بادیدنم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_بلد نیستی خداحافظی کنی؟
_بلد نیستی محترمانه تر درخواست چیزی رو بکنی؟
من پرستار مادرتم نه بیشتر!
بابیخیالی وآرامش چشم هاشو مالید وگفت:
_نمیشه پرستار منم باشی؟
باحرص نگاهش کردم که چشمکی زد وادامه داد:
_حقوقشم خوبه ها!
دهنمو واسش کج کردم و با مسخرگی گفتم:
_گگگگ! مسخره!
یه دفعه شلیک خنده اش بالا گرفت و من باحالتی چندش نگاهش میکردم!
_هارهارهار! عکس خودتو تو آینه دیدی؟
میون خنده گفت:
_با اون شکلکت مثل بچه های ۵ ساله شدی!
خودمم خنده ام گرفته بود اما به سختی خودمو کنترل کردم و به طرف آشپزخونه رفتم!
چندتا میوه برداشتم و رفتم روی کاناپه جلوی تلویزیون نشتم که آرشم اومد روبه روم نشست!
_ناراحت شدی؟
چپ چپ نگاهش کردم و همزمان سیب رو از داخل بشقاب برداشتم و مشغول پوست کندنش شدم!
_مگه پرستار من شدن چه مشکلی داره؟ خیلی هم دلت بخواد!
چاقورو به صورت تهدید تکون دادم و گفتم:
_یه دفعه چاقو نیاد توصورتتا! برو به نسیم بگو پرستارت بشه!
دوباره خندید و گفت:
_باشه بابا از خیر پرستار گذشتم! فیلم ببینیم؟
بازم بااخم نگاهش کردم که ادامه داد:
_یه دونه جدید دانلود کردم خودمم هنوز ندیدم نظرت چیه باهم ببینیم؟
_من فیلم های اکشن و بزن بزن دوست ندارم!
درحالی که با کنترل مشغول عوض کردن فایل فیلم ها بود گفت:
_نه بابا اکشن نیست، فکرکنم عاشقانه درام باشه!
منم دیگه چیزی نگفتم و همه ی میوه هارو پوست کندم و برش زدم گذاشتم روی میز!
دست هام کثیف شده بود و شالم خیلی عقب رفته بود،
سعی کردم با ناخن هام شالمو مرتب کنم که صداشو شنیدم!
_اونو سرتم نندازی چیزی نمیشه، من بیشتراز اینا رو دیدم!
با یادآوری سر خوردنم توی حموم هم حرصم گرفت هم گوشام ازخجالت سرخ شد!
خب مرتیکه بزغاله می میری اگه به روم نیاری و یادآوری نکنی؟
انگار متوجه شد چی گفته، فورا حرفشو اصلاح کرد یا به قول خودمون ماست مالی!
_منظورم اینه که راحت باشی ومعذب نباشی! من هشت سال خارج از ایران زندگی کردم!
واسه شستن دست هام ازجام بلند شدم وهمزمان گفتم؛
_من اینجوری راحتم!
_کجا؟ فیلم گذاشتم؟!
_میرم دست هامو بشورم!
چند دقیقه بعد برگشتم و آرش هم دیگه بدون اذیت کردن شروع کرد به معرفی بازیگرها و خلاصه ای که از نظر سنجی ها خونده بود!
ماجرای فیلم این بود که دختر وپسری توی یه سازمان خیلی مهم کار میکردن و یکی ازکله گنده هاشون عاشق دختره اس و جز خط قرمزهاشه اما دختره
عاشق کس دیگه اس و پنهانی با پسره(عشقش) رابطه داره که یه روز رازشون برملا میشه و باهم فرار میکنن و….
حسابی غرق فیلم شده بودم وهیجانش به همه وجودم غلبه کرده بود..
یه قسمت از فیلم دختره به سختی تونست از چنگ تبهکارها فرار کنه وپسره توی تاریکی منتظرش بود و
موقع دویدن میون درخت ها یه دفعه دستشو گرفت و چسبوندش به درخت وبوسیدش…
بی اختیار دست هامو به هم کوبیدم و با هیجان گفتم:
_آخیششش دلم ضعف رفت!
یه دفعه یادم اومد خبرمرگم پسر غریبه جلوم نشسته و آبروم رفت!
داشت با لبخند نگاهم میکرد!
خودمو زدم به پررویی و با لبخند مسخره ای گفتم:
_ببخشید یه لحظه حواسم نبود کجام!
چرا پارت جدید نمیاد؟
؟؟؟
پارتای رمانت خیلی کمه وقتی هر روز یه پارت میزاری حداقل یکم پارت ها رو طولانی تر کن ک هنو شروع نکردیم تموم نشه…
قسمت آخرش وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایی جرررررررررر خیلیییی خوب بود🤣🤣🤣🤣
اینجور که من خوندم از توضیحات فیلم فک کنم کرهای بوده😃💜
رمان دیگعی نمیشناصین ک خوب باشع¿
دقت کردین یک روز تو رمان مساویه با هفت روز واسه ما 😐😑🚶🕳
دقیقن😐😂
چرا هنوز شروع نکردی تموم میشه😐
اره اصلا چرا بهم نمیرسن 🥲
چرا سارا طنابایی که ارش میده رو نمیبینه 🤨😐
عر چه سوتی باحالی😂