“هدیه”
رفتم و وارد اتاق مهمون شدم،واو عجب اتاقی ولی بوی سیگار میداد!
ودف..
سیگار؟ رفتم پنجره رو باز کردم تا کمی از بوش کم بشه.
تصمیم گرفتم برم و دوش بگیرم، این اتاق حموم نداشت ولی خب عیب نداره.
رفتم بیرون تا از پویا بپرسم کجاست این حموم در به در.
اما متوجه شدم پویا داره تو سالن با یکی حرف میزنه.
-چی میگی امیر؟ مامانت حالش بد شده الان کجاست؟
…..
-باشه باشه من الان میام
امیر کیه؟ چرا من هیچی نمیدونم
پویا میخواست بره سمت در که صداش کردم .
-پویا امیر کیه؟ حال کی بد شده؟
پویا بی حوصله برگشت
-هدیه بخدا حوصلهی سوال جواب ندارم باید برم
-منم میام
-تو آخه
-خب منم میخوام بیام گفتی مامانش حالش بد شده اون زنه شاید به کمک من احتیاج داشته باشه.
-زود باش
با نیشی باز به سمت اتاق رفتم و شالم رو سرم کردم.
مانتوم تنم بود و نیازی به عوض کردنش نداشتم
کیفم رو هم برداشتم و بدو بدو رفتم پیش سپهر.
“راوی”
فاطمه حالش بد شده بود، امیر که بچهی زرنگی بود به همسایه ها خبر داده بود و الان در بیمارستان بودند.
امیر ناراحت بود میترسید مادرش را از دست بدهد.
او منتظر داداش پویا اش بود.
…
پویا و هدیه به بیمارستان رسیدند و با عجله سراغ فاطمه را گرفتند.
و فهمیدند که به دلیل سرطان و نخوردن دارو ها و نیامدن برای جلسه های شیمی درمانی حالش بد شده و اگر به شیمی درمانی رضایت ندهد نمیتواند تا یک ماه آینده زنده بماند.
آنها به سمت جایی که فاطمه بود رفتند.
امیر را دیدند که همراه یک زن مسن روی صندلی نشسته است.
پویا به سمت امیر رفت و او را صدا کرد
-امیر..
امیر با دیدن پویا شروع به گریه کردن کرد
-داداش مامانم حالش بد شده خانم پرستاره میگفت اگر شیمیایی نشه میمیره
پویا امیر را بغل کرد و گفت
-هیش پسر مامانت رو شیمی درمانی میکنیم
-شیمی درمانی نه شیمیایی
-باشه باشه
امیر – این کیه؟
منظورش هدیه بود،هدیه لبخندی به امیر زد
پویا-این دوست منه
امیر اسک هایش را پاک کرد کودک شش ساله مادرش را فراموش کرد و این برای پویا خوب بود
-دوست دخترت؟
ایندفعه هدیه جواب داد
-آره همونم،حالا میخوای پیشم باشی؟ داداش پویات کار داره ها
-امم باشه
پویا از هدیه متشکر بود زیرا سر امیر را گرم کرد تا پویا بتواند کار های فاطمه را درست کند.
از پرستار فاطمه اطلاعاتی دربارهی فاطمه پرسید.
او فعلا حالش خوب بود اما اگر درمانش را شروع نکند ممکن است از دستش بدهند.
…..
هدیه امیر را بیرون برد تا برای او چیزی بخرد
-امیر جونم چی میخوای؟
امیر انگار که دوباره مادرش به ذهنش آمده باشد شروع به گریه کرد
-مامانمو میخوام
هدیه او را بغل کرد و آرام نوازشش کرد
-مامانت خوب میشه پسر گریه نکن
-خوب نمیشه خوب نمیشه من میدونم دیروز اومد بهم گفت اگر یک روزی منو نداشتی نباید ناراحت شی چون من خیلی دوستت دارم و تو باید با داداش پویات باشی. من الان خیلی ناراحتم، مامانم قراره دیگه پیشم نباشه
هدیه یاد بچگی خودش افتاد،وقتی که مادرش را از دست داد. او هم حال همین بچه را داشت.
