رمان آشپز باشی پارت 41

4.2
(5)

 

 

– امیرجان می‌ری پایین من برم خونه؟

 

ابرو بالا انداختم و لاله با استیصال نگاهم کرد.

 

– اگه بگم فوری می‌ری پایین من برم؟

 

– می‌رم.

 

نگاهش را از من دزدید، شل کردم که چانه‌اش را از میان انگشت‌هایم بیرون بکشد.

 

خجالتش را درک می‌کردم.

 

معذب بودنش شیرین بود، شاید لاله اولین زنی بود که عاشق من می‌شد.

 

تینا رک و راست حرف دلش را زد، خیره در چشم‌هایم! من احمق هم…

 

– راستش من، نمی‌دونم چه‌طوری برات توضیح بدم. یه‌کم مسخره به‌نظر میاد… آخه! من فقط چند ماهه از کیسان جدا شدم اون‌وقت…

 

خنده‌ام گرفت! رسما داشت صغری کبری می‌چید که از جواب دادن فرار کند!

 

– دختره‌ی سرتق! یه کلمه بگو آره یا نه!

 

نفس عمیقی گرفت، انگار می‌خواست تپش قلبش را آرام کند. دست‌هایش علنا می‌لرزید!

 

– چرا مجبورم می‌کنی خب؟

 

همین طفره رفتن‌هایش نشانه‌ی دوست داشتنش بود، همین لرزیدن دست‌ها و از ته چاه درآمدن صدایش نشان از باختن دلش به من بود.

 

منِ امیرحسین! منی که انگار از دار دنیا فقط محبت گرم این دخترک کوچک را داشتم.

 

مهیار هم بود هدی هم! اما جنس محبت هیچ‌کدامشان اینقدر لذت و غرور به من نمی‌داد.

 

– چون خودمم مجبورم بشنوم!

 

آب دهانش را قورت داد و لب‌های کوچکش را دوباره به هم فشرد و دلم را زیر و رو کرد برای یک بوسه از آن غنچه!

 

– دارم!

 

نگاهش کردم، کاویدمش! این زن معجزه بود وسط آن همه بلبشوی زندگی من!

 

وسط رفتن تینا کینه‌ی دیرینه‌ی من و شهناز، وسط از دست دادن بچه‌ای که چه‌قدر ذوق آمدنش را داشتم!

 

نامردی بود احساسم فقط یک هوس باقی بماند…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#لاله

چند روزی از اعتراف گرفتن زورکی امیر می‌گذشت.

 

بهمن ماه شیراز هنوز سرد بود اما کم‌کم داشت گرمای رسیدن بهار درخت‌های ازگیل را از خواب زمستانه بیدار می‌کرد.

 

مامان و عمه‌فرح کم‌کم داشتند بساط خانه‌تکانی عید را راه می‌انداختند و مهیار و حنا هم به دنبال کار‌های عقد و عروسی و چانه زدن با پدر بودند.

 

نه بختیاری‌ها دلشان به این کار رضا بود و نه بابا مسعود!

 

منتها بختیاری‌ها حرفی نمی‌زدند و بابا حتی برای لباس عروس حنا هم نظر می‌داد که قلوه‌سنگی جلوی پایشان انداخته باشد!

 

تاریخ عروسیشان افتاده بود بیست و نه اسفند…

 

خوب بود، روز مبارکی می‌شد.

 

بعد از سالها خواهرم داشت خوشبخت می‌شد و این نهایت آرزوی یک خواهر برای خواهرش است.

 

– لاله این خوبه؟

 

صدای حنا از فکر بیرونم کشید، تنها یک روز آف داشتم آن را هم برای خرید طلا و حلقه با مهیار و حنا همراه شدم.

 

– خوبه عزیزم. مهیار کو؟

 

نگاهم را به حلقه‌ی زرد ظریفی دادم که تنها سه نگین کوچک سفید رویش داشت.

 

– وا آبجی! عاشقیا! گفت که می‌ره دنبال امیرحسین!

 

وای امیر! این چند روز دوباره من جن شده بودم و او بسم‌الله!

