×
جاوید*
از جلسه اومدم بیرون که پشت سرم آیدینم بلند شد و یه ببخشید گفت… داشت میاومد سمتم اما بیتوجه بهش رفتم داخل دفترم و در رو پشت سرم بستم که اونم بعد مدت کمی اومد داخل… بدون حرف فقط نگاهش کردم که تند تند گفت:
_غلط کردم، تا چند روز و چند ماه نمیام سمتت ریختم رو نبینی!
_آیدین من از دست تو چیکار کنم؟!… فلشو تو یخچال خونه من گذاشتی؟! آخه چی بگم بهت وقتی انقدر بیشعوری… حیف که آوا پایین تو ماشین منتظرمه بهش قول دادم برسونمش زود وگرنه دَمار از روزگارت در میاوردم… تازه برو خدا رو شکر کن آوا اتفاقی چشمش به فلش تو یخچال خورد!
پوفی کشید که با دست به در اشاره کردم و گفتم:
_برو حواست باشه… بعد قرار داد و تایید سفارشام اینایی که تو اتاق کنفرانسن و تا این وقت این جا معطل شدن و تاکید کن ببرن یه رستورانی چیزی به حساب خودت!
اخمی کرد و سری تکون داد که ادامه دادم
_بازم آقای سمیعی که تحمل کرده این همه مَعطلی رو… من بودم یه لحظه هم واینمیستادم بعد این همه علافی و بهونه!
سری تکون داد و یکم با تردید گفت:
_گفتی آوا؟!
نگاهم رو بهش دادم و سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم:
_بعد این همه حرفی که بهت زدم کلمه ی آوا رو فقط شنیدی تو اون همه جمله؟!
شونه ای انداخت بالا و دستی پشت گردنش کشید… پوفی کشیدم و همین طور که سمت خروجی رفتم گفتم:
_سعی کن چند روزی نبینمت فقط
×
در ماشین رو باز کردم و نشستم… نگاهم رو دادم به آوا که شدید تو فکر بود؛ در رو که بستم به خودش اومد و نگاهم کرد
_چیشد دادیش به آقای آریانمهر؟
ابروهام رو دادم بالا با شیطنت کمی که بهم نمییومد اما کنار این دختر این من یه منه دیگه بود گفتم:
_بله دادم به آقای آریانمهر!
انگار متوجه لحن شوخم شد چون چند لحظه مکث کرد اما بعد یهو چشماش گرد شد و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_منحرف بی تربیت!
تک خنده ای کردم و گفتم:
_چی گفتم؟! جواب سوالت رو دادم… خب بریم اونجایی که میخواستی!
_نه نه… دیگه اون جا نرو بیخیال!
_چرا؟
_آخه هوا تاریک شده!
_خب تاریک شده باشه
_نه نمیخوام الان برم… من بیشتر تا وقتی هوا روشنه اعتماد به نفس دارم الان برم پیش اون یارو که نمیدونم کیــــ…
منتظر بقیه حرفش بودم که یکی زد به شیشه ماشین و باعث شد حرف آوا قطع بشه… برگشتم ببینم کیه اما با دیدن قیافش اخمام رفت تو هم بدون اینکه شیشه ماشین رو پایین بدم یا چیزی بگم ماشین رو روشن کردم و پام رو رو گاز گذاشتم که صدای آوا بلند شد
_ژیلا خانم بود! این چه کاری بود کردی؟!… چرا گازش رو گرفتی رفتی؟! الان این میزاره کف دست پسر عموش بدبخت میشم که!
نگاهش کردم و گفتم:
_اون حتما فکر کرده آقای آریانمهره بعدشم نترس شیشه های ماشین دودیه ندیدت… گفتی نمیری اونجا که گفتی نه؟
_نه دیگه نمیرم
_پس میای به جمع و جور کردن خونه آریانمهر بهم کمک میکنی!
_چی؟… خوبه گفتم بهم بریزم دیگه جمع نمیکنم!
_خیلی خب بابا نخواستیم آدرس خونتون رو بده برسونمت!
