رمان آرزوی عروسک پارت 69

2.5
(2)

 

یاد پیامش افتادم.. نکنه بخواد دیونه بازی دربیاره و بلایی سرخودش بیاره؟!
ازدست خودم حرصم گرفت..
دلم میخواست اونقدر خودمو بزنم تا به خودم بفهمونم کسی که به راحتی ولت کرد و باکسی دیگه خوابید، بخاطر توی احمق دست به خودکشی نمیزنه!
نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با صدای راننده به خودم اومدم!

_همینجاست خانوم؟
اومدم بگم چی؟ که بانگاه کردن به اطرافم متوجه سوال راننده شدم!
_بله ممنونم!
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم..
قبل ازاینکه زنگ رو بزنم اشک هامو پاک کردم و سعی کردم خودمو محکم وعادی نشون بدم!

ماشین آرش توی حیاط بود..
به ساعت نگاه کردم.. چهارعصر بود.. کم پیش میومد این ساعت از روز خونه باشه!
شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل..
آمنه درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود به استقبالم اومد..
_سلام..
_سلام عزیزم.. خوش اومدی!

_ممنون.. ببخشید دیراومدم.. کارم طول کشید!
_خواهش میکنم.. امتحان چطور بود؟ همه چیز خوب پیش رفت!
_خداروشکر عالی بود.. میرم لباس هامو عوض کنم زود برمیگردم!
_راحت باش دخترم.. من دارم با ارسلان میرم بیرون.. وقت دکتر دارم!

با یادآوری نوبت دکترش با شرمندگی یه دونه زدم توسرخودم و گفتم:
_ای وای آمنه جونم توروخدا منو ببخش من امروز رو فراموش کرده بودم.. همین الان آماده میشم باهم بریم…
اومدم برم حاضربشم که مانعم شد..
_نه نه لازم نیست دخترم.. اینقدر خودتو اذیت نکن و معذب نباش.. توهم جای دخترم.. من با ارسلان میرم خودش اصرار داشت باهام بیاد..

_آخه قراربود باهم بریم..
_اشکالی نداره که.. دفعه بعدی باهم میریم..
باچشم وابرو اشاره ای به اتاق آرش کرد وادامه داد:
_ارسلان میخواست خودش بیاد تاخیالش راحت بشه.. اینجوری بهترم هست!

بعداز رفتن آمنه بادنیایی پرازغم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم..
کاش میشد آدما هرتیکه از وجودشون که اذیتشون میکرد رو به راحتی در بیارن وبندازن دور!
از دلی که بی هوا به سمت کوهیار کشیده میشد متنفر بودم!

سرم درد گرفته بود و دلم چایی میخواست..
آرش توی اتاقش بود و احساس میکردم ازدستم دلخوره..
به نظرم چایی بهترین بهونه ای بود واسه معذرت خواهی!
رژلب ورژ گونه ی کم رنگی زدم تا آثار گریه و غم رو از چهره ام پاک کنم..
روسریمو روی موهام انداختم و به طرف اتاقش رفتم..

صدای آهنگ آروم از اتاقش شنیده میشد..
تقه ای به در زدم و باشنیدن بفرمایید گوشه ی در رو باز کردم و از همون گوشه گفتم:
_میتونم بیام تو؟
با بالاتنه لخت روی تخت دراز کشیده بود..
بادیدن من ازجاش بلندشدو پیرهن سفیدش رو بدون اینکه دکمه هاشو ببنده پوشید..

رفتم داخل..
_سلام..
بااخم های توهم بدون اینکه نگاهم کنه گفت؛
_فکرکردم مامانمه!
شونه ای بالا انداختم و با من من گفتم؛
_چایی دم کردم.. گفتم.. اگه میخوای واست بیارم!
_ممنون میل ندارم!
با جون کندن گفتم؛
_چیزی شده؟ ازمن دلخوری؟

نگاه غضب آلود وچشم های به خون نشسته اش رو بهم دوخت!
_نه! چرا باید دلخور باشم؟
لب هامو چین دادم و گفتم:
_اینجور به نظر میرسه! به هرحال بخاطر امروز بازم معذرت میخوام..

دیدم چیزی نمیگه و همینجوری داره نگام میکنه..
بادست پاچگی درحالی که سعی میکردم از بدنش چشم بگیرم، گفتم:
_من دیگه برم.. چیزی خواستی بگو بیارم!
اومدم برم بیرون که گفت:
_صبرکن!
برگشتم و سوالی نگاهش کردم..
_نظرم عوض شد.. بیارتوی اتاقم!

لبخند مسخره ای زدم وگفتم:
_چشم!
باعجله رفتم بیرون و هزار بارخودمو لعنت کردم که من اینجا تواین خونه چه غلطی میکنم!
چرا هروقت این بشر رو می بینم دست وپامو گم میکنم و مثل احمق ها میشم!

داشتم چاییشو توی سینی میذاشتم که دیدم اومد توی آشپزخونه..
_داشتم میاوردم توی اتاق!
صندلی اپن رو بیرون کشید و گفت:
_همینجا میخوریم!
منظورش از میخوریم رو فهمیدم! این یعنی قصد نداشت به قهرش ادامه بده!

چایی خودمم توی همون سینی گذاشتم و رفتم صندلی روی روبه روش نشستم..
اخم هاش توهم بود و نگاهش به چایی ها!
واسه اینکه سکوت رو بشکنم گفتم:
_چیزی میخوری همراه چاییت بیارم؟
باچشم های سرخش نگاهم کرد..
_نه!
لبمو از داخل گزیدم و نگاهمو دزدیدم!
لیوانمو برداشتم و یه کم از چایی داغم خوردم!

کاش حداقل جلوی لباسشو ببنده! چقدر بی فکره خب شاید طرف مقابلش معذب باشه!
دیدم مثل بز زل زده به لیوانش و سکوت کرده بازم سعی کردم سکوت رو بشکنم!
_اووم.. امروز میخواستی چیزی بگی..
_منصرف شدم!

با حالتی زار گفتم:
_ای بابا چته خب من اون همه معذرت خواهی کردم!
_وقتی با کسی قرارملاقات داری ادب حکم میکنه، حداقل زنگ بزنی وکنسل کنی!
_درسته اما واقعا همه چیز یه دفعه ای شد و بابتش عذرخواهی کردم!
_مهم نیست.. خواستم بهت یاد داده باشم!

_اونقدر بزرگ شدم که این چیزارو بلد باشم.. اما توشرایطش نبودم.. ببخشید بیا آشتی کنیم دیگه!
لیوانشو برداشت و یه کم از چاییش رو چشید ونگاهم کرد..
_آشتی؟
_قهرنبودم..
چشم هامو چپ کردم و با شیطونی گفتم:
_ولی چشمات یه چیزدیگه میگه ها!
_چشم های توهم همینطور!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهارشونم بمولا...:|
بهارشونم بمولا...:|
1 سال قبل

نویسنده واقعن این چ کاریه¿ ب خدا اگع همینجوری پیش بریم ک هر بار ک پارت جدیدو گزاشتی باید یع بار بریم دو تا پارت قبلشو بخونیم تا یادمون بیاد جریان چی بود:|

Aynour
Aynour
1 سال قبل

تررروووو جدددت طولانیییش کککننن😐🥺🤝

پ ا
پ ا
پاسخ به  Aynour
1 سال قبل

بیخیال فک نکنم نویسنده ب داد و حوارامون اصلا نگاهی کنه

پ ا
پ ا
1 سال قبل

پسرمون قهر کرده ولی خب اگه آرش عاشقش شده باشه ناراحتیش بی دلیل نیست که سارا با کوهیار رفته و فک کنم دیدتشون حالا به هر حال بد نبود

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x