 

فرار می‌کردم که دوباره گیرم نیاندازد! اصلا مگر او نباید بالای سر کارگر‌ها می‌ایستاد؟

 

– اون دیگه چرا؟

 

– چی بگم! من که ازش خیلی بدم میاد تصورشو کن! مثل یه مار آناکوندا جلوی یه دشت پر از پونه!

 

خنده‌ام گرفت، راست می‌گفت! امیر و حنا هیچوقت از هم خوششان نمی‌آمد.

 

 

 

 

 

 

آمدند، پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشیده بود. او هم مثل درخت‌های ازگیل داشت کم‌کم هوای بهاری را حس می‌کرد.

 

– مار از پونه بدش میاد در لونه‌ش سبز می‌شه!

 

اولین جمله‌اش بعد از نگاه کردن به حنا این بود!

 

– نه که من خیلی از تو خوشم میاد؟

 

گفت و رو به مهیار توپید:

 

– آدم نبود با خودت ورداری بیاری تا این؟

 

امیرحسین زیرچشمی نگاهی به من انداخت و جواب حنا را درحالی داد که در فضای کوچک طلافروشی کنار من می‌ایستاد.

 

– ناراحتی می‌تونی بری!

 

پیرمرد طلافروش خنده‌ی کوتاهی کرد و جفت حلقه‌ی انتخابی حنا را روی میز گذاشت.

 

– خانمتون اینو انتخاب کردن جناب بختیاری!

 

حنا پشت چشمی نازک کرد و با مهیار مشغول چک و چانه زدن با طلافروش شدند.

 

– تو هم چیزی خریدی؟

 

این همه نزدیکی‌اش باز هم تپش قلبم را بالا می‌برد.

 

دوست داشتم فاصله بگیرم، بیرون بروم و خودم را در مغازه‌ی دیگری از بازار زرگر ‌ها بیاندازم یک مغازه‌ای که در دید او نباشد!

 

آن‌وقت وقتی آنها رفتند بیرون می‌آمدم و می‌گریختم.

– نه…

سرش را پایین‌تر آورد و کنار گوشم گفت:

 

– هرچی دوس داری انتخاب کن من می‌خرم!

 

بیشتر خجالت کشیدم، امیر دست و دلباز بود این را این مدتی فهمیدم که کنارش کار می‌کردم.

 

حواسش به همه‌ی کارگر‌ها بود، به زندگی‌هایشان، مشکلاتشان…

 

وقتی با همه‌ی خصومتش با سپیده یخچال جهیزیه‌اش را خرید فهمیدم احساساتش به آدم‌ها مانع کمک کردنش نمی‌شود!

 

– ممنونم، من اهل طلا پوشیدن نیستم…

 

 

 

 

 

 

 

 

دیگر چیزی نگفت و من روی صندلی کنار آینه نشستم.

 

تحمل این همه نزدیکی‌اش را نداشتم.

 

خجالت می‌کشیدم از این‌که او احساساتم را می‌دانست.

 

– لاله می‌گه پنج و نیم به‌نظرت ارزون نیست؟

 

لبخند بی‌جانی زدم، چند سال پیش وقتی کیسان می‌خواست برایم حلقه بخرد، عمو منصور سنگین‌ترینش را برایم برداشت اما زندگی‌ام چه شد؟ هیچ و پوچ!

 

– نه عزیزم، مهم دل خوشه ارزون‌ترم برداری طوری نیست.

 

– همینم از سرت زیاده!

 

امیرحسین گفت و کنار من نشست، با لذت به حرص خوردن حنا خیره شد.

 

– لاله به این بگو دهنشو ببنده کلاهمون می‌ره تو هم!

 

مهیار خنده‌اش را خورد و حنا را با تشر صدا زد.

 

– حنانه؟

 

– چیه هی حنانه حنانه!

 

امیر خونسرد به دیوار پشت سرمان تکیه داد و آهسته‌تر به من گفت:

 

– خواهرت خیلی غیرقابل تحمله!

