×××
فرزان*
تماس و قطع کرد وگوشی و پایین آورد
تو صورتم خیره شده و گفت:
_جریان یادگیری زبان آوا خانوم و چی بگم بهش آقا؟!
دستی به فکم کشیدم و نگاهم و ازش گرفتم و دادم به پنجره سراسری اتاقم
به باغ نگاه کردم و لب زدم
_قبلا هم بهت گفتم سیاوش… هر چی خودت فهمیدی و عین واقعیت بهش بگو درست مثل یه خبر چین برای جاوید!
نیشخندی زدم و ادامه دادم
_بزار خیالش راحت باشه
_چشم آقا
سری تکون دادم و از جام بلند شدم و لب زدم
_حواستم به آوا باشه هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن خبر بده مثل این که زیادی هنوز فکرش درگیر و دستپاچلفتیه… من دیگه میرم
_چشم
از اتاق کارم زدم بیرون و سمت پله ها خواستم برم که نگاهم به در اتاق آوا خورد و کنجکاو سمت در رفتم
خواستم در اتاق و باز کنم اما با شنیدن صدای حرصیش پشیمون شدم و گوش سپردم به حرفاش که معلوم نبود به کی میزنه و مخاطبش کیه
_پسره ی خل روانی به من میگه بی عرضه برداشته برای من که حوصله خودمم ندارم معلم زبان گرفته
من نمیدونم چرا هر کی به من میرسه یه چیزیش هست و یه جوری رفتار میکنه که انگار از دماغ فیل افتاده به من میگه خودت و در حد من کن من نخوام دیوونه شم باید کیو ببینم؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد با صدای گرفته ای ادامه داد
_آتنا دارم دیوونه میشم هر کاری میکنم هر فکری میکنم یهو یه تصویر یه ذهنیت از جاوید میاد تو سرم و یهو میبینم چند دقیقه به یه جا خیره موندم
دیگه نه ایستادم به حرفاش گوش کنم و معلوم بود که با آتنا تماس گرفته
ولی جواب حرفایی که پشتم زده بود و سر میز شام بهش تحویل میدادم
×××
جاوید*
نگاهم و تو کافه چرخوندم و در آخر رسیدم به آیدین که پشت یکی از میزای وسط کافه نشسته بود، برعکس من که هر موقع میاومدم این جا برای رفع خستگی انتخابم میزای کنج کافه بود…
نفس عمیقی کشیدم، سمتش رفتم و صندلی روبه روش رو کشیدم بیرون و با توجه به صدایی که داد نگاهش و از گوشیش که داشت توش غرق میشد گرفت و داد بهم
با تعجبی که تو چشماش نمایان بود گفت:
_اومدی؟!
سری تکون دادم و نشستم
_آره ولی بخوای دلقک بازی در بیاری و حرفایی بزنی که حوصلش و نداشته پاشم همین الان بگو پاشم برم
_خیله خب بابا
گوشیش و گذاشت رو میز
_خیله خب بریز بیرون راحت شی دیگه
فقط نگاهش کردم که دستشو پشت گردنش کشیده و خودش ادامه داد
_خیله خب این جوریم که نمیشه حرف زد با تو
قرص خیلی خب خورده بود؟
با دست اشاره به گارسون کرد که سمتش اومد
_بفرمایین؟
_لطف کنین یه قهوه ترک بیارین برای آقا
با ابروش به من اشاره کرد و گارسونم باشه ای گفت و رفت که رو بهش ناخواسته توپیدم
_قهوه میخواستم لال نبودم میگفتم خودم
_خب چیکار کنم؟ حرف که نمیزنی چیزی که نمیخوری نشستی مثل بُز ابولهول من و نگاه میکنی فقط
دستی رو صورتم کشیدم و با سوالی که کرد صورتم درهم شد
_از زندگی جدیدت راضی؟
نگاهم و بهش دادم، دهن باز کردم جوابش و بدم که سریع ادامه داد خودش و مانع جوابم شد
_البته اگه میخوای مثل صبح تا الان فیلم بیای جلو همه و نشون بدی همه چی عادیه هیچی نگی بهتر
خیره بهش جدی لب زدم
_زندگی من عادیه آیدین همه چی طبق برنامه هامه اما نبود یه نفر این وسط بدجور رفته رو روانم
مکثی کردم و ادامه دادم
_ذهنم و درگیر خودش کرده اونم فقط به خاطر لجبازی اگنه من آوا رو میشناسم میدونم آدم این کارا نیست، داره فیلم میاد برای حرص دادن من! میخواد مثلا بهم بفهمونه که بدون توام میتونم پس سعی نکن هی بهم بفهمونی زندگیم از حالتی که میخواستم خارج شده من شدم آدم بده ی قصه اونم چون مستقیم گزینه عشق و انتخاب نکردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فرزان بیشتر به درد اوا میخوره ادمی به خودخواهی جاوید فقط یکی مثل ژیلا حقشه اخه ادم انقد خود بزرگ بین و خودخواه؟
فرزان هم بخاطر اهداف خودش به آوا نزدیک شده نه از سر خیر خواهی و مهربونی همون طور که جاوید بخاطر آرامش خودش بود.