نگاهیی بهم کرد و گفت:
_الان تو تنها میخوای بری اونجا رو تمیز کنی؟
سری به معنی تایید تکون دادم که گفت:
_ای بابا… پس برو خونه اون یارو آریانمهر اونجا رو جمع و جور کنیم اول… زنگ میزنم مامانم میگم دیر میام نگران نشه فقط خود آریانمهر یهو از راه نرسه زشته!
_نه نمیرسه حالاحالاها درگیره… بعدش شما همیشه انقدر مهربونی؟
لبخندی زد و شونه ای انداخت بالا منم از خدا خواسته سمت خونه خودم رفتم… با این که میتونستم بعدا بگم یکی بیاد خونه رو جمع و جور کنه اما دوست داشتم وقت بیشتری رو با این دختر بگذرونم!
×××
از اتاق اومدم بیرون و نگاهم به آوا افتاد که مشغول جمع و جور کردن بود… همین که من رو دید سرش رو آورد بالا و گفت:
_کار من تموم شد کم و بیش.. اتاقا رو جمع کردی بریم دیگه… الاناست خود آریانمهر پیداش شه!
_نگران نباش اون حالاحالاها نمیاد خونش… اتاقا رو هم جمع و جور کردم تو برو بشین بقیش د خودم جمع و جور میکنم؛ دستتم درد نکنه!
باشه ای گفت و سمتی رفت که مشغول جمع و جور کردن پذیرایی شدم و بعد مدتی سر بلند کردم و متوجه شدم آوا تو پذیرایی نیست… تو آشپزخونه و هال هم نبود… سمت اتاقا رفتم که دیدم تو اتاقم روی تخت نشسته و خیره شده بود به قاب عکسی که شکسته شد و پر گرد و خاک… سمتش رفتم و صداش زدم که سرش رو بالا آورد و گفت:
_این عکس قدیمیه… چقدرم گرد و خاک روشه!
به قاب عکس توی دستش که ازش نفرت داشتم نگاهی کردم و گفتم:
_داشتم دنبال فلش میگشتم اینو زیر عسلی پیدا کردم… برای همین گرد و خاک داره!
سری تکون داد و بیخیال گفت:
_بریم؟
آره ای گفتم که قاب عکس رو رو عسلی گذاشت… بلند شد و از اتاق بیرون رفت ولی همین که پاشو از اتاق بیرون گذاشت قاب عکسی که رو عسلی گذاشته بود رو برداشتم و نگاهی بهش کردم!
عکس چهار نفرمون توش بود! همه میخندیدیم ولی حالا…؟!
نگاهم رو دادم به پسره شَر و شیطون توی عکس که تو عالم بچگی من رو روی پاهاش نشونده بود و نیشش تا بناگوش باز بود… خیره شدم به زنی که این روزا در به در دنبالش بودم اما پیداش نمیکردم!… این قاب عکس رو خیلی وقت بود گم کرده بودم و خودمم هیچ علاقه ای به پیدا کردنش نداشتم… چون یادآور گذشته ای بود که ازش فراری بودم… تو افکار بهم ریختم غرق بودم و با دیدن اون قاب عکس که نشون دهنده اون خاطرات تلخ بودن حالم گرفته شده بود اما با شنیدن صدای سرفه قاب عکس رو روی عسلی رها کردم و از اتاق بیرون اومدم.
همین که از اتاق اومدم بیرون چشمم به آوا خورد که توی آشپزخونه رو سینک خم شده بود و سرفه میکرد! سمتش رفتم و چند بار زدم پشتش و پرسیدم
_چی شدی؟
سرش رو آورد بالا و با چشمای قرمز گفت:
_وای اومدم آب بخورم اما آب نبود!
به شیشه روی میز که خوب میدونستم محتوای توش چیه اشاره ای کرد که کلافه گفتم:
_تو این رو از کجا پیدا کردی؟!
_بابا تو یخچال بود… کنار همون شیشه ای که برات آب آوردم… با خودم گفتم اینم آبه دیگه اما نبود!