 

لبم را گزیدم حالا حوصله‌ی حاضرجوابی را نداشتم.

 

– چیه تو لال شدی مامان‌خانم؟

 

– بریم بچه‌ها!

 

مهیار و حنانه منتظر ما نماندند و از مغازه بیرون زدند.

 

حنانه آن‌قدر سرش گرم بود که وقت فضولی کردن نداشت.

 

بلند شدم و ایستادم.

 

– خیلی ممنون آقا لطف کردین. با اجازه‌تون.

 

بند کیفم جایی گیر کرده بود، برگشتم که آزادش کنم اما میان انگشت‌های امیر دیدمش.

 

– کجا؟ گفتم انتخاب کن.

 

 

 

 

 

 

 

بند کیفم جایی گیر کرده بود، برگشتم که آزادش کنم اما میان انگشت‌های امیر دیدمش.

 

– واقعا دلت با طلا نیست؟ من خوشم میاد زن طلا داشته باشه!

 

پیرمرد با لبخند نگاهمان کرد منتظر بود خرید کنیم اما با برگشتن حنانه امیر کیفم را رها کرد.

 

– وا آبجی چرا نمیای؟

 

امیرحسین پیش‌دستی کرد و جوابش را داد:

– چقد تو فوضولی به تو چه آخه! شاید ما بخوایم کادومون سوپرایزی باشه.

 

حنا خوشحال پرید و دستش را دور گردنم انداخت.

 

– الهی قربونت برم آبجی! تو این شرایط مالی‌ت می‌خوای طلا بخری؟

 

تمام پولم را تا آخر به امیر داده بودم برای رهن خانه. هیچ چیزی نداشتم جز حقوق همین ماهم!

 

– قابلتو نداره عزیزم…

 

گفتم و با ناراحتی امیرحسین را نگاه کردم. با لبخندی آرام چشم بر هم زد و با نیش زبان به حنا گفت:

 

– خیلی خب! برو دیگه ما خودمون میایم!

حنا پشت چشمی نازک کرد و صورت من را دوباره بوسید.

 

– پس ما می‌ریم سمت پارکینگ خیابون بغلی شمام بیاین آبجی.

 

رفتنش را با شانه‌هایی افتاده تماشا کردم و ناتوان سمت امیرحسین برگشتم.

 

– من چه غلطی کنم؟

بازویم را سمت ویترین کشید.

 

– بیا ببین، هرکدومو خواستی براش بخری من حساب می‌کنم.

 

بازویم را کشیدم و با غیظ به ویترین نگاه کردم. می‌خواستم پول نقد بدهم، مهیار و حنا نداشتنم را درک می‌کردند اما حالا طلای سبک نمی‌توانستم بخرم.

 

– چرا جای من حرف زدی امیر! من زورم نمی‌رسه طلا بخرم!

 

لبخندی زد و بی‌خیال ویترین را نگاه کرد.

– انتخاب کن.

 

نگاهم را به ویترین دادم، انواع پلاک و انگشتر و گوشوار… زیبا و درخشان. نمی‌دانستم چه انتخاب کنم که هم ارزان باشد هم به‌نظر نرسد که ارزان است.

 

– این فرشته کوچولو رو نگاه شکل خودته!

نگاهم پی پلاک کوچک رفت، راست می‌گفت، یک فرشته‌ی کوچک طلایی با بال‌های گشوده.

 

 

لم داد و دوباره به ویترین نگاه کرد.

 

انگشتر طلایی که از طلای سفید و زرد بود برای حنا توجهم را جلب کرد.

 

– می‌شه اینو بیارید ببینم چقدر می‌شه؟

 

– اون نه. این جفت گردنبندو بیارید بی‌زحمت.

 

گردنبند‌هایی که گفت را بالا آورد. دو نیمه‌ی قلب که چفت هم می‌شدند.

 

– کار تهرانه آقا، نگاه کنید کنده کاری‌هاشم ظریف و قشنگه قیمتشم مناسب در میاد.

 

امیر برداشت و جلوی صورت من گرفتش.

 

– چه‌طوره؟ من مردونه‌شو براشون می‌خرم تو زنونه‌شو.

