جرات پرسیدن هیچ سوالی از دکتر نداشتم که آرش پرسید؛
_حالش چطوره آقای دکتر؟
_شما پسرشون هستید؟
_بله من پسرش هستم توروخدا بگید نفس میکشه وخوب میشه!
_نگران نباشید بیمارتون احیا شد و اعلائم حیاتیشون به روال عادی برگشت…
نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و زیرلب زمزمه کردم:
_خداروشکر.. خدایا شکرت..
آرش که انگار نور امید به صورتش برگشته بود با صدای لرزون گفت:
_خداروشکر.. چشماشو باز کرد دکتر؟ میتونم برم ببینمش؟
_متاسفانه فعلا خیر! مادرتون دچار سکته خفیف مغزی شدن و داخل سی سی یو باید بمونن و انشاالله بعداز این باتوکل به خدا منتظر هوشیاری کامل ایشون باشیم…
باحرفی که دکتر زد قلبم تیر کشید وبهت زده به آرش که شوک شده به دکتر خیره شده بود نگاه کردم!
_ی.. یعنی چی؟ س.. سکته مغزی؟
_آروم باشید جناب خطر اصلی که از بین رفتن اعلام حیاتیشون بود رفع شده! لطف کنید همراه من بیایید و پروندشونو کامل کنید که هرچه زودتر به بخش آی سی یو منتقل بشن…
اما آرش اونقدر شوک شده و ناتوان بود که حتی صدای دکتر هم نشنونه!
_من میتونم بیام آقای دکتر؟ دخترشون نیستم اما میتونم کارهای بستریشون رو دنبال کنم!
دکتری سری به نشونه ی مثبت تکون داد و به طرف در خروجی اورژانس رفت وهمزمان گفت:
_بفرمایید..!
باعجله دنبالش راه افتادم.. چون پرستار آمنه بودم واز بیماری زمینه ای و داروهاش خبر داشتم تونستم پرونده رو کامل کنم و بعداز نیم ساعت به بخش مراقبت های ویژه سی سی یو منتقل شد!
آرش هم مثل مجسمه شده بود.. دلم براش میسوخت.. برای علاقه ای قلبی و وابستگی که به مادرش داشت دلم آتیش گرفته بود وغصه میخوردم که کاری ازدستم ساخته نیست.. تنها راهمون توکل کردن به خدا بود..
باصدایی که از ته چاه درمیومد اسمشو صدا زدم
_آرش؟
بدون حرف برگشت و نگاهم کرد ..
_ایمان دارم که خوب میشه.. دلم روشنه.. خواهش میکنم محکم باش!
بازهم بدون حرف سری تکون داد و دوباره به درشیشه ای که مادرش داخلش بود زل زد..!
دیگه نمیدونستم چی بگم وچیکار کنم که آرومش کنم… رفتم روی صندلی نشستم و دیگه حرفی نزدم!
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنگ گوشیم ترسیده تکونی خوردم و واسه اینکه زودتر صداشو خفه کنم باعجله گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
_چه عجب ساراخانوم بالاخره جواب داد، اونم اینقدر سریع! منتظر زنگم بودی؟
باشنیدن صدای کوهیار پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلند شدم و باصدای آرومی گفتم:
_یک لحظه گوشی رو نگهدار…
آرش به طرفم برگشت و بدون حرف نگاهم کرد ومن هم با ایما واشاره بهشون گفتم الان برمیگردم و با قدم های بلند راه خروجی روپیش گرفتم!
به حیاط که رسیدم گوشی روکنار گوشم گذاشتم و بی حوصله پرسیدم:
_چی میخوای کوهیار؟
_قبلاها سلام میکردی! انگار بجز احساست شعورتم از دست دادی!
_درست حدس زدی من بیشعورترین و بیخود ترین آدم توی دنیا هستم! حالا میگی چی میخوای یانه؟
_زنگ زدم حالت رو بپرسم و ببینم کجایی؟! امروز احتمالا بیام اونورا!
وقت داری یه کم خلوت کنیم و حرف بزنیم؟
_نه مثل اینکه تو واقعا متوجه تموم شدن رابطمون نیستی! چه خلوتی چه حرفی؟ فکرمیکنم جواب آخرم رو بهت داده بودم!
_پرت وپلانگو اول وآخر من تویی ومیدونی اونقدر دوستت دارم که به این سادگی ها بیخیالت نمیشم!
_پرت وپلا رو تو داری میگی دوست عزیز! بیخیال نشدن تو فقط خودتو خسته میکنه وآسیبی به من نمیرسونه!
_تاکی میخوای قهر باشی واشتباه گذشته رو توسرم بکوبی؟ تاکی باید این عذاب رو تحمل کنم سارا؟ من قصدم ازدواجه من تورو برای یک عمر زندگی میخوام میفهمی سارا؟
دیونه چرا عشق پاکمون رو بخاطر اشتباه و سوتفاهم داری از بین می بری؟
چطور میتونی اون همه سال عاشقی رو انکار کنی وبهش پشت کنی؟
_منظورت از اون همه سال خریت و حماقتمه دیگه؟ چون من عشقی ندیدم و خیلی خوب معنی عشق بهم فهموندی!
_سارا؟
_بس کن کوهیار! التماس میکنم عذابم نده وبذار مثل دفعه قبل با کینه ونفرت ازهم خداحافظی نکنیم.. ازخانواده ام دور باش و با اون حرفایی که زده بودی اونا رو برعلیه من نکن چون تصمیم نهایی رو بخدا فقط من میگیرم نه خانواده ام!
هر روز کمتر از دیروز🥺
چرا انقدر کمه؟
یخرده طولانیش کن میمیری مگه؟
ی تشکر ویژه بکنم از نویسنده ی گرامی: نویسنده مرسی که! هر روز اندازه ی چلغوز برامون پارت میزاری و مرسی که انقدر به فکر مونی میدونم فک میکنی اگه دو تا خط بیشتر بزاری ما از خوشحالی بال در میاریم و مرسی 😐💔
خیلی کمه نامرد 🤧 عذابم نده با احساساتم بازی نکن 😖 طولانیش کن 🙂
بنظرتون خیلی خیلی کم نبود؟
چرا😐😂