باشید، کشتار هم راه نندازید.
– چشم رئیس!
ماشین رو روشن کردم و با سرعت کمی بهسمت کوچه حرکت کردم.
نور بالا زدم و مستقیم کل باغ رو با چراغ روشن کردم.
– یک…
فرامرز با نفسی حبسشده نگاهم کرد و محکم به صندلی چسبید.
متوجه تکون کوچیکی کنار در شدم،
نگهبان بود!
– دو…
دنده رو جا انداختم و پام رو تا آخرین حد روی گاز فشار دادم.
– سه…
با تمام سرعت ون رو به در باغ کوبیدم!
صدای داد فرامرز با صدای مهیب و وحشتناک شکسته شدن در و فروریختن شیشههای ماشین یکی شد.
– تو دیوونهای، یاکان…. دیوونهای!
توی صدم ثانیه ماشین به گلوله بسته شد.
سریع سرم رو پایین گرفتم و از بین شیشههای خوردشده شروعبه تیراندازی کردم!
با بیشتر شدن صدای تیراندازی متوجه شدم دوتا ون پشتسری هم وارد باغ شدن.
در ماشین رو باز کردم و پشتش کمین گرفتم.
اشارهای به فرامرز که سرش رو زیر صندلی قایم کرده بود زدم.
– من پوششت میدم. برو بچههای عقب رو بفرست دور باغ تا همهی نگهبانها رو خلعسلاح کنن. من اینجا حواسشون رو پرت میکنم.
با صورتی سرخشده همونطورکه نفسنفس میزد از در عقب بیرون رفت.
– خدا لعنتت کنه، مرد… همیشه باهات این مکافات رو داریم! چرا جونم رو میذارم کف دست تو؟
بیتوجه به حرفاش، بیهدف و برای پرت کردن حواس نگهبانها شروعبه شلیک کردم.
میدونستم مرید و سرکان داخلاند، از ترس صداشون درنمیاومد. فکر میکردن حالا که بچهها رو اون تو گروگان دارن نمیتونم بهشون آسیبی بزنم، ولی کور خونده بودن. اونا پا روی خط قرمز یاکان گذاشته یودن و قرار نبود ازش قسر دربرن!
صدای تیراندازی که کمتر شد سرم رو از کنار در بیرون بردم. همون لحظه تیری از کنار سرم رد شد و صدای سوت توی گوشم پیچید.
نفسم تو سینه حبس شد. سریع خودم رو عقب کشیدم و دوباره اسلحه رو پر کردم.
صدای تیرهایی که به بدنهی ماشین میخورد کمتر و کمتر شد.
خم شدم و بی سیم رو از روی صندلی برداشتم.
– داری چه غلطی میکنی، فرامرز؟ چرا اینا هنوز دارن تیراندازی میکنن؟
صدای نفسنفس زدنش میاومد.
– تعدادشون از اونی که فکر میکردیم بیشتره! چیکار کردی انقدر محافظهکار شدهن؟ چند دقیقه دیگه دووم بیاری محاصرهشون کردیم.
نفس تندی کشیدم و کامل روی زمین نشستم.
– منتظرم، فرامرز. من دارم میرم جلو!
– نه، الان خطرناکه یا….
صدای بیسیم رو بستم و خودم رو از روی صندلی به اون طرف ماشین رسوندم.
چون تیراندازی نمیکردم و باغ تاریک بود نمیتونستن موقعیتم رو تشخیص بدن.
عجله داشتم هرچهزودتر خودم رو به داخل خونه برسونم
میدونستم همهشون پشت اون دیوارها واسهم کمین کردن، ولی الان وقت عقب کشیدن نبود. من بدون افرادم از اینجا بیرون نمیرفتم!
توی این سرما تنم خیس عرق بود و نفسنفس میزدم.
صدا از هیچکس درنمیاومد و همهجا ظلمات بود.
روی زمین دراز کشیدم و سینهخیز بهسمت درختهای باغ رفتم.
اونها فکر میکردن هنوز پشت ماشینم و بهترین فرصت بود خودم رو به داخل خونه برسونم.
بیتوجه به دردی که توی بازوها و قفسهی سینهم پیچیده بود خودم رو به افراد فرامرز رسوندم.
یکیشون که با کلاه مشکی صورتش رو پوشونده بود با دیدنم علامت داد بچهها پوشش بدن.
بیهدف شروعبه تیراندازی کردن.
حواسشون که پرت شد اشارهای به یکی از آدمهای فرامرز زدم.
– من میرم سمت ساختمون. دو نفر پشتسرم بیاین، بقیه بمونن باغ رو پاکسازی کنن بعد بیان.
صداش از میون تیراندازیهای بیامان بهسختی شنیده میشد.
– چشم رئیس. از پشت درختا میشه به ساختمون رسید، فقط معلوم نیست اون تو چه خبره و چندتا نیرو دارن.
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– مهم نیست، فقط بیاین!
اسلحه رو بالا گرفتم و با شلیکهای پشتسرهم خودم رو به ردیف درختهای پشت باغ رسوندم.
صدای پاهایی که از پشتسرم میاومد نشون میداد بقیه هم پابهپام دارن جلو میآن.
