ساعت پنج صبح شد که سارگل بالاخره رضایت داد بخوابیم..
توی تختم دراز کشیده بودم.. داشتم صدای بارون رو گوش میکردم و به حرف های آرش فکرمیکردم که صدای اسمس گوشیم بلندشد..
باتعجب به ساعت که پنج ونیم صبح رونشون میداد نگاه کردم..
زیرلب بسم الله گفتم و گوشیمو برداشتم..
بادیدن شماره ی آرش تعجبم بیشترشد..
باخوندن پیامش لبخندروی لبم نشست…
* فراموش نشود هرگز، آن شب بارانی…
دلبرم درخواب ناز است و دل دلدار طوفانی…*
فوری جواب دادم:
* فراموش نشود هرگز، اعتراف عشق شورانگیزمان در شب بارانی *
نوشت؛
_نه بابا؟؟؟!! جواب شعرم با شعر میدی؟ دیگه چیا بلدی؟
_همینقدر بلدم که جواب عشق رو با عشق بدم
_اونوقت عشق چرا هنوز بیداره؟
_ خوابم نبرد تو چرا بیداری؟
_ مگه فکرتو میذاره من بخوابم؟ دوریت آزار دهنده اس.. حداقل برای امشب.
انگار حق با آرش بود.. انگار امشب همه چی فرق داشت.. امشب همه چی به قشنگ ترین شکل ممکن رسیده بود.. مثل حرفاش.. نگاهش.. چشماش.. صداش.. دلبریش.. حتی شکل تایپ کردنش..
نوشتم: بااینکه میدونم پررو میشی اما باید اعتراف کنم من هم حال تورو دارم..
_میشه قربون اعتراف کردنت هم رفت؟
_خدانکنه..
_بیام دنبالت؟
_ این وقت شب؟ دیونه شدی؟ فردا هم روز خداست …
_تودیونه کردنم شک داری هنوز؟ تافردا من دق میکنم
باخنده واسش نوشتم؛
_خدانکنه نگران نباش دق نمیکنی.. تامنم مثل خودت دیونه نکردی یه کم بخواب.. فکرنکن حواسم نبودا.. ازچشمات خستگی می بارید!
_آخ.. من واسه اون توجهت جونمم میدم دلبر..
وقتی رفتی خوابمم از چشم هام گرفتی و باخودت بردی.. سه شبه که نخوابیدم..
_چرا با خودت این کارو میکنی؟ اگه نخوابی جدی جدی دیونه میشیا! من شوهر دیونه نمیخوام..
_ببین.. ببین چطوری دلبری میکنی؟ الان توقع داری من خوابم ببره؟
همینجوری به دلبریت ادامه بده ببینم جدی جدی میام اونجا بدزدمت و واسه همیشه مال خودم کنمت یانه!
با پیامش زدم زیرخنده.. چندبار خوندمش و هردفعه دلم ضعف رفت واسش…
_فکرکنم خطری شد و ادامه بدیم کار به جاهای باریک کشیده میشه.. من میخوابم تو هم یه کم بخواب لطفا… فردا میام و می بینمت باشه عزیزم؟
_یعنی امشب ندزدمت؟
_اموجی خنده واسش فرستادم و کنارش نوشتم: شب بخیرعشقم
_باشه! خیلی نامردی.. شب بخیر
همه پیام هاشو یه بار دیگه کامل وبا لذت خوندم و بعدش پاکشون کردم..
گوشی رو زیربالشم گذاشتم.. چشم هامو بستم و سعی کردم بخوابم.. اما خواب کجا بود؟ به درد آرش مبتلا شده بودم.. بارون قطع شد و کم کم داشت آفتاب درمیومد که خوابم برد..
وقتی چشم هامو بازکردم ساعت دو ظهربود..
بادیدن ساعت شوک زده مثل فنر توجام نشستم!
_وای خواب موندم.. چرا کسی بیدارم نکرد..
این حرف رو باخودم و آهسته زده بودم اما صدای مامان یه کم اونطرف تر جواب داد:
_وقتی تا صبح هِروکِر میکنین و صبح تازه تصمیم میگیرین که بخوابین بایدم خواب بمونید!
ترسیده به مامان که روی تخت سارگل نشسته بود و داشت موهای سارگل رو نازمیکرد نگاه کردم..
آب دهنموبا صدا قورت دادم وسلام کردم..
_علیک سلام.. بعدازظهرت بخیر خانوم..!
یعنی مامان فهمیده بود؟ ازکجا میدونست صبح خوابیدم؟ نکنه بیدار بوده؟ نکنه متوجه بیرون رفتنم و آرش شده باشه؟
باترس به سارگل که بی استرس به نظر میرسید نگاه کردم..
این چرا اینقدر ریلکسه؟ اگه مامان فهمیده باشه نباید سارگل اینقدر آروم می بود..
موهامو پشت گوشم زدم و باترسی که کنترل کردم تا از صدام نزنه بیرون گفتم:
_ظهربخیر.. ازکجا فهمیدی صبح خوابیدم؟ بیدار بودی؟
سارگل باچشم وابرو اشاره ای کرد که معنیش رو نفهمیدم..
_از اونجایی که سارگل هم تازه بیدار شده..
همزمان سارگل هم توحرف مامان اومد وگفت:
_مگه مامان مثل من وتو بیکاره تا صبح بیدار بمونه؟ من بهش گفتم دیگه.. ازکجا میخواد بفهمه!
یا حسیننننن خدایا خودت به خیر بگذرون😂🤲
خیلی کمههههههههههه پارت 😑😑🥺💔
آیا شوهر دیوونه نمیخوام دلبریههه؟؟ 😂😂🥺
خیلی کمه متسفانه
دلنشین و خیلی کم
چند میگیری نفری این رمانو تموم کنی ؟
این رمان حس خوبی بهم میده.
مخصوصا وقتایی ک سارا و سارگل باهم هستن خواهریشون خیلی قشنگه سارگل خیلی هوای سارارو داره و همچنین برعکس🥺🤍
عاشقشم♥️♥️
نویسنده ممنون بخاطر همچین رمانی.
ولی ی اشکالی داره پارتات خیلی کمه😑😒💔
جای سارا قلب من اومد تو حلقم 😐😐
هوف خدا رحم کرد