دستی لای موهام کشیدم خدا لعنتت کنه آیدین که پاتو وقتی تو خونه ی من میزاری همه چی بهم میخوره… آخه یکی نیست بهش بگه این جاش تو یخچاله که گذاشتیش این جا؟ رو به آوا کردم و توپیدم
_چقدر خوردی ازش؟
یکم نگاهم کرد و بعد چشماش رو بست و پشیمون گفت:
_فکر کردم آبه سر کشیدم طبق عادت!
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
_دختر از همون شیشه قبلیه که برای من آب آوردی آب میخوردی!
_آخه این شیشش خوشگل تر بود… الانم فقط گلوم تا معدم یکم میسوزه و داغ شده چیزیم نیست بریم؟
_شیشه؟!… با معیاره کدوم شیشه قشنگ تره آب میخوری؟… یه ده دقیقه می شینیم اگه خوب بودی بعد می ریم!
×××
روی مبل نشسته بودم و خیره بودم به آوا که دست به چونه هی اینور و اونور رو نگاه می کرد
آخر سر رو به من توپید
_آقا به خدا خوبم بریم… مادرم نگران میشه الان آریانمهرم پیداش میشه!
سری تکون دادم و از سر جام بلند شدم و گفتم:
_خیلی خب پاشو برسونمت!
بلند شد و سمت خروجی رفتیم که یهو برگشت و گفت:
_این عطر توئه؟
_چی؟!
یهو اومد تو بغلم و گفت:
_وای چه بوی خوبی میدی!
خنده ای کردم و گفتم:
_بیا… بیا این جا، که خوبی! آره؟!
دستش رو گرفتم و رو اولین مبل نشوندمش که خودش ادامه داد
_خوب… خوبم به خدا!
نگاهی به صورت قرمزش کردم و گفتم:
_آره دارم می بینم!
_نه آخه تو هم خیلی بوی خوبی میدی… واقعا!
از جاش بلند شد و اومد تو قفسه سینم و نفس عمیقی کشید… همین جوری زوم رو حرکاتش بودم که یقم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش و رو نوک پاش ایستاد و باز نفس عمیق کشید… به خودم اومدم و دو تا بازوش رو گرفتم کشیدم سمت پایین تا بشینه سر جاش که خندید و با یه لحن کش داری گفت:
_گرمــــه!… مگه نه؟
سری تکون دادم و فقط خیره بهش بودم که ادامه داد
_بوی خوبی میدی خیلی بوی خوبی میدی…خیلی!
دوباره شروع به خندیدن کرد و گفت:
_تازه خوشگلم هستی!
پوفی کشیدم و دستی لای موهام کشیدم… همین رو کم داشتم… زیر بغلش رو گرفتم و گفتم:
_پاشو پاشو بریم آب بزنم به سر و صورتت!
کشیدمش تا دوباره بلند بشه و اما این دفعه مقاوت کرد و گفت:
_نه… نَ…کن خوبم میگم خوبــــم!
نچی کردم و این دفعه دست انداختم زیر پاهاش بغلش کردم که خندید و دستش رو انداخت دور گردنم و با صدای با مزه و کش داری گفت:
_تو موهاتم خیلی خوشگله… چشماتم خیلی خوشگله… حتی دماغتم خوشگله اصلاً همه چی… هم…هه همه چیت خوشگله… دختر بودی رو هوا میزدنت
تو صورتش خیره شدم و میدونمی گفتم… راهم رو سمت روشویی گرفتم که صورتش رو کج کرد و دستاش رو که پشت گردنم بود رو به پشت گردنم کشید… حرکتش باعث شد سرجام وایسم و تو سرم زنگ خطری فعال بشه… نگاهم رو بهش دادم و توپیدم
_نکن!
دوباره راهم رو سمت روشویی گرفتم و رفتم که یهو انگار برق گرفتنم… نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم! سرش رو فرو کرده بود تو گردنم و نفس عمیق میکشید طوری که بینیش به گردنم می خورد… طاقت نیاوردم روی کاناپه راحتی کنارم گذاشتمش که ولو شد روش و شروع کرد خندیدن و گفت:
_بوی خوبی میدی!