 

فکر بدی هم نبود اما قیمتش برایم خیلی خیلی مهم بود.

 

پولم را پای این می‌دادم باید حداقل دو هفته نارنگی هم بی بنزین می‌ماند.

 

چند دقیقه بعد با سه گردنبند از مغازه بیرون آمدیم.

 

با سگرمه‌های درهم من و خنده‌های او!

 

– چته؟ بد قلقی می‌کنی چرا؟ بابا از حقوقت کم می‌کنم چن بار بگم؟

 

گردنبندی که به گردنم آویخته بود را از زیر یقه‌ام بیرون آوردم و پرسیدم:

 

– اینو چی؟ هیچ فکرشو کردی یکی اینو ببینه من چه جوابی بدم؟ بگم حرف “آ” لاتین کیه؟

 

شانه بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:

 

– خب بگو عشقمه!

 

از دست خودم حرص خوردم! چه تخم لقی بود که در دهان او شکاندم!

 

احساس مالکیتش‌ اعصابم را تحریک می‌کرد… من که احساس او را نمی‌دانستم.

 

– هیچم این‌طور نیست! هیچکس عشق من نیست!

 

– مطمئنی هیچ‌کس؟ حتی من؟ پس اون دختر خوشمزه‌ای که اون‌شب اونقد خوشگل به دوست داشتن من اعتراف کرد کی بود؟

 

 

 

 

 

 

دوست داشتم بگویم تو که من را دوست نداری برایت چه فرقی می‌کرد، چرا توجهت به من جلب شده؟

 

برای یک همخوابگی لعنتی که در ذهن مریضت جولان می‌دهد اینقدر دل بیچاره‌ی من را نلرزان.

 

– نمی‌دونم کی بود، بهتره بریم بچه‌ها منتظرن.

 

از نگاه داغ و منتظرش فرار کردم و زیر نور و برقی که از مغازه‌های زرگرها می‌تابید قدم‌هایم را تند و تندتر برداشتم به خیال اینکه جایش گذاشته‌ام اما او با قدم‌های بلندش دوباره خودش را به من رساند.

 

– چرا در می‌ری لاله؟ بدم میاد تا یه چیزی می‌شه ازم فرار می‌کنی!

 

– من فرار نکردم.

 

– پس فرار کردنای تو رستورانت چی می‌گه؟ الانت چی می‌گه؟

 

جلوی یک آینه و شمعدان فروشی ایستادم و نگاهش کردم. چه‌قدر دوستش داشتم…

 

با این‌که می‌دانستم علاقه‌ای به من ندارد.

 

می‌دانستم تمام این کارها و حرف‌هایش تظاهر است که من را به محرمیت راضی کند اما دوستش داشتم.

 

دلم می‌خواست تا ابد دوستش داشته باشم…

 

– دوست ندارم بیشتر از این درگیرت بشم رئیس!

 

رئیس گفتنم روی اعصابش بود، یک بار گفت دیگر رئیس نگویم اما من می‌گفتم.

 

وقت‌هایی که می‌خواستم جدیتم را به رخش بکشم.

 

– ببین منو! رئیس باباته!

 

خنده‌ام گرفت، این کلمه انگار حسابی روی نروش بود.

 

– بابام فعلا رئیس آشپزخونه‌ی مسجده!

 

– د اشتباه می‌کنه! باید رئیس خونتون می‌بود و تو رو تربیت می‌کرد. تربیت می‌کرد که تو این کله‌ی پوکت حرف جا بگیره!

 

لبم را گاز گرفتم که به این عصبانیتش نخندم.

 

– کوفت کاری! بهت نگفتم نگو رئیس؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

– خب چی بگم بهت؟

 

پلاکی که روی شالم آمده بود را با نوک انگشتش لمس کرد.

 

– بگو امیر… امیرجان گفتنتو خیلی دوست دارم.

 

قدمی فاصله گرفتم.

 

می‌ترسیدم از اینطور مهربانی‌ کردن‌هایش. قلبم تپشش بالا رفت، دوست داشتنم داشت قل‌قل می‌کرد.