……
پویا در اتاق فاطمه بود و سعی میکرد او را برای درمان راضی کند.
اما فاطمه مرغش یک پا داشت
-امیر کجاست؟
-پیش همونی که بهت گفته بودمه،هدیه .
-هدیه اینجاست؟
-آره
-میخوام ببینمش.
-آخه..
فاطمه حال صحبت نداشت و چشم هایش را به نشانه سکوت بست
پویا که چاره ای نداشت از اتاق بیرون رفت و به هدیه زنگ زد.
صدای گرفته و ناراحت هدیه به گوشش خورد
-بله؟
-چرا صدا اینجوریه؟
-چجوریه؟
-بیخیال کجایید؟
-بیرون
-زود باش بیا فاطمه میخواد تو رو ببینه
-باشه الان میام.
….
هدیه که کنترل خودش را از دست داده بود و با گریه های امیر گریه اش گرفته بود.
دست امیر را گرفت و به سمت بیمارستان رفتند.
-خاله هدیه؟
-جونم؟
-ببخشید اشک تو رو در آوردم من فقط نگران مامانمم
-اشکالی نداره پسر، منم نگران مامانم بودم.
-مگه مامان توعم تو بیمارستانه؟
-میشه بعدا بهت بگم؟
-باشه
....
پویا امیر و هدیه را دید. اما با دیدن چشم های قرمز هدیه نگران شد.
وقتی نزدیکش شدند دست امیر را گرفت و روی صندلی نشستند. اما سوالی از هدیه نپرسید فقط گفت
-برو تو میخواد تو رو ببینه.
هدیه سری تکان داد و وارد اتاق شد.
با دیدن آن زنِ مسن که الان در لاغر ترین حالت ممکن بود. خیلی ناراحت شد.
-ام سلام فاطمه خانم
فاطمه لبخندی تلخ زد.
-بیا اینحا ببینم
هدیه جلوتر رفت
-همونجور که پویا میگفت زیبایی!
هدیه تعجب کرد پویا دربارهی او با فاطمه صحبت کرده بود؟ به او گفته بود زیبا؟
-ببین هدیه دیدار خوبی نداشتیم. من هم دلم نمیخواست اینجوری هم رو ببینیم
کمی سرفه کرد.
-من زیاد زنده نمی مونم. عمرم رو کردم، چهل سالمه دیگه.
میخوام تو و پویا مراقب امیر باشید!
هدیه لب باز کرد
-اما اگر درمان رو شروع کنید خوب میشید بعدم من و پویا چطوری میتونیم از امیر مراقبت کنیم؟ اون الان به شما احتیاج داره.
-من نمیخوام درمان شم
-منم مادرم رو توی بچگی از دست دادم و حال امیر رو میفهمم لطفا این کار رو با امیر نکنید. خواهش میکنم
اما گریه دیگر نگذاشت که هدیه حرف بزند
فاطمه دستش را فشار داد
-برو از پویا زندگی من رو بپرس،میفهمی چرا نمیخوام زنده بمونم. ولی تا وقتی زندم بهم سر بزن باشه؟ میخوام بیشتر باهات باشم.
هدیه سری تکان داد مهر این زن به دلش نشسته بود، دوستش داشت و نمیدانست چرا؟
مخصوصا دلش برای امیر کباب بود.
با گریه از اتاق خارج شد که امیر به سمتش آمد
-خاله چرا گریه میکنی مامانم چیشد؟
هدیه اشک هایش را پاک کرد
-هیچی هیچی نشد مامانت گفت بریم خونه فردا تو رو بیاریم پیشش باشه؟
-اما تو داری دروغ میگی
-دروغ نمیگم پسرم پویا کجاست؟
-رفت آب بخره برام.
-باشه بیا بریم بیرون باشه؟
-دروغ که نمیگی؟
-اگر دروغ بگم خدا بکشتم باشه؟
-نه تو نمیر من دوست دارم.
-دوسم داری؟
-آره خیلی مهربونی، تازه دلمم برات میسوزه.
پویا – چرا دلش برات میسوزه؟
امیر جواب داد – چون اونم برای مامانش نگرانه.
هدیه – باشه حالا بریم خونه دیگه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.