رمان آشپز باشی پارت 10

4.3
(7)

 

 

در تابه‌ٔ مخصوص غذاهای چینی آب و مقدار کمی روغن قاطی کردم و روی شعله‌ٔ زیاد گذاشتم.

 

مرغ ها را ریختم و شروع به هم زدن کردم.

 

– کدوم رستوران کار می‌‌کنی؟

 

گفت و استکان چایش را به لب برد.

 

– نارنج و ترنج…

 

چای در گلویش پرید و به سرفه افتاد.

 

– کجا؟

 

– نارنج و ترنج…

 

چند سرفه کرد و به دست‌های من خیره شد…

 

مرغ‌ها با حرارت بالا پخته بودند…

 

بوی شنبلیله و آویشن هوسی‌ام کرد و یک تکه‌اش را همان‌طور داغ به دهانم بردم.

 

– خوب شده!

 

هنوز در بهت بود و من بی‌خیال در ظرف دیگری آرد گذاشتم… که کمی بوی خامی و زهمش را بگیرم.

 

– واقعاً شکست عشقی خوردم!

 

خندیدم… آشپزی سرحالم می‌آورد.

 

– چرا؟

 

– بابا من این همه با رِلام پا می‌شدم می‌اومدم اون‌جا… اگه می‌دونستم آشپزش تویی عمرا لب به غذا می‌زدم؟!

 

با خنده نگاهش کردم، هیچ‌کس باورش نمی‌شد من پنج سال از بهترین روزهایم را صرف آن‌جا کرده باشم…

 

رستورانی که عمو‌منصور می‌خواست نصفش را به نام عروسش بزند…

 

حالا باید به نام عروس جدیدش می‌زد! فرناز خانم!

 

– چرا؟ مگه من چمه؟!

 

– فکرشو کن! این همه راه پاشی بری اون سر شهر اون همه پول بدی… اون‌وقت یه دختربچه غذا رو پخته باشه!

 

روغن را روی آرد ریختم و به هم زدم، باید خنک می‌شد… شعله‌اش را خاموش کردم.

 

– خوبه خودت دیدی دم در شوهر به اون گندگیو! دختر‌بچه کجا بود؟!

 

چانه‌اش را بالا داد، مسقطی‌ها نصف شده بودند…

 

– آخه مگه به سنه بزرگی؟ حالا تو فوقش باشه بیست و یکی‌دو سالته… که اونم با عقل نداشته‌ت جمع کنی سن واقعیت می‌شه ده دوازده سال!

 

اخم کردم.

 

– تو با همه این‌قدر زود پسرخاله می‌شی؟

 

– نه با همه… از تو خوشم اومد! نمی‌دونم… یه حس خوبی بهم می‌دی… وگرنه از مامانمم بپرسی بهت می‌گه من کلا نچسبم!

 

 

کره را در ظرف ریختم و پیاز را هم.

 

– حالا باید به نشانهٔ افتخار جشن بگیرم؟!

 

خودش را متفکر نشان داد و دستش را زیر چانه‌اش زد.

 

– فکر کنم آره! البته اگه جشن‌مشن می‌گیری زنگ بزنم هدی هم بیاد!

 

غر زدم:

 

– بچه پررو! پول عصرونه‌ٔ امشبم از حساب ماشینم کم می‌کنما!

 

– شما مهمون ما باش، ما که مثل تو بخیل نیستیم!

 

قارچ و کمی ادویه هم اضافه کردم، نمی‌دانستم به چیزی حساسیت دارد یا نه…

 

– به فلفل حساسیت نداری؟

 

– نوچ!

**

 

ظرف یک‌بار مصرف پاستا را دستش دادم و او با اکراه می‌خواست برود.

 

– جا نداره شب بمونم؟ بابا کاریت ندارم بی‌بخارم من!

 

– ارواح عمه‌ت!

 

طوری خندید که تمام دندان‌هایش نمایان شد.

 

– می‌بینی خودتم داری با من مچ می‌شی؟ جان من بذار بمونم!

 

دوست داشتم هرچه ظرف بلور و کریستال در خانه دارم را در سر کچلش خورد کنم.

 

– عامو تو نصفه روزم نیست منو می‌شناسی! کجا بمونی؟ می‌بینی که خودمم خوش‌نشینم… امروز فردا می‌رم از این‌جا!

 

لب‌هایش را به طرز مسخره‌ای جلو داد.

 

– پررو خودتی… من همش یه هفته مرخصی دارم سه روزشو باید بذارم پای پراید قراضه‌ٔ تو… اون‌وقت واسهٔ یه شب موندن باید التماست کنم؟

 

چشم‌هایم از تعجب گرد شد.

 

– من کی گفتم بچه‌پررو؟

 

– مستقیم روت نشد بگی غیر مستقیم گفتی!

 

دیگر داشتم کلافه می‌شدم! برای یک دعوایی که آن هم خودش خودش را وسط انداخته بود کلی باج سیبیل داده بودم!