تو صورتم دستی کشیدم و پشت سرش نفس عمیقی… بهش نگاه کردم و با جِدیت خودم گفتم:
_ببین میتونی یه کاری دستمون بدی تو… پاشو، پاشو ببینم!
یهو بهم نگاه کرد و بغض کرد و گفت:
_چرا سرم داد میزنی؟!… من زشتم؟ نه من زشتم؟!
رسما داشت چرت و پرت میگفت اومدم دوباره دستش رو بگیرم ببرمش که جیغ زد و گفت:
_نه نه نمیخوام ولم کن!
داشتم باهاش کلنجار میرفتم تا بلندش کنم… از طرفی عصبیم شده بودم نیم وجب دختر بود زورم بهش نمیرسید… همین طور که باهاش کلنجار میرفتم صداش اومد
_تو سر من داد زدی نمیام… نمیــــام!
بی توجه بهش آخر سر زور من بهش چربید و دستش رو کشیدم… از کاناپه بلندش کردم و گفتم:
_یه راه دو سه قدمی رو یه ساعت کردی بچه کاریت ندارم بیا دیگه!
بازم تقلا می کرد و نمی اومد که آخر سر پام گیر کرد به جایی و افتادم رو کاناپه ی کنارم… آوام که دستش تو دستم بود باهام کشیده شد و افتاد روم… تو شوک بودم که یهو صدای تیک در خونه اومد و بعد قامت آیدین که جلو در ورودی خشکش زده بود… این قدر تو بهت رفته بودم که هیچ عکس العملی نشون نمی دادم و آیدینم هیچی نمیگفت و به ما نگاه می کرد که ورجه وورجه های آوا باز شروع شد و باعث شد هم من به خودم بیام هم آیدین که با مکث گفت:
_ببخشید من بد موقع…
هنوز حرف آیدین تموم نشده بود که آوا زد زیر گریه!
با تعجب به صورت آوا نگاه کردم و پوف کلافه ای کشیدم… دست انداختم رو کمر آوا و از روی خودم بلندش کردم و رو به آیدین گفتم:
_اون در بی صاحاب رو ببند بیا تو دیگه!
هیچی نگفت که سرم رو چرخوندم سمت آوا و ادامه دادم
_چرا گریه میکنی تو؟
_تو سرم داد زدی تازه بهم... گفتی زشت!
نگاهی به قیافه قرمزش کردم و بی اختیار با یه دست کشیدمش تو بغلم… ولی گریش بند نیومد و بدتر شد… دستی روی صورتم کشیدم و رو به آیدین که خشکش زده بود توپیدم
_بــــیــــــا تو!
در رو بست و اومد تو ولی همینطوری بهمون نگاه می کرد که ادامه دادم
_اون چیزی که فکرش رو میکنی نیست!
سری تکون داد و به آوا نگاه کرد و گفت:
_جوجه ماشینی چشه؟
اخمام از گندی که خودش زده بود رفت تو هم و رو بهش با صدای بلند گفتم:
_تو کلا بود و نبودت باعث مشکل و دردسره… بدون اجازه من از بار خونه ی من هر چی دوست داری برمیداری کوفت میکنی که هیچی! بعدش چرا تو یخچال میزاری که الان این دختر این شکلی بشه… انقدرم بد مست!
نگاهی به آوا کرد و دو هزاریش افتاد… با دهن باز گفت:
_نــــه! این اون و خورده؟
دستی رو کمر آوا کشیدم و با شک نگاهش کردم که هول شده گفت:
_به خدا قصدم تو بودی!
همینجوری روش مات بودم که ادامه داد
_من… من یعنی من آره خودم تو اون شیشه یکم قرص روان گردان ریختم یکم بد حال شی بخندم بهت اما… اما…
حرفی نزد و نگاهش رو داد به آوا بعد به من نگاه کرد کهاز لای دندونای قفل شدم توپیدم
_آیدین… آیدین من با تو چیکار کنم؟!
صدام یکم رفت بالا که آوا پرید از جاش و هق هقش بیشتر شد و گفت:
_باز سرم داد زدی!