 

– بریم دیره بچه‌ها منتظرن گناه دارن…

 

– اصلا حوصله خواهرتو ندارم.

 

شروع به راه رفتن کردیم، تعجب کردم او چه‌طور سردش نیست.

 

با یک پیراهن و یک زیرپوش سردش نمی‌شد واقعا؟ بوی عطر دل‌انگیزش می‌آمد و مستم می‌کرد. راه رفتن با او را دوست داشتم…

 

اختلاف قد زیادمان بامزه بود.

 

– آقا تست عطر؟ عطر تست می‌کنید آقا؟

 

امیر سری بالا انداخت و بی‌تفاوت از کنار پسر نوجوان گذشت. دلم برایش سوخت…

 

اگر مجبور نبود هرگز تن به این کار نمی‌داد.

 

– امیرجان؟

 

نشنید اما داشت دنبالم می‌گشت. چند قدمی جلوتر رفتم و دوباره صدایش کردم.

 

– امیرجان؟

 

دو قدم جلو آمد و با اخم نگاهم کرد.

 

– جانم…

 

قلبم ترکید! جانم گفتنش چه‌قدر شیرین آمد! لال‌شده نگاهش کردم. یادم رفت می‌خواستم چه بگویم.

 

– چی شده مامانم؟

 

امروز قصد جان مرا کرده بود این مرد قدبلند!

پسرک هنوز هم به رهگذر‌ها اصرار می‌کرد از دستش تست عطر بگیرند.

 

– عطر…

 

– عطر می‌خوای؟

 

دستش را بالا آورد و بلافاصله پسر را صدا کرد.

 

– آقا پسر؟ میای اینجا؟

 

پسرک خوشحال از پیدا کردن یک مشتری قدم تند کرد و نزدیکمان آمد.

 

– بفرمایید آقا…

 

 

 

 

 

تست‌های عطر را از دستش گرفت و جلوی صورتم آورد.

 

– بو کن ببین کدومو می‌خوای؟ به‌نظر من وسطیه خوبه.

 

بویش کردم، هیچ عطری مثل عطر او خوشبو نبود! من هیچکدام از این عطر‌ها را دوست نداشتم.

 

ناخودآگاه از زبانم در رفت و پرسیدم:

 

– عطر تو چیه؟

 

اول متعجب شد، بعد کم‌کم کنار چشم‌های گرد شده‌اش چین افتاد و لب‌هایش کش آمد.

 

– ممنونم آقاپسر می‌تونم تست‌هاتو نگه دارم؟

 

پسرک سری تکان داد و با نگاه چپ‌چپی از ما دور شد.

 

امیر انگشت‌هایش را قفل انگشتم کرد و سمت خودش کشیدم.

 

– بیا بریم اون دوتا الان تو پارکینگ بچه می‌کارنا!

 

به دنبالش کشیده شدم اما هنوز زبانم به گفتن حرف نمی‌چرخید.

 

کی اینقدر ولنگار شده بودم که میان همه‌ی مردم دست در دست مردی قدم بردارم.

 

اگر کسی از دوست و آشنا و فامیل می‌دید چه؟ آن‌هم در شلوغ‌ترین نقطه‌ی شهر…

 

کنار ورودی بازار وکیل!

 

– دستمو ول کن امیر.

 

گفتم و سعی کردم انگشت‌هایم را رها کنم اما او هنوز محکم گرفته بودشان.

 

– بیا غر نزن دختر! دستتو ول کنم چه‌طوری تندتند بکشونمت؟ عقب می‌مونی از قدمام.

 

وحشت دیده شدنم با او و برخوردی که ممکن بود مامان با من داشته باشد دیوانه‌ام کرد.

 

دیده شدن زنی مطلقه با مردی به قد و بالای او

سوژه‌ی جالبی می‌شد برای خاله‌زنک‌ها که بگویند لاله طلاق نگرفته پی هرزگی رفته…

 

– امیرجان ول کن دستمو یکی می‌بینه شر می‌شه!