 

– خدا شفات بده… شهناز چی می‌کشه از دست تو!

 

 

 

خودش هم این‌بار خنده‌اش گرفت.

 

– سربه‌سرت می‌ذارم… باید با هدی برم شهر بازی… ساعت ۹ قرار گذاشتیم با هم… اگه می‌آی صبر کنم آماده شی…

 

سرم را بالا انداختم.

 

– ممنونم… باید وسایل خونه رو کارتن کنم… خودت که دیدی وضع منو!

 

– جدا از شوخی هر کاری داشتی این یه هفته که این‌جام بگو… خوشحالم مامانم با زن خوبی مثل تو آشنام کرده… ماها رو مثل خانواده‌ٔ خودت بدون…

 

بی‌حرف نگاهش کردم… شهناز خودش هم تنها دو روز بود که من را می‌شناخت.

 

شاید این برخورد راحتش برای دیدن مامان‌روحی بود و دل صاف و بی‌شیله‌پیله‌اش…

 

فهمیده بودند ما آدم‌های شارلاتانی نیستیم.

 

– ممنونم، تو این دوره هیچکی خودشو واسه زنی که نمی‌شناسه وسط دعوا نمی‌ندازه… امیدوارم بتونم جبران کنم.

 

– دیشب این‌قدر مامانم از تو و مامانت حرف زد حس می‌کنم ده ساله می‌شناسمتون.

 

چشمکی زد و ادامه داد:

 

– سلام روحی‌خانمو هم برسون!

***

 

او که رفت کارتن‌هایی که هفته‌ٔ پیش خریده بودم را وسط هال ریختم، چسب کاغذی را هم کنار دستم گذاشتم…

 

اول باید وسایل آشپزخانه را جمع می‌کردم.

 

روزی که با پدرم برای اولین بار با آینه و قرآن به این خانه آمده بودم؛ کجا فکرش را می‌کردم این‌طور دل‌شکسته ترکش کنم؟

 

از کجا می‌خواست بداند دردانه‌ٔ برادرش که قسم راستش جان او بود، خیانت کند…

 

آن هم به منی که هیچ‌چیز برایش کم نگذاشته بودم!

 

شاید هم گذاشته بودم! به‌ قول فرناز، کیسان حق داشت به زنی خیانت کند که همیشه تنش بوی پیازداغ و بادمجان سرخ‌کرده می‌دهد…

 

 

 

دو روز از دیدن هادی می‌گذشت، حنانه هم‌چنان در افق محو بود.

 

مامان‌روحی هم یکی دوباری با آژانس غذا فرستاد…

 

دستپخت خودش را! با این‌که خودم سال‌ها آشپزی می‌کردم دستپخت او برایم چیز دیگری بود…

 

خودم هم نمی‌خواستم کسی به دیدنم بیاید، دوست داشتم هرچه زودتر جمع و جور کنم و از آن‌جا بگریزم!

 

قفل در را همان دو ماه پیش عوض کردم. فردای همان شبی که کیسان و فرناز را روی تختم، لخت پیدا کردم!

 

کیسان اگر کلید داشت دمش درازتر از این حرف‌ها بود!

 

با یادآوری فرناز و کیسان خاطره‌ٔ چند شب پیش خودم و آن مردک در ذهنم آمد…

 

حالا دیگر همه‌اش یادم بود! همه‌ٔ آن آه کشیدن ها! لبم را گزیدم…

 

کاش هیچ‌وقت با آن مرد روبه‌رو نشوم!

 

صدای میو‌میو از گوشی‌ام بلند شد… همان که کیسان گذاشته بود! هنوز عوضش نکرده بودم…

 

– الو؟

 

– به! سلام سرآشپز کوچولو!

 

هادی بود! از صدایش شناختمش اما خودم را به آن راه زدم.

 

– سلام، شما؟

 

– تو مگه لاله خانم نیستی؟ برازنده… دوست مامانم…

 

به زور خنده‌ام را کنترل کردم و خیلی رسمی پرسیدم:

 

– پسر شهناز‌جون هستین؟

 

– زدی تو خال! ولی پسر شهناز‌جون خودش اسم داره‌ها! مثلا فک کن تو خیابون منو صدا کنن پسر شهناز جون!

 

این بار خندیدم، هادی دوست‌داشتنی بود… شوخی‌هایش هم بامزه!

 

– خب پسر شهناز جون چی‌کار داره؟!

 

– والا غرض از مزاحمت… خواستم اطلاع بدم این پرتقال زردمبوتو روبه‌راه کردم بیا ورش دار ببر!

 

اخم در هم کشیدم و با غیظ جوابش را دادم.

 

– نارنگی!

 

– اووو! حالا همچین می‌گه نارنگی انگار نارنگی و پرتقال فرقشون تو چیه! پرتقال بدبخت یکم پوستش کلفته باید بره بمیره؟

 

 

 

اگر می‌خواستم ادامه دهم او هم تا ده روز چرت و پرت گفتن را ادامه می‌داد.