نگاهی به صورتش کردم که مثل این بچه تخسا شده بود… آیدین اومد سمت ما و رو به آوا گفت:
_با تو نیست جوجه… قیافشو!
اومد سمت آوا که هولش دادم عقب و گفتم:
_گمشو تا یه گند دیگه نزدی!
_خیلی خب بابا ارزونی خودت چه میدونستم این میاد خونه تو و اینجوری میشه!
با اخم بهش نگاه میکردم که صدای آوا بلند شد اما خطابش آیدین بود
_بهم میگه من زشتم… من زشتم؟
آیدین خندید و گفت:
_نه جوجه این اسکله برای چی به این بچه میگی زشت؟
دستی لای موهام کشیدم، آوا کم بود اینم بهش اضافه شد… با اخم پرسیدم
_کی این تاثیرش میره؟ این مادرش نگران میشه
یکم نگاهم کرد و با مکث گفت:
_نمیدونم!
_آیدیــــن… پاشو از جلو چشام گمشو
_بابا…
_هیچی نگو فقط برو!
همینجوری با اخم بهش نگاه میکردم که صدای آوا بلند شد
_نه نره… بگو نره!
با مشت کوبید به سینم که آیدین خندید… کوسن روی کاناپه رو برداشتم و سمتش پرت کردم و گفتم:
_برو یه جایی از خونه خودت و گم و گور کن تا قیافت رو نبینم!
خندید و سمت اتاقا رفت.
به آوا نگاه کردم که عین بچه ها شده بود… این دفعه بغلش کردم و سمت روشویی بردمش… سر و صورتش و آب زدم که هی تقلا می کرد، آخر سر دستش رو گرفتم و از روشویی اومدیم بیرون و نشوندمش رو همون کاناپه و رو بهش گفتم:
_خوبی؟
_اگه تو بزاری بوست کنم خوب میشم
همینجوری از حرفش جا خورده بودم که صدای خنده آیدین از اتاق بلند شد… خطاب بهش زهرماری گفتم ولی باز آوا به خودش گرفت و باز گریش شروع شد و گفت:
_دیدی؟ دیدی باز سرم داد زدی!؟
کلافه بهش نگاه می کردم… دیگه اعصاب برام نمونده بود که آیدین از اتاق بیرون اومد و با قیافه ای که معلوم بود داره سعی میکنه نخنده سمتمون اومد… با اخم بهش خیره شدم و توپیدم
_آره! بایدم به شاهکارت بخندی!
دستاش رو آورد بالا و گفت:
_خیلی خب بابا… خب ببین چی میگه این بچه اینقدر گریه نکنه
بعد رو کرد به آوا و گفت:
_چی میخوای عمو؟
در جواب به سوال آیدین سکوت کرد و با گریه روبه من گفت:
_من خیلی تنهام! خیلی خیلی… چرا هیچ کسی رو ندارم… چرا هیچکی رو ندارم!؟… من که همه ی تلاشم رو کردم آدم خوبی باشم پس چرا زندگیم این شکلیه؟… چرا باید تو سنی که همه دخترا با دوستاشون اینور اونور میرن و دغدغشون رنگ مو و لباسه من دغدغم مامانم باشه!؟
هق هق می کرد و من هیچی نمیتونستم بگم
به آیدین نگاه کردم که رنگ لبخند از لباش رفته بود و یکم اخماش تو هم بود… به خودم یکم فشردمش و گفتم:
_منم تنهام!
هق هقی کرد و گفت:
_نه… نه اندازه من!
آیدین نگاهی به ما کرد و رو به من خشک و جدا از لحن شوخ همیشگیش گفت:
_من میرم تو بالکن هوا بخورم!
×
پتو رو روش کشیدم و تو صورتش خیره شدم که آیدین از اتاق بیرون اومد و رو به من گفت
_چی شد؟
_هیچی… انقدر گریه کرد تا آخر خوابش برد!
موندم بیدار شد جوابش رو چی بدم
_چه جوابی؟
نگاهم رو بهش دادم گفتم:
_این که تو این جا چیکار میکردی! من چرا با تو اینجوری حرف زدم… فیلم بازی کردنم تموم شد فکر کنم!