گوشهام از صدای گلولهها تیر میکشید.
دندونهام رو بههم فشار دادم و پشت یه بوتهی بزرگ کمین کردم.
دو نفر با اسلحه پشت در کناری ساختمون کشیک میدادن.
به بچههای پشتسر با دست اشاره زدم اون طرف ساختمون واسهشون کمین کنن.
بعداز مستقر شدنشون نفسم رو حبس کردم و اسلحه رو توی دستم فشار دادم.
خم شدم و با قدمهای سریع مثل باد از پشتسر خودم رو به یکیشون رسوندم و اسلحه رو روی سرش گذشتم.
– تکون بخوری مغزت رو میریزم روی زمین!
نفر دوم خواست بهسمتم برگرده که یکی از بچههایی که واسهش کمین کرده بود محکم با پشت اسلحه روی شقیقهش کوبید.
منقبض شدن بدن مردی که جلوم ایستاده بود رو حس کردم.
دستم رو از پشت محکم دور گردنش پیچیدم و اسلحه رو روی شقیقهش گذاشتم.
– صدات درنمیآد، فهمیدی؟ این در رو باز کن و جلوتر از من راه بیفت برو توی ساختمون
برگشتم و به بچهها نگاه کردم.
– شما هم پشتسر من میآین، باید چند نفر رو آزاد کنیم.
– چشم رئیس!
ضربهای به کمر مرد کوبیدم و مجبورش کردم در رو باز کنه.
ساختمون بزرگی بود، ممکن بود هر لحظه سروکلهی یه نفر پیدا بشه و مجبور به درگیری بشیم.
وارد یه راهروی کوچیک و طولانی شدیم. آخر راهرو به در قدیمیای منتهی می شد که حدس میزدم ما رو به سالن اصلی خونه برسونه.
همینکه به در رسیدیم اشاره زدم پشتسرم بایستن.
– در رو باز کن!
با نفسی حبسشده دستش رو جلو برد.
از حالت ترسیدهش میشد تشخیص داد پشت این در چه خبره.
بیشتر جلوی خودم کشیدمش و منتظر موندم تا در رو باز کنه.
بهعقیدهی استاد، سپر انسانی امنترین پناهگاه تو مأموریتهای کلیدی بود.
از مکثی که کرد متوجه شدم نیمکاسهای زیر کاسهست.
انگار نمیخواست با دستهای خودش در رو باز کنه. پس من این کار رو براش انجام میدادم.
با دستی که توش اسلحه بود به بچههای توی راهرو علامت دادم.
با دست آزادم گردن مرد رو فشار دادم و به جلو کشیدمش تا کمی فضا پیدا کنم و توی صدم ثانیه با یه حرکت سریع لگد محکمی به در کهنه و قدیمی کوبیدم!
صدای شکستن در با انفجار شلیک گلوله یکی شد. از صدای داد پردرد مردی که گردنش زیر دستهام قفل بود متوجه شدم تیر خورده.
خودم رو به دیوارهی راهرو چسبوندم و جسم بیجون مرد رو روی زمین رها کردم.
صدای گلولههای پشتسرهمی که به در شکسته برخورد میکرد نشون میداد حسابی وحشت کردهن.
از بین صدای گلولهها صدای خندهی وحشیانه و آشنایی توی گوشم پیچید.
– یاکان…. بالاخره اومدی پسر، بالاخره!
با تشخیص صدای پر از درد نوید حدقهی چشمهام گشاد شد.
صدای خندههای بلندش یه لحظه هم قطع نمیشد و میدونستم داره حسابی رو مخ همهشون راه میره.
– یاکان، در رو بشکونیم بریم تو؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– صبر کن شلیکهاشون تموم بشه، باید باهاشون حرف بزنم. میترسم حین درگیری بلایی سر بچهها بیاد.
همهشون ساکت و بیحرکت توی راهرو کمین کردن.
بهمحض اینکه صدای شلیک گلوله کمتر شد صدام بالا رفت.
– به آدمات بگو بس کنن، مرید. بیشتر از این شلیک کنن گلولهها تموم میشه. دورتادور باغ محاصره شده، نمیتونی سالم از اینجا بیرون بری!
چند لحظه همهجا سکوت شد.
– چی میخوای، یاکان؟ خیانتت بس نبود، حالا میخوای همهمون رو بکشی؟
حیف اونهمه اعتمادی که استاد بهت داشت!
دندونهام رو بههم فشار دادم.
– خفه شو، مرید! من به هیچکس خیانت نکردم. الان هم فقط اومدهم افرادم رو نجات بدم. بگو با زبون خوش اسلحهها رو غلاف کنن تا نگفتهم خونه رو به رگبار ببندن.
صدای خندهش بلند شد.
– تو هیچوقت این کار رو نمیکنی، یاکان! یادت رفته که کیا توی این خونه کنار من بسته شدهن؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۴
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وقتی دیر ب دیر پارت میزاری رمان از چشم میوفته و قالب کلی رمان یادمون میره زودتر بزار روزی دوتا سه تا پارت بزار
تروخدا زدوتر پارت بزار انقد نزارمون تو خماری
خیلی رمان قشنگیه واقعا ارزش خوندن داره
خیلی قشنگ بود ❤