 

– خب حالا! بی‌مزگی نکن آدرس بده بیام دنبالش!

 

– اس می‌کنم مهندس!

 

ده دقیقه بعد اس‌ام‌اسش آمد، پشت میدان تره‌بار قدیمی!

 

چند بار با پدر رفته بودم اما حالا کمی ترس داشتم، جایی کاملا مردانه بود…

 

در چمدان بسته‌ام را باز کردم، هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست تیپ و یا اندامم در دید باشد…

 

پانچ زمستانه‌ٔ آبی‌ و شال ستش اولین چیزی بود که به چشمم خورد.

 

بد نبود برای رفتن میان مردها! نه این که معتقد باشم به‌خاطر مردها خودم را بپوشانم.

 

این‌طور احساس امنیت بیش‌تری داشتم نسبت به وقتی که مردی دندان تیز کند…

 

بعضی وقت‌ها نه زشتی مهم است و نه زیبایی نه چاقی و نه لاغری…

 

مردی که چشمانش هرز برود برایش فرقی نمی‌کند چه کسی را دارد نگاه می‌کند!

 

لباس‌هایم را پوشیدم و بی هیچ آرایشی از خانه بیرون آمدم.

 

حوصله‌ٔ منتظر آژانس ماندن را نداشتم، تصمیم گرفته بودم پیاده تا سر خیابان بروم و بعدش با تاکسی.

 

– لاله‌جان؟

 

صدایش را تشخیص دادم… کاش هیچ‌وقت مجبورمان نمی‌کرد…

 

کاش مال دنیا را با ارزش‌تر از زندگی پسرش نمی‌دانست…

 

– سلام…

 

گفتم و سرم را پایین انداختم، رویم نمی‌شد به صورتش نگاه کنم! اگر او هم مثل عمه‌فرخنده فکر می‌کرد چه؟

 

– سلام دختر قشنگم…

 

لحنش ناراحت بود، اما هیچ‌وقت دعوایم نمی‌کرد… دو ماه ولمان کرده بود و این گند بالا آمده بود!

 

– سه ساعته تو ماشین نشستم روم نمی‌شد زنگ درو بزنم… اصلاً روم نمی‌شه تو چشات نگاه کنم لاله…

 

دستم را که گرفت، سرم را آهسته بالا آوردم و نگاهش کردم… حرفی برای گفتن به زبانم نمی‌آمد.

 

 

 

– چیزی نمی‌گی؟ بابات همه چیزو برام تعریف کرده عزیزم… من پشت توم! اصلاً سرزنشت نمی‌کنم پسر من لیاقت تو رو نداشت لاله!

 

– اون حق داشت عمو… منو نمی‌خواست، چند بار جلوتون واستاد شما قبول نکردین…

 

– می‌دونم عزیزم واسه همینم شرمنده‌تم… اومدم بهت بگم حاضرم مهریه‌تو تمام و کمال بهت بدم… تو حق داری خوب زندگی کنی…

 

لبخند تلخی زدم.

 

– عمو جون… پول خوش‌بختی می‌آره اما نه به هر قیمتی… من پول خون نمی‌گیرم!

 

خوب می‌دانست منظورم چیست، خودش همیشه می‌گفت وقتی برای پولی که به دست می‌آوری شخصیتت را از دست بدهی پول خون است!

 

– پس حداقل برگرد رستوران… خواهش می‌کنم!

 

دستش را فشردم، هرچه‌قدر هم بدی کرده باشد سزاوار این نبود که دلش را بشکنم، می‌دانستم من را مثل بچه‌های خودش دوست دارد.

 

– می‌آم عموجون فقط…

 

– اگه اومدن سمتت جفت پاشونو قلم می‌کنم! من هنوز رو حرفم هستم نصف اون رستوران مال توه…

 

لبم را تر کردم که بگویم ارزانی همان عروس جدیدت اما پشیمان شدم…

 

اگر عمو در ازدواجمان مقصر بود در خیانت کیسان که نبود…

 

– چشم‌… بیاین بریم بالا براتون قهوه درست کنم… از همونایی که دوس دارین…

 

جلوتر آمد و پیشانی‌ام را بوسید.

 

– دستت درد نکنه عزیزم کار دارم باید برم… جایی می‌ری برسونمت‌‌…

 

تعارفش را رد کردم، دیگر بیشتر از این حوصله‌ٔ شنیدن نداشتم‌…

 

او که از پیچ کوچه دور شد من هم آرام‌آرام قدم برداشتم…

 

کاش هیچ‌وقت این‌جا خانه‌ام نمی‌شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساحل
ساحل
1 سال قبل

کاش سرعت داستان بره بالا بفهمیم‌ حد اقل چی قراره بشه

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  ساحل
1 سال قبل

نمیره
مثله اینکه بنزین تموم کرده باشه هس 😪

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x