_اگه یادش بمونه… من خودم مست بشم هیچی یادم نمیمونه!
_همه که مثل تو اسکل نیستن!
با اعصابی خورد روی یکی از مبلا نشستم و چشمام رو بستم… زنگ گوشی ای بلند شد که خطاب به ایدین گفتم:
_یا جواب بده یا خفش کن!
_گوشی من نیست!
چشمام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم تا نوکیای آوا رو دیدم… آیدینم رد نگاهم رو گرفت و رسید به گوشی آوا و سمتش رفت
گوشی رو برداشت و رو به من گفت:
_مامانشه حالا چیکار کنیم؟
_چیکار کنیم چیه… جواب بده بگو یکم حال دخترتون به خاطر ضعف بد شده بیمارستانه سُرم بزنه اوکی میشه… میرسونیمش
_چی میگی دیوانه مامانش مشکل قلبی داره!
از کلافگی دستی روی صورتم کشیدم، واقعا ظرفیتم تکمیل شده بود برای امشب
رو به آیدین کلافه گفتم:
_اگرم جواب ندیم از نگرانی یه چیزیش میشه گوشی رو بده من!
اومد سمتم و گوشی رو داد دستم که جواب دادم
_سلام خانم!
یکم مکث و بعد صدای یه خانم تو گوشم پیچید
_گوشی گوشیه دخترمــــ…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_بله بله… گوشی برای خانم برومنده نگران نشین ایشون یکم ضعف داشتن گفتم ببرمشون یه سُرم بزنن اتفاقی نیوفته… سرمشون تموم شد خودم حتما میرسونمشون خانم… نگران نباشید!
_خب… خب اگه حالش خوبه گوشی رو بدین صداش رو بشنوم… اصلا شما کی هستین؟!
_راستیتش یکم ضعف دارن نمیتونم حرف بزنن منم…
به اینجاش که رسید مکث کردم؛ حالا چی میگفتم؟!… نفس عمیقی کشیدم و بالاخره با فکر اینکه شاید آوا منو به اسم حامد به مادرش معرفی کرده ادامه دادم
_یکی از دوستان و همکارانشون هستم… حامدآریاجو، خانم به من اطمینان کنین دخترتون رو سالم می رسونم خونه!
انگار هنوز تردید داشت اما با این حال گفت:
_من به شما اعتماد کردم؛ توانیم ندارم پاشم بیام دنبال دخترم الان… تو رو خدا دخترم رو صحیح و سالم بیار!
_چشم مطمئن باشید… خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و خیره به صورت غرق خواب آوا گفتم:
_خدا کنه بیدار شد حالش خوب باشه!
×
نیم ساعتی گذشته بود و آیدینم رفته بود… تا الانم مادر آوا بیست بار زنگ زده بود و بنده خدا هر دفعه با جمله حاج خانم خیالتون راحت باشهی من قطع کرده بود… پوفی کشیدم و کنار کاناپه ای که آوا روش خواب بود نشستم و خیره شدم به صورتش… ناخودآگاه نگاهم کشیده شد به لباش! سرم رو خم کردم و خیلی بی اراده لبم رو بردم نزدیک لبش که تکونی خورد و باعث شد سریع سرم رو عقب بکشم… از کار بچگانم کلافه دستی لای موهام کشیدم که تکون دیگه ای خورد و بعد چشماش رو آروم آروم باز کرد… نگاه سبزش به من گره خورد و یکم تو جاش نیم خیز شد و هول زده گفت:
_چی شده؟
هیچی نگفتم همینجوری نگاهش میکردم که ادامه داد
_تو؟!.. تو…
نگاهش می کردم و منتظر بودم شروع کنه گلایه که چرا بهش دروغ گفتم اما با چیزی که گفت آرامش بهم برگشت
_وای من اینجا چیکار میکنم؟!… ساعت و ببین!
_تو چیزی یادت نمیاد؟!
