_هیس.. هیچی نگو.. دیگه نمیخوام ادامه بدی.. تاجایی که لازم بود رو شنیدم..
بقیه اش وقتش که شد خودت همه چی رو بهم میگی.. باورت کردم..
میدونم اگه مجبور نبودی تا الان همه چی رو گفته بودی..
صبرمیکنم وقتش که شد خودت واسم تعریف کنی..
اما.. اما قول بده زیاد کشش ندی..
قول بده زودتر همه چی رو تموم کنی و مال خوده خودم بشی.. باشه؟ قول میدی؟
بجای جواب کشیدم توی آغوشش و محکم به خودش چسبوندم..
واسم مهم نبود کجاهستیم.. مهم نبود اگه کسی ببینه.. تنهاچیزی که مهم بود آغوش عشقم بود..
_دوستت دارم..
دست هامو محکم دورش حلقه کردم و گفتم:
_منم دوستت دارم عشقم..
_قول میدم پشیمونت نمیکنم.. قول میدم خوشبختت کنم!
_آرش؟
صدای ارسلان باعث شد به خودمون بیایم وفورا ازهم فاصله گرفتیم..
باخجالت سرم رو پایین انداختم..
_ببخشید نمیخواستم مزاحم بشم اومدم بگم مامانت رو فرستادن داخل بخش..
حتی الانم بیداره.. میتونی بری ببینیش و باهاش حرف بزنی!
لبخند روی لبم نشست وباذوق گفتم:
_آخ جون.. خداروشکر.. منم میتونم بیام؟
_البته که میتونی دخترم.. بیاید بریم که منتظرتونه..
دست آرش رو گرفتم و بدون خجالت به طرف داخل بیمارستان راه افتادم..
به بخش که رسیدیم آرش از یه پرستار که داشت به طرفمون میومد، سراغ مادرش رو گرفت..
_آقا آرش شمایی؟
_بله چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟
لبخندی زد وگفت:
_نه اما اونطور که مادرتون بی تابی شمارو میکنه، من فکرمیکردم پنج یا شش ساله باشید
خنده ام گرفت.. آرش با لبخند وخوشحالی گفت:
_بله.. واسه مادرها توهرسنی بچه هستیم.. میتونم ببینمش؟
_بله.. یه کم بالا تر دست راست اتاق 330 !
باذوق به طرف اتاق پرواز کردیم.. تقه ای به در زدیم و آهسته در رو باز کردیم..
روی تخت سرُم به دست دراز کشیده بود اما چشم هاش باز بود..
_سلام آمنه جونم.. خوبی قربونت برم؟
آرش_ الهی دورت بگردم بلاخره چشم های قشنگت رو باز کردی؟ تو که مارو نصف جون کردی!
آرش رفت بغلش کرد و جای جای صورتش رو بوسه زد اما آمنه انگار هنوزم گیج بود و حرف نمیزد..
منم رفتم بوسیدمش و دستی به موهای به هم ریخته اش کشیدم و گفتم:
_حالتون خوبه؟ خداروهزار مرتبه شکر که با بیدار شدنتون دل ماروشاد کردین..
اما حرفی که آمنه زدلبخند روی لب جفتمون خشک شد…
_ممنونم.. ببخشید من فکرمیکنم حالم زیاد خوب نباشه
خیلی معذرت میخوام درست به جا نیاوردم.. پسرم رو آوردین؟ دلم میخواد آرشم رو ببینم..
شوک شدم.. رسما هنگ کردم.. مثل مجسمه سرجام خشکم زده بود وحتی نمیتونستم تکون بخورم!
آرش هم انگار دست کمی ازمن نداشت اما میتونست حرف بزنه.. منو کنارم زد وخطاب به مادرش گفت:
_مامان؟ حالت خوبه قربونت برم؟ من اینجام عزیزدلم..
آمنه بی توجه به آرش نگاهش رو به من دوخت وگفت:
_چرا به من میگه مامان؟ من یه پسر شش ساله دارم.. اسمش آرشه…
بیچاره شدیم.. آمنه حافظه اش رو ازدست داده بود..
زبونم بند اومده بود.. نمیدونستم چی بگم.. میترسیدم حرفی بزنم که به ضررمون باشه ویا شوکی بهش وارد بشه!
نگاه ماتم زده ام رو به آرش که چشم هاش پر از اشک شده بود دوختم و سوالی نگاهش کردم.. حالا بایدچه خاکی توسرمون میکردیم!
آرش با لکنت و صدایی که از ته چاه درمیومد گفت:
_مامانم.. داری منو میترسونی.. من آرشم.. پسرت.. من بیست و نه سالم شده.. نگو که یادت نمیاد.. دنیامو سیاه نکن مامان…
تقه ای به در خورد و همزمان در باز شد ارسلان اومد داخل…
_به به.. ببین کی بیدارشده.. سلام علیکم بانوی زیبا روی من.. چشم ودلمون روشن..
آمنه با چشم های گرد شده به ارسلان نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد..
_ارسلان؟؟
طرف میگه من بیست و نه سالمه سنشم که چه به رخ میکشه بدبخت ننش
هعی خداوندا این سارا چق رو مخه
لامصب دوباره تا صد پارت دیگه فقط دنیای سیاه آرش و ببینیم 😑
خب،اینم ماجرای جدیدچندماهم بایدحافظه آمنه درست بشه🧘