رمان رسپینا پارت 60
(رسپینا) آرام بعد تماسی که داشت هول هولکی رفته بود و چیزی نگفته بود ، گفته بود باید بره و مشکل جدی نیست و میاد بهم سر میزنه ذهنم درگیر بود ، پشیمون بودم که به رادان گفتم ، من اعتبارشو پودر کردم و قصد جونمو کرده بود ،
(رسپینا) آرام بعد تماسی که داشت هول هولکی رفته بود و چیزی نگفته بود ، گفته بود باید بره و مشکل جدی نیست و میاد بهم سر میزنه ذهنم درگیر بود ، پشیمون بودم که به رادان گفتم ، من اعتبارشو پودر کردم و قصد جونمو کرده بود ،
نگاه مرد با مکث و تعجب به پوزخند او و چشمهای مفرحش چسبید. چند سال این کلمه را از دهانش نشنیده بود؟! چند سال گذشته بود؟! دستش مانده بود روی هوا و نگاه توی چشمهای بیرحم جوان مقابلش دو دو میزد. _با این کلمه میخوای مسخره ام کنی یا…
-بیا من تو رو روشنت کنم بفهمی چه خیر و صلاحی واسه ت میخوام! کاش لااقل لحنش صادقانه و دور از مسخرگی بود. -پس چرا مسخره میکنی؟ قیافه ی متعجبی به خود میگیرد. -من؟! چرا مسخره کنم؟! دلم میاد اصلا؟ خدا کچلم کنه اگه مسخره ت کنم! به موهای
از دستشویی بیرون آمده دوباره کنار سودابه نشست حالش و البته روحش جلا یافته بود ، خوب که نه اما بهتر شده بود هر چند صورت رنگ پریده اش توجه زن عمو و هانا را به خود جلب کرد ، معذب سر به زیر انداخته به گفتگوی آنها گوش سپرد
قهوام رو که خوردم ازش فاصله گرفتم که لیوان کافه رو بندازم توی سطل آشغال آبی رنگ اما درست قبل از اینکه اینکارو بکنم صدام زد و گفت: -هی ساتین! چیکار میخوای بکنی؟ لبخند زدم و بعد لیوان رو بالا گرفتم و باهمون نیش وا شده جواب دادم: -ممنون
. کارت دوست علی رو هم دادیم و رفتیم سمت یه آبمیوه فروشی چقدر دلم برای شهرم تنگ شده بود دلم میخواست بغلش کنم اما نمیتونستم توی شهری که تیکه به تیکشو با فکر به آریا اشک میریختم.. توی این مدت اتفاق های زیادی افتاده بود مثل
یک ساعت بعد تصمیم گرفتم بداخلاقی رو کنار بذارم و به قول بهار یه شب بیخیال دنیا و زندگی باشم و واسه خودم باشم… حوصله آرایش نداشتم.. یه کم مداد چشم تو چشمم کشیدم و یه رژ لب گلبهی زدم و تمام! اومدم برم از کمد لباس ها مانتو
عطر تندش که زیر بینی اش پیچید باعث حالت تهوعش شد دستش را جلوی صورتش گرفت و چند باری عق زد _چته باز ؟ برو تو ادا در نیار به زور جلوی خودش را گرفت تا بالا نیاورد و سوار آسانسور شد نگهبان قبل از بسته شدن در خودش
بی اراده اشکم بند اومد و خفه خون گرفتم.. بهت زده و توی سکوت نگاهش کردم.. _چی شد؟ قبل از اینکه خودتوهلاک کنی بهش فکرنکرده بودی نه؟ _اون.. اون بهم گفت دنبال دلش اومد..گفت.. گفت هیچوقت ازم متنفرنبوده.. _خب بگه! تو باید فورا حرفشو باور کنی؟ به نظرت اگه
خشایار ابرو در هم کشید و نگاهش را به چشمان براق و پر از تکبر یزدان داد ……….. سرعت جهش خون در عروقش بالا رفته بود و حس می کرد قلبش کم مانده از شدت تپیدن های بی وقفه و پر سرعت از حرکت به ایستد . یزدان بدون
. با صدای زنگ گوشیم سرمو از روی فرمون برداشتم و زل زدم به مانیتور گوشیم یگانه بود! جواب دادم _ جانم یگانه جان؟ + کجا رفتی دلوین؟ چرا خبر نمیدی؟ _ مگه مبینا بهتون نگفت؟ + اون فقط گفت تو رفتی بیرون.. همین _ خب
دوباره تماس گرفتم جواب نداد زنگمیزدم رد تماس میداد اما بیخیال نمیشدم ، نباید اشتباه میکرد این راهش نبود آرام تند تند میپرسید چیشده من چی میگم و رادان کجاست اما جوابشو نمیدادم بعد کلی تماس بالاخره رادان جواب داد _عزیزم میا…. _نیا ، اگه قراره تلافی کنی کارشو