یکم نگاهم کرد و گفت:
_خیلی چرت و پرت گفتم؟! چیا گفتم؟! مامانم… مامانم الان نگران میشه!
سریع بعد جملش از جاش بلند شد که با آرامش گفتم;
_آروم باش، مامانت زنگ زد جواب دادم گفتم یکم ضعف داشتی خودمم میرسونمت… الانم پاشو که خیلی دیر شده مامانت تا الان یه بیست باری زنگ زده!
_گوشیم!؟ گوشیم و بده… بده من!
گوشیش رو بهش دادم که سریع زنگ زد به مادرش و اطلاع داد حالش خوبه… بیخیال این چیزا سوییچ ماشین رو برداشتم و رو به آوا که هنوز با تلفن کلنجار میرفت گفتم:
_پایین منتظرتم!
×
تشکری کرد و خواست از ماشین پیاده شه تا بره که بازوش رو گرفتم و مانع شدم… نگاهی به داخل کوچشون کردم و گفتم:
_بزار باهات بیام تاریک کوچه!
_عادت دارم من!
اخم کردم و هیچی نگفتم که از ماشین پیاده شد! اما منم پشت سرش از ماشین پیاده شدم و بدون هیچ حرفی کنارش هم قدم شدم و راه افتادم دنبالش… اونم هیچ اعتراضی نکرد… دستم رو کرده بودم تو جیب شلوارم و به اطراف کوچشون تو همون تاریکی نگاه می کردم… کوچه ای که شباهتش به گذشته ها باعث شده بود یاد خیلی چیزا بیوفتم!… خاطرات باعث شده بود اخمام خود به خود تو هم بره که صدای خجالت زدش در اومد و باعث شد نگاهم رو بهش بدم
_آره خب… واقعا دیدن همچین محله هایی قیافه ادم رو میبره تو هم!
تو دلم نیشخندی از برداشتی که نسبت به اخمام داشت زدم، ای کاش واقعا دلیل در هم شدن صورتم به خاطر دیدن این نوع محله ها بود… اما به صورت کلی شونه ای انداختم بالا و گفتم:
_نه وقتی خودتم بچه محل همین ورا بودی!
_جدی میگی؟! این محله قبلا زندگی میکردی؟
_این محله که نه ولی شباهت زیادی داشت به اینجا!
سری تکون داد و گفت:
_پس یاد گذشتت افتادی… حالا ول کن اینا رو… بگو تو مستی چرت و پرت چی گفتم؟
یه اَبرومو انداختم بالا و گفتم:
_گفتی خوشگلم، بوی خوب میدم
صورتش گل انداخت و چشماش گرد شد… زیر زیرکی نگاهم کرد که حرکتش باعث شد گوشه لبم بالا بره… به دری آبی رنگ رسیدیم که سریع رو بهم گفت:
_خب دیگه رسیدیم… خداحافظ!
به در خونه نگاهی کردم و با سر اشاره ای به داخلش کردم و گفتم:
_برو تو من خیالم راحت بشه… به مادرت قول دادم صحیح و سالم برسونمت!
سری تکون داد و در رو با کلیدی باز کرد… رفت داخل ولی در رو هنوز نبسته بود که رو بهم گفت:
_ببخشید اگه چرت و پرت گفتم… حالت عادی نداشتم!
لبخندی رو لبم شکل گرفت و اشاره ای به داخل کردم و گفتم:
_برو!
آوا*
لبخندی زدم و در رو بستم اما هنوز نگاهم به در بسته شده بود که صدای پاش اومد و نشون میداد داره راه اومده رو برمیگرده… نفس عمیقی کشیدم و سمت اتاقکمون رفتم اما یک دفعه اتاقک کناری درش باز شد و آتنا با ظاهری آشفته اومد بیرون و بدو سمتم اومد
_وای کجایی تو دختر؟! من که مردم و زنده شدم از بس از صبح تا الان به در حیاط خیره بودم و منتظرت نشسته بودم!… چی شد؟! رفتی پیش فرزان؟!
