رمان آس کور پارت 139
_ تو کی هستی؟ دنبال چی ای؟ _ عزرائیلتون! میخوام جون دادن تک تکتونو ببینم! بردیا کمی دورتر مشغول صحبت با رها شد و حواس یاشا تمام قد به او بود که پس از چند ثانیه انگشت شستش را بلند کرده و لب زد:
_ تو کی هستی؟ دنبال چی ای؟ _ عزرائیلتون! میخوام جون دادن تک تکتونو ببینم! بردیا کمی دورتر مشغول صحبت با رها شد و حواس یاشا تمام قد به او بود که پس از چند ثانیه انگشت شستش را بلند کرده و لب زد:
به قلم رها باقری چه میگفتند این جماعت؟ مگر میشد به همین آسانی بارمانی دیگر نباشد؟! بارمان که برنو داشت، پسرعمو که چشم تیزبین داشت. خانومجان اشاره کرد بروند، بعد دست دور شانهام انداخت. – اهل این عمارت به خونت تشنهاند. همه خبر دارن اون پاپتی خواهان
به باربد پیام دادم تا زودتر خودش را به طبقهی پایین برساند. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای دویدنش در سالن پیچید. با دیدن عجلهاش لحظهای خندهام گرفت. در را باز کردم و نگاهی به موهای شلخته و نفسنفس زدنهایش انداختم. کمی سرش
پشت چشمی برایش نازک کردم. _میشه انقدر ادای قربانیها رو در نیاری؟ چیزی بود که هردومون خواستیمش! لبهایش را بهم فشرد. چشمهایش هنوز سرد بودند. _یهلحظه کنترلم رو از دست دادم! دیگه هیچوقت تکرار نمیشه! سرم را کمی کج کردم که موهای فرم روی
نگار تک خندهای کرد. _بهخدا که من آخر از این رابطهی شما سر در نیاوردم! حمید خواست دوباره مسخره بازیهایش را شروع کند که با دیدن مردی که درحال وارد شدن به سالن بود سریع او را از سر راهم کنار زدم و صاف سرجایم ایستادم.
هوای این روزهای من مانند طوفانی بود که امده و همه جا را ویران کرده و حال ویرانه هایش برجای مانده تا دوباره آباد شود… حضور مهگل شاید بهترین چیزی بود که حتی فکرش را هم نمی کردم… بزرگ شده بود و حرف هایش
پریناز روزها بهسرعت برقوباد میگذشتند ولی نه چندان تکراری. در حقیقت سرم حسابی شلوغ شد. تعمیر محل هدیه فرهاد و افتتاح شیرینیفروشی جمعوجوری که برایم حکم رؤیایی دستنیافتنی داشت. هرچند که اگر فرهاد اراده میکرد تمام دستنیافتنیها محتمل میشدند. اوایل فکر کردم شاید
سوار بر ماشین راه افتاد، باید زودتر تکلیف لاله را مشخص میکرد، باید با مدرک و بدون تهمت پیش میرفت، باید چیزی برای مطمئن کردن مادرش داشته باشد! خشمگین بود اما عجیب بود که خیانت لاله برایش اهمیتی نداشت؟ فقط آن قسمتی برایش
به قلم رها باقری صدای کوبش بیامان کلون در، سکوت عمیق حیاط و هشتی را شکست؛ روی کندههای زانو بلند شدم و به حیاط نیمهتاریک نظر انداختم. خانومجان داشت وضو میگرفت که راست ایستاد. صدای دقالباب ( کوبیدن به در) مردانه بود. گلرخ و سلیمان از اتاقشان بیرون آمدند.
خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لالهی گوشش میخورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ
بار هزارم بود که طول و عرض سالن انتظار را بالا و پایین میکرد. چند باری سرش را به دیوار کوبید و کنارش روی زمین سر خورد. _ دیر میشه، به خدا دیر میشه… یاشا رسیده بود اما به دلایل امنیتی برای سوال و
-دیگه اینجوری آقای دکتر چند وقت پیش وقتی بهم گفت مهمون داره و شب نمونم پیشش یه کم شَک کردم. میدونید دیگه همه کارهاشو من انجام میدم. اینکه نمیخواست بمونم برام عجیب بود اما پیگیری نکردم. اون روز از خونه اومدم بیرون و موقع اومدن وقتی
♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با
رمان: به خاطر تو نویسنده: فاطمه برزهکار ژانر: عاشقانه_انتقامی خلاصه: دلارام خونوادهاش رو تو یه حادثه از دست داده
نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که
رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو مقدمه: قهوهها تلخ شد و گره دستهامون باز، اونجا که چشمات مثل زمستون برفی یخ
رمان: بوی گندم جلد دوم ژانر: عاشقانه_درام نویسنده: لیلا مرادی مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی
خلاصه رمان: آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا