وقتی نبود همیشه احساس افسردگی میکردم و وقتی برمیگشت خونه انگار روی ابرها سیر میکردم، البته به جز این چند وقت که به خاطر مشکلات علی حسابی غمگین بودم.
علی گاهی بهخاطر علاقهی من به بابا از دستم شاکی میشد و معتقد بود من برای اینکه جای خالی بابا رو موقع مأموریتهاش پر کنم باهاش دوست شدم و با این حسادتهاش حسابی باعث خندهم میشد.
با یادآوری روزهای گذشته آهی کشیدم.
– چی شده آهوی بابا، چرا آه میکشی؟
نبینم چیزی رو دلت مونده باشه.
لبخند کمرنگی زدم.
– چیزی نیست. من برم به دایی بهرام سلام کنم. دیشب اومد خواب بودم خیلی زشت شد.
– برو بابا جان.
به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم.
میخواستم قبل از رفتنش دوباره ببینمش و باهاش حرف بزنم. نمیخواستم باهاشون بره، دلم حسابی شور میزد.
از سرویس بیرون اومدم و بهسمت آشپزخونه راه افتادم.
خواستم وارد بشم که با شنیدن صدای دایی بهرام مکث کردم.
– عليرضا، من میگم همین امروز و فردا دست زن و بچهت رو بگیر برو یه جایی که هیچکس پیداتون نکنه. اینها آدمای عادی نیستن مرد. به جوونیت رحم کن، حتی معصومه و شوکا رو هم تهدید کردهن. قضیه جدیتر از این حرفاست!
با تموم شدن حرفش تنم یخ زد، راجع به چی حرف میزدن؟
– یه سری کارهای عقبمونده دارم، انجامشون بدم میریم. ببخشید مزاحم تو هم شدم. فقط همین چند روز پیششون بمون و مواظب باش، کلی مدیونت میشم…
دستم رو به دیوار گرفتم و به زور روی پام ایستادم.
– این چه حرفیه؟ بالاخره قضیهی خواهر و خواهرزادهم هستش. نگران نباش مرخصی گرفتم تا این چند روز اینجا بمونم!
عقبعقب رفتم و با قدمهای لرزون خودم رو توی اتاق پرت کردم.
راجع به کی حرف میزدن، یعنی جون بابا در خطر بود؟ ممکن بود بلایی سرش بیارن؟
سرم رو توی دستهام گرفتم و چشمهام رو بستم.
داشتم دیوونه میشدم، از یه طرف وضعیت امیرعلی و از یه طرف حرفهای بابا و دایی بهرام…
اگه اتفاقی میافتاد چیزی از من باقی نمیموند.
– شوکا دخترم، بیا یه چیزی بخور جون بگیری. چرا باز چپیدی توی اون اتاق؟
دستی به صورتم کشیدم و با بیحالی از جا بلند شدم.
کاش میشد این روزها رو به جلو برد و از همهشون گذشت! کاش یکی رو داشتم تا باهاش حرف بزنم. این غم و غصهها نبودن که اذیتم میکردن، حرف نزدن و نداشتن سنگ صبور باعث خفگیم میشد.
به سمت آشپزخونه رفتم. با دیدن دایی بهرام لبخند کمرنگی زدم.
– سلام دایی. خوش اومدی!
نگاهی به صورتم انداخت و جلو اومد.
– ببین صورتش چهقدر ترکیده! چهت شده دختر، بریم دكتر؟
محکم بغلش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
– دلم برات تنگ شده بود دایی.
روی سرم رو بوسید.
– منم همینطور آهو خانم. بیا یه چیزی بخور جون بگیری. رنگت چهقدر پریده دختر.
روی صندلی نشستم و منتظر موندم مامان شیر رو روی میز بذاره.
بابا گردو و پنیر رو لقمه کرد و جلوی دستم گذاشت.
– بخور بابا جون.
تشکری کردم و با بیاشتهایی شروع به خوردن کردم.
