سرش تو گوشی بود هی پوزخند میزد
رفتم جلوتر
+ آقا منو صدا کردین؟!
سرشو که آورد بالا محو چشمای عسلیش شدم
چقدر رنگ چشماش آدمو جذب میکنه
یکی محکم زد تو میز که اومدم به خودم
مارال خاک تو سرت دختر باز خراب کردی…
کوروش: مارال با توام حواست کوجاست؟!
+ ببخشید آقا حواسم نبود!
کوروش: فردا از اتاقت به هیچ عنوان بیرون نمیای
فهمیدی؟!
+ اما آقا…
یه نگاهی بدی بهم کرد که نتونستم بقیه حرفمو بگم
کوروش : اما چی مارال؟!
تو جرئت داری پاتو از اتاق بزار بیرون تا بهت بگم چرا از اتاقت نری بیرون؟!
چی میتونستم بگم تنها امیدم برای رفتن از اینجام پر کشید رفت…
+ آقا با من کاری ندارین؟!
کوروش: برو از آقا مرتضی لباسامو بگیر بزار تو اتاقم…
جا خوردم
کوروش هیچ وقت نمیذاشت کسی بره تو اتاقش جز آنا
+ آقا شما که اجازه نمیدادین کسی بره تو اتاقتون…
کوروش: باید به تو جواب پس بدم
چرا سوال بیخود پرسیدم وقتی جوابشو میدونستم…
+ نه آقا ببخشید
من با اجازه تون برم
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم رفتم سمت نگهبانی لباسو از آقا مرتضی گرفتم
اتاق کوروش طبقه بالا بود کنار اتاق کیانا…
آخرین باری که تو اتاقش رفتم بچه بودم بعد از اون دیگه هیچ وقت تو اتاقش نرفتم
قلبم چرا تندد میزنه؟!بدنم داغ کرده؛ دستام میلرزه
خوب بزار درو باز کنم…
چشامو بستمو داخل اتاق شدم
یک
دو
سه
چشامو باز کردم
وای خدا این اتاق کوروشه…
چقدر خوشگله...
چقدر عوض شده آخرین بار یادمه همه چیز ست کرم و قهوه ای بود
الان همه چیز رنگ مشکی و طوسیه
خودمو انداختم رو تختش بالشت تو بغلم گرفتم بوش کردم
آخ بوی عطرش مثل همیشه سردو تلخه…
باید ببینم عطرش چیه یکی واسه خودم بخرم…
وای الان لباسش چروک میشه بزارمش تو کمدش
همیشه خدا همه چیزش تمیزه و منظم…
این نقاب چیه؟!
مگه جشن بالماسکه اس؟!
روی زمین یه قاب عکس افتاده بود
چرا رو زمینه؟!
ببینم چیه؟!
وای این که عکس منو کیانا و کوروشه
یادش بخیر چه قدر اون روز کوروش اذیت کردم
بهم میگفت مارال دستم بهت برسه میدمت به ممد قلی ببرتت زنش بشی...
منم اون موقع ها که زبون الانو نداشتم میشستم رو زمین گریه میکردم
میومد بغلم میکرد میگفت به هیچ کس نمیدمت...
وای خدا چرا صورتم خیسه؟!
من گریه کردم
اشکامو پاک کردم
عکسو سر جاش گذاشتم کاش ببرمش پیش خودم
کوروش خیلی فرق کرده کوروش قبل نیست…
چشم خورد به عطرش روی میز
ببینم اسم عطرش چیه؟!
(هوگوبوس)
بزار یه پیس بزنم ببینم خودشه
عطرشو تو بغلم گرفتم عمیق نفس کشیدم
آر خودشه…
یدفعه در وا شد عطر از دستم افتاد
صدای شکستنش توی کل اتاق پیچید…
سرمو بالا گرفتم که…
که تو چار چوب در قامت کوروش نمایان شد...
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این از اون رماناس ک حرص میخورم😂
واوبلا 😁
😂 😂 😂
😂 وقتشه کتک بخوره
یه صلوات محمدی پسنده برای شادی روح دخترمون مارال
اوه اوه خدابه دادش برسه😂😂🤦♀️