دستم رو گرفت و با مهربونی گفت:
_بودنت توی این خونه آزارت میده؟
_نه.. البته که نه! درسته که دوری از خانواده ام سخته اما کنار شما بودن رو دوست دارم و اصلا اذیت نمیشم! باور کنید ازته دلم میگم!
دستمو نوازش کرد وبا حسرت آهی کشید!
_اگه بخوام من هم مثل تو از ته دلم حرف بزنم…
یه کم مکث کرد ودست هامو ول کرد.. باکلافگی دست هاشو روی صورتش کشید و ادامه داد:
_به بودنت عادت کردم..
لبخندی به صورت مثل برفش زدم..
_بهت گفته بودم که خدا به من دو فرزند داد؟
متعجب گوشه ی چشمم روچین دادم وگفتم؛
_دوتا؟ نه اولین باره که می شنوم!
پس اون یکی بچه تون کجاست؟
آهی کشید و گفت:
_دختر بود.. بچه ی اولم بود و نازار کرده ی یه خاندان!
نمیدونی مادر خدابیامرزم چقدر خوشحال بود که! نه تنها کل بیمارستان یلکه تموم اون منطقه هم شیرنی داد!
بازم مکث کرد و این بار یه کم طولانی شد اما به خودم اجازه پرسیدن ندادم!
_چشم هاش قشنگ و صورت مثل برف.. قرص ماه! واسه همون اسمش رو گذاشتیم مهگل! یه وقت فکرنکنی چون بچه ام بوده اینجوری میگما! نه!
به جون آرش که میخوام دنیا نباشه، حقیقت رو میگم!
_قبول دارم عزیزم.. ندیده هم میتونم حدس بزنم چقدر زیبا هستن!
_بود.. دیگه ندارمش!
بی اراده اخم هام توهم کشیده شد وبا گیجی گفتم :چی؟
_دوسالش بود و تازه حرف زدن رو دست وپا شکسته یاد گرفته و اوج شیرین زبونیش بود که یه شبه آسمون واسمون به زمین رسید …
فهمیدیم مهگل بیماری قبلی داره و اونقدر پیشرفته بود که به مداوا نرسید و به دوماه نکشید که دخترم توی دستام پرزد!
دست هاشو بالا آورد وبا غم به دست هاش نگاه کردو ادامه داد؛
_توهمین دست هام جون داد و تنهام گذاشت
باغصه سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_متاسفم! غم بزرگیه!
_بعداز اون، قسم خودم و باخودم عهد بستم که هرگز بچه نیارم و هیچکس رو جایگزین مهگلم نکنم!
دوسال گذشت و غم مهگل هرروز تازه تر می شد واونقدری که چندبار دست به خودکشی زدم و موفق نشدم!
تااینکه یه شب حالم بد شد و رفتم بیمارستان واسه چکاپ!
اونجا بود که فهمیدم آرشم رو باردارم وقراره دوباره مادربشم!
ارسلان با این خبر تو ابرها بود و میتونم بگم اگه بال داشت، تا پیش خدا پرواز میکرد تا ازخدا تشکر کنه!
اما من نمیخواستمش و نمیخواستم کسی جای مهگلم رو بگیره!
ارسلان عاشقم بود و باخودم گفتم اگه تصمیمم رو که ازبین بردن بچه بود رو بهش بگم، موافقت میکنه اما اون شب قیامت به پا کرد و حتی تهدید کرد اگه اون کار رو بکنم، خودشو می کشت!
خب.. من هم عاشقش بودم.. نرسیدم نکنه واقعا این کاررو بکنه و شروع کردم به امتحان کردن روش های مختلف که وانمود کنم بچه خودش سقط شده!
دست به هرکاری زدم تا ازدستش بدم اما شیرپسرم انگار قصد نداشت مادرشو تنها بذاره و قوی تراز این حرف ها بود!
بعدازبه دنیا اومدنش فهمیدم بزرگ ترین لطفی که خدا بهم کرده بود آرشم بود!
مهگل فراموش نشد اما همه زندگیم، قلبم، قلبم، نفس هام واسه آرشم شد!
حالا این آتیش پاره شده بلای جونم و میخواد تنهام بذاره!
فکررفتنش قلبم رو آتیش میزنه و داغونم میکنه!
بازم با غم سرمو پایین انداختم چیزی نگفتم!
_میدونم داره میره! میدونم بلیط گرفته!
خوب بود ولی چرا اینقد کشش میدی بابا جان مادرت به خدا خسته شدم اونقد منتظر موندم ی اتفاقی بین این دوتا ملخ بیوفته اه تموم کن این بازیو
داستان بچهدار شدن مادر ارش چه غمانگیز بود دلم گرفت.
ارش چرا میخواد بره .؟؟؟ اسکل دیوونه 🥲🥺
مادرش دوسش داره
امیدوارم سارا بتونه راضیش کنه که نره
کاش سارا کاملا عاشق ارش بشه
کوهیار بهش خیانت کرد😭💔
ارش و دوس دارم باحاله😛و این نسیمم رو مخمه نمد چی کار میخواد بکنه 🤨
به احتمال زیاد اصلا ارش و نسیم عاشق هم نیستنننن
جییییییییییییییییییغ
یعنی فقط جیغ یه روز منتظر میمونی واسه چهار خط
جییییییییییییییییغ
خدایا منو گاو کن!
فک نمیکنی خیلی کمه؟
هوم؟نظرت چیه نویسنده!
مگه هنوز شروع کردم ب خودندن ک سریع تموم شد😐😒نویسنده هم نویسنده الفبای سکوت