_باشه بابا باشه ولی از من میشنوی یه دو سه ماهی ازش فاصله بگیر پر پاچت و نگیره!
پوف کلافه ای کشیدم که خودش ادامه داد
_نه خدایی برو ببین چشه ش
_گفت سمتش نرم
دوباره صدای خندش به گوشم رسید که عصبی تماسو قطع کردم و این بار از جام بلند شدم و مصمم سمت اتاق فرزان رفتم.
پشت در اتاقش ایستاده بودم ولی جرعت در زدن نداشتم و هر چی گوشم و تیز کردم هیچ صدایی از اتاقش نشنیدم
آب دهنم و قورت دادم تو دلم هر چی بادابادی گفتم و چند بار به در زدم ولی کسی جواب نداد.
لای در و آروم باز کردم و به داخل اتاف سرکی کشیدم و در کمال ناباوری تو اتاق خوابش نبود!
وارد شدم و به اطراف نگاه کردم و با شنیدن صدای آب از داخل مستر اتاق متوجه شدم حمام و نفس راحتی کشیدم
سمت تختش رفتم و روش نشستم و با خیال آسوده ولو شدم روش و نفسم و آسوده ای بیرون فرستادم
بازم شکر به خیر گذشت… خواستم از جام پاشم و برم تا نیومده بود اما با دیدن عکس بزرگی از فرزان که رو دیوار روبه روی تختش زده شده بود مکث کردم
به طور کل لخت بود و ففط بالا تنش مشخص بود و یه کاپشن مشکی تنش بود که کلاهش و انداخته بود رو موهای پر پشتش و زیپش و باز گذاشته بود تا هیکل عضلانیش مشخص باشه! نگاهشم به دوربین نبود و مَنظره پشتشم طبیعت بود اما این قدر کِدِر شده بود داخل عکس که اصلا به چشم نمیومد!
نمیدونم چرا حس میکردم تو این عکس فرزان شباهت زیادی به جاوید داره
به طور کل نه از نظر اخلاقی بلکه از نظر قیافه هم شباهت داشتن انگار!
سری به چپ و راست تکون دادم و پوزخندی به افکارم زدم چون همین طوری همه چیو الکی و بی مورد ربط میدادم به جاوید
جاویدی که اصلا معلوم نبود هنوز منو یادش هست با نه
شاید خود شبیه به دختر بچه ای که سر هر بحث و موضوعی یاد عروسکش میفته و بهونه عروسکش و میگیره شدم
نیشخند زنان هنوز خیره بودم به عکس روبه روم و تو افکارم غرق بودم که صدای فرزان باعث شد تو جام بپرم و نگاهم و با استرس بدم بهش
_چی تو عکسم میبینی نیشخند میزنی؟
دور کمرش حوله سفیدی پیچیده بود و بالا تنش لخت لخت بود
_هی..هیچی م..من میخواستم ببینم حا..لت خوبه اومدم بالا
اخمی کرد و نگاهی از بالا به پایین بهم کرد که از جام بلند شدم و دستپاچه ادامه دادم
_من برم دیگه شبت بخیر عیدتم مبارک!
خواستم سمت