یکم دست دست کردم و گفتم:
_آتی… فردا بعد کار خودم میرم به خدا… امروز مشکل پیش اومد نشد که برم اونجا!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_نه من دلم شور میزنه نمیخواد بری… همین الانشم گفتم نکنه بَلاملا سرت آوردن دیر اومدی!
_چی میگی؟! من و بگو با خودم گفتم الان ناراحت میشی… نه قول دادم میرم!
_نه به خدا به دلم بد افتاده نمیخواد بری... خودم برای بخت شومم یه کاری میکنم!
_بیین من مامانم الان نگران میشه دیر کردم حالا فردا بهت خبر میدم!
_باشه!
×××
در حال انجام کارا بودم که صدای گوشیم بلند شد!… نگاهی به صفحه کوچیکش کردم و با دیدن sms از طرف شمارهای که برام این روزا آشنا شده بود لبخندی زدم
“اجازت رو برای اون کاری که دیروز میخواستی بری و نشد گرفتم میتونی زودتر بری… به ژیلام نیازی نیست بگی”
لبخندی زدم و به متن خیره شدم و نوشتم
“مرسی فرشته نجات”
وسایلم رو از رو میز تند تند جمع کردم و بی معطلی سمت آسانسور رفتم تا مثل دیروز دوباره دیر نشه و شرمنده آتنا نشم اما هنوز به در آسانسور نرسیده بودم که ژیلا جلوم سبز شد و طلبکار گفت:
_کجا؟!
_هماهنگ شده میتونین بپرسین… عجله دارم با اجازه!
دیگه اجازه حرف بهش ندادم و سریع از سر راهش و چهرهی خشک زدش کنار رفتم... خودم رو به آسانسور رسوندم و وارد شدم
×
به ویلای بزرگ رو به روم که کم از عمارت آقابزرگ نداشت خیره شدم… استرس افتاده بود به جونم وحشتناک… با ترس رفتم جلو تا زنگ در رو بزنم اما در خونه باز شد و یه خانم میانسال ازش بیرون اومد و تا من رو جلو در دید گفت؛
_دخترم چیزی میخوای؟!
_سلام راستش من برایــــ…
هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید وسط حرفم و تند تند گفت:
_وای آره آره یادم اومد… برو تو که خیلیم دیر اومدی دختر… نصف کارا مونده بدو!
_چی؟!.. نه منــــ…
خواستم بگم اشتباه گرفتین اما بدون اینکه اجازه بده بقیه حرفم رو بزنم هولم داد داخل و درم پشت سرش بست و رفت!… با چشمای گرد به در بسته شده نگاه کردم و بعد به اطراف باغی که داخلش بودم نگاهی انداختم… درختا و گیاهایی که نمیدونم چی بودن که تو این هوای سرد بازم زیبایی داشتن… آب نمایی که وسط باغ به کار رفته بود که یه اِلهه بود… سنگ فرشای کرمی که طرح خاصی داشتن و استخر کوچیک و تمیزی که برگای پاییزی تک و توک توش افتاده بودن و صندلیای آفتاب گیر سفید کنارش چیده شده بودن!… در آخر نمای خونه ای که رومی بود و این قدر فوقالعاده بود که میتونستم به جرئت بگم من که این همه اینور اونور کار کرده بودم و خونه های قشنگ و اَیونی دیدم تا حالا چیزی رو به این زیبایی ندیده بودم!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم راه افتادم و به سمت جلو حرکت کردم… همینطور که به اطراف نگاه می کردم چشمم به چند تا مرد هیکلی که کنار در ایستاده بودن و معلوم بود محافظن خورد و این وسط من وسط باغ انگار که مالکم واس خودم داشتم راه می رفتم بی هدف… اون خانم میانساله هم که گذاشت رفت حالا من چیکار میکردم؟!… پوفی کشیدم و رفتم سمت یه نگهبان و گفتم:
_ببخشید آقا… جناب فرزان عظیمی رو کجا میتونم پیدا کنم؟!
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
_ته باغ دارن قدم میزنن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حس میکنم یه چیزی میشه که دهنه اوا سرویس میشه
احسنت
مثل همیشه عالی✨
عالی بود ❤