 

انگشت‌هایم را بیشتر فشرد، ساییده شدن فکش را حس کردم.

 

– کی می‌بینه؟ بچه‌بازی در نیار یه امروزی حالم خوبه گند نزن توش.

 

 

 

 

 

 

 

 

مگر دست خودم بود کنترل ترسی که به جانم چنگ می‌انداخت.

 

ترسیده دور و برم را نگاهی انداختم و این نگاه فشار خون امیر را بیشتر بالا برد.

 

– تو شهر به این بزرگی الان فقط باید فامیل تو اینجا باشن؟ لاله این مسخره بازیات اعصاب منو خورد می‌کنه! یا منو دوست داری و پای دوس داشتنت می‌مونی یا نداری و از حرف مردم می‌ترسی!

 

بلاخره مستقیما به رویم آورد که گفته‌ام دوستش دارم…

 

ناچار از هچلی که در آن گیر افتاده بودم اولین جمله‌ای که به ذهنم رسید را به زبان آوردم.

 

– خب چرا ثابت کنم؟ هرچیم تلاش کنم وقتی تو دوسم نداری…

 

انگشت‌هایش آرام شل شد و انگشت‌هایم رهایی را حس کردند.

 

می‌دانست حق با من است و اخم و تخم می‌کرد. می‌دانست و لب‌هایش را به هم دوخت و حرفی نزد.

 

– امیر من چیز بدی گفتم؟

 

شانه بالا انداخت.

 

– نه فقط روی انصافت یه‌کم کار کن…

 

دندان‌هایم را روی هم ساییدم، کدام انصاف؟ کدام بار حتی به زبان آورده بود از من خوشش می‌آید؟ تنم را دوست داشت؟ به درک که دوست داشت!

 

– من هرزه نیستم جناب بردبار! برو دنبال اهلش بگرد!

 

گفتم و با صورتی برافروخته وسط خیابان ترکش کردم.

 

متنفر بودم از این وضعیت گهی که در آن گیر کرده‌ و دست و پا می‌زدم.

 

زندگی آشفته دوباره داشت روی سگش را به من نشان می‌داد…

****

#امیرحسین

 

زیرچشمی پاییدمش، میان بچه‌های خودش می‌چرخید و با حوصله برایشان توضیح می‌داد کار‌ها را چه‌طور انجام دهند که آسان‌تر باشد.

 

این‌بار قهر نبودیم، مهیار که نبود کل کارهایش گردن من و لاله بود.

 

با هم حساب‌ها را چک می‌کردیم سفارشات مجالس را ثبت می‌کردیم و گه‌گاهی هم به همدیگر کمک می‌کردیم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهره
زهره
1 سال قبل

ای جان چه بامزه ان ولی دلم میخواد امیرو جر بدم کثافت دختره رو معطل خودش کرده

یاسی
یاسی
1 سال قبل

_تیمور سگ سیبیل جان 😂😂
+جانم
قلبم تند تند کوبید😂

علوی
علوی
1 سال قبل

خدایا!!!!!!
اینا چرا همیشه رو مخ هم می‌رن. خوب دختره گفت دوستت داره بمیر بنال «منم همین‌طور!»
باید برعکس باشه‌ها! ولی جهنم و ضرر، خوب بگو علم غیب ندارن ملت!

یاسی
یاسی
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

امیر طاقچه بالا میزاره😂 ولی اینکه داره به علاقه دختره جدی فکر میکنه میتونه حرکت امیدوار کننده ای باشه

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

ی پارت دیگه

فردخت
فردخت
1 سال قبل

میشه تو یکی از پارت ها یه عکسی هم از امیرجان بزارین چشممون به جمالشون روشن بشه 😉

Hani
Hani
پاسخ به  فردخت
1 سال قبل

اره والا امیر خان را بای. ببینیم

یاسی
یاسی
1 سال قبل

زرت😂😐

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  یاسی
1 سال قبل

چی شد

یاسی
یاسی
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

هیچی خیلی خندیدم😂😂😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  یاسی
1 سال قبل

آهااا

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x