چند بار بیهوا چشمهام روی بابا خیره موند، یعنی واقعاً جونش در خطر بود؟
باید هرچهزودتر از اینجا میرفتیم… ولی پس امیرعلی چی میشد؟
– مامان مسکن داریم؟
از جا بلند شد و از توی یخچال قرصی بهم داد.
– خیلی درد میکنه؟ میخوای بریم دکتر؟
نگاهم به سمت بابا برگشت.
– چیز خاصی نیست، قرص بخورم خوب میشم.
بعد از خوردن صبحانه به مامان کمک کردم سفره رو جمع کنه.
با اون درگیری ذهنی مجبور بودم توی هال کنار دایی بهرام بشینم و شوخیهاش رو تحمل کنم.
خیلی دوسش داشتم و با هم صمیمی بودیم، ولی الان واقعاً نمیتونستم تحملش کنم.
بعد از یک ساعت به بهونهی خوندن درسهام به اتاقم برگشتم.
سریع گوشیم رو روشن کردم و به امیرعلی پیام دادم. «کجایی علی، خبر جدیدی نشده؟»
نیم ساعتی دور خودم چرخیدم تا بالاخره جواب داد.
«شرکتم، فعلاً اوضاع امنه. دارن برای فردا برنامه میچینن، احتمالاً نتونم با خودم گوشی ببرم. نگران نشو.»
لبهام رو بههم فشار دادم و تندتند شروع به تکون دادن پام کردم.
چند ضربه به در خورد و دایی بهرام وارد اتاق شد.
– حرف بزنیم آهو خانم؟
هولشده گوشی رو روی پتو پرت کردم.
انگار که اون از روی ظاهرم متوجه میشه یه سیمکارت دیگه توی گوشیمه و در حال چت کردن با یه پسرم!
نگاه مشکوکی بهم انداخت.
– خوبی شوکا جان؟
سر تکون دادم.
– آره دایی، چی شده؟
کنارم نشست و با مهربونی نگاهم کرد.
– عليرضا و معصومه میگن چند روزه تو خودتی و خیلی پریشون بهنظر میرسی! چیزی هست که راجع بهش بخوای با من صحبت کنی؟
لبم رو گاز گرفتم. یه لحظه به سرم زد همه چیز رو براش تعریف کنم، ولی بدون مشورت با امیرعلی نمیتونستم چنین تصمیمی بگیرم.
– راستش… امروز وقتی با بابا تو آشپزخونه حرف میزدید من حرفهاتون رو شنیدم. اتفاقی افتاده دایی؟ جون بابام و ما در خطره؟
چند لحظه مکث کرد و با چشمهای آروم و پرحرفش بهم خیره شد.
– فضول کوچولو، گوش ایستاده بودی؟
سریع گفتم: نه اتفاقی شد یهویی…
سر تکون داد.
– شوخی کردم دختر… راستش بابات نمیخواد چیزی راجع به این قضیه بدونی، ولی وقتی خودت متوجه شدی مجبورم واسهت توضیح بدم. دیگه بچه نیستی، واسه خودت خانم شدی. بعضی مسائل رو بهتر درک می کنی!
منتظر و با اضطراب بهش نگاه کردم.
– بگو دیگه چی شده دایی؟
آهی کشید.
– قضیه به آخرین مأموربت بابات برمیگرده. این دفعه با بد آدمایی درافتاده! یه گروهک تروریستی به نام قفنوس که نقشههاشون رو خراب کرد و نصف افرادشون رو دستگیر کرد. بعد از اون هر روز واسهش پیام تهدید میفرستن!
قلبم ایستاد، لبهای خشکشدهم رو تر کردم و بهسختی گفتم: الان چی میشه؟
نکنه بلایی سر بابام بیارن دایی؟ من میترسم.
دست روی شونهم گذاشت.
– آروم باش دختر، چیزی نمیشه. من اومدهم اینجا تا مواظبتون باشم. دستور از بالا اومده تا چند روز دیگه باید از این جا نقل مکان کنید به یه جای امنتر. تا اون موقع من مواظبتونم!
– یعنی انقدر اوضاع خطرناکه؟
فشاری به شونهم آورد.
– آدمای بیشرفی به تورمون خوردهن که به پدر و مادر خودشون هم رحم نمیکنن! خیلی جاها بمبگذاری کردن و مردم رو به رگبار بستن. باورت میشه به بچهی سه ساله هم رحم نکردن و با گلوله به قتل رسوندنش! بابات خیلی جرئت به خرج داد که باهاشون درافتاد. تونست گروه رو از بین ببره، ولی سردستهشون هنوز اون بیرونه. حالا متوجه جدی بودن قضیه شدی؟
از شدت وحشت و نگرانی اشک توی چشمهام جمع شد.
– تو رو خدا زودتر از اینجا بریم دایی. من می ترسم، اگه بلایی سر بابام بیارن چی؟
از جا بلند شد.
– اینا رو نگفتم که بدتر هول کنی و نگران بشی! سعی کن آروم باشی شوکا. بابات توان غصه خوردن برای تو رو نداره، بذار روی کارش تمرکز کنه.
سر تکون دادم و چیزی نگفتم. کاش اصلاً ازش نمیپرسيدم. کاش نمیدونستم که چه خبر شده. کاش بابام چنین شغلی نداشت.
همیشه از کارش متنفر بودم! چرا همیشه باید جونش در خطر باشه و انقدر عذاب بکشه؟!
دستی به چشمهای ترم کشیدم و با بغض گوشیم رو برداشتم. باید از رفتنمون به امیرعلی خبر میدادم!
«علی، فکر کنم قراره چند وقتی از اینجا بریم.»
میدونستم برعکس قبلاً زود جوابم رو نمیده.
گوشی رو کنار گذاشتم و پشت میز نشستم.
هیچی از مطالب روبهروم نمیفهمیدم.
قلب و مغرم درگیر دوتا از مهمترین مردهای زندگیم بودن.
قرصی که خورده بودم باعث خوابآلودگیم شده بود. حس میکردم انقدر به خودم تلقین کردم که واقعاً مریض شدم.
روی تخت دراز کشیدم و شروع به خوندن پیامهای قبلیمون کردم.
دلم واسه امیرعلی قبل تنگ شده بود، حس میکردم تغییر کرده. واسه رابطهی بچهگونهی من زیادی بزرگ شده بود.
من قبول داشتم هنوز بچهم و تو حال و هوای نوجوونی به سر میبرم و از اون انتظار داشتم پا به پای من بیاد، ولی روزگار اون رو پخته کرده بود. انقدری که گاهی این فکر به سرم میزد که بالاخره یه روز از لوسبازیام خسته میشه.
نمیدونم چهقدر توی فکر بودم که چشمهام گرم شد…
………………
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم، ساعت یازده شب بود!
دستی به چشمهام کشیدم و متعجب به اطراف نگاه کردم.
عجیب بود کسی برای شام سراغم نیومد.
نگاهی به صفحهی گوشی انداختم و با دیدن اسم امیرعلی سریع جواب دادم.
– علی؟
صدای کلافهش به گوشم رسید.
– کجایی شوکا؟ میدونی چهقدر بهت پیام دادم؟
زیر پتو قایم شدم و آروم جواب دادم:
– شرمنده، قرص خوردم خواب بودم.
صداش نگران شد.
– قرص برای چی؟ اتفاقی افتاده؟ این چه پیامی بود دادی شوکا؟ کجا قراره برید؟
دوباره بغض به گلوم هجوم آورد.
– سرم درد میکرد. نمیدونم علی، بابام درگیر یه گروهک خطرناک شده. تهدیدش کردهن، مجبوریم از اینجا بریم تا اوضاع امن بشه.
چند لحظه مکث کرد.
– کجا برید؟ برای چند وقت؟ اصلاً این گروهکی که میگی چی هست؟
صدام رو پایینتر آوردم.
– به خدا از هیچی خبر ندارم، فقط میدونم یه باند تروریستن که بابام باهاشون درافتاده و تهدید کردن میکشنش. اسم گروهشونم فکر کنم ققنوس بود. دایی چیز زیادی بهم نگفت!
صداش کلافه و ناراحت بود.
– ای وای کم بدبختی داریم، این دیگه چی بود این وسط؟ اگه بلایی سرتون بیارن چی! شوکا نرو تا من برگردم، منم باهات میآم. باشه؟ هرجا بری میآم انارم. خودم مواظبتم، اجازه نمیدم کسی بهت آسیبی بزنه.
لبم رو گاز گرفتم.
– نمیشه نری؟ حداقل گوشیت رو ببر باهات حرف بزنم!
نفس عمیقی کشید.
– نمیشه قربونت برم…
سکوت کردم.
– گفتم قبل از رفتن باهات حرف بزنم، یه ذره دلم گرم بشه. دلم واسه صدات تنگ میشه.
– چی بگم؟
حالش خوب بهنظر نمیرسید.
– هرچی، فقط سکوت نکن. میدونم دلگیری، ولی حرف بزن انارم… یادته رفته بودیم کافه شهر، تو اون آلاچیق سرت رو گذاشته بودی رو شونهم و یه آهنگ ترکی که تازه یاد گرفته بودی واسهم میخوندی؟
وسط بغض لبخند زدم.
– همونی که ازش بدت میاومد؟
آهی کشید.
– آره همون. معنیش رو دوست نداشتم، انگار مذاب رو قلبم میریخت، ولی الان واسهم بخونش. فقط میخوام صدات رو بشنوم.
– بقیه خوابن، ممکنه بیدار بشن.
اصرار کرد.
– آروم بخون… خیلی آروم!
لبم رو تر کردم و بیشتر زیر پتو فرو رفتم.
با صدایی آروم شروع به خوندن کردم.
Sen yarim idun
تو یارم بودی
Sevdugum idun
عشق و محبوب من بودی
Soz vermistuk olumune
قول داده بودیم که تا موقع مرگ
Sen benum idun
تو مال من باشی
Alnumuza yazildi Yar bu kara yazi
این بخت سیاه رو پیشونیمون نوشته شد ای یار
بیهوا اشک روی گونههام ریخت، همهی سعیم رو کردم صدای گریهم بلند نشه، ولی از لرزش صدام مشخص بود دارم گریه میکنم.
این روزها چهقدر اشکم دم مشکم بود! چهقدر دلم واسهش تنگ بود و اون داشت از من دور میشد.
گلوم رو صاف کردم و نفس آرومی کشیدم.
Soz vermistuk, tutamaduk Yar sozumuzu
قول داده بودیم، نتونستیم سر قولمون بمونیم ای یار
Dilerum ki beni hic unutmayasun
آرزو میکنم که من رو هرگز فراموش نکنی
Olene kadar hep benim yarim olasun
تا سرحد مرگ همیشه یار من باشی
دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم. نمیتونستم غمی که روی قلبم نشسته بود رو پاک کنم، انگار هر لحظه سنگینیش بیشتر میشد.
– گریه نکن دونه انارم… وقتی گریه میکنی حس میکنم خیلی بیعرضهم. قسم میخورم یه روزی همه چیز رو درست میکنم… با چشمهای اشکی بدرقهم نکن دختر!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم برای علی میسوزه
واییی فقط امیدوارم بهم برسن😭
خیلی غمگینه
عررررر
تو همونی که دلارای رو میخونی ارع😐
من همون الافم که دلارای رو میخونم😐
منم هم دلارای و میخونم هم ایند ولی ن به اون که انقدر فاجعس نه به این 🥲😂😂
منم همون الافیم که هی میگم دلارای رو نمیخونم ولی میخونم😐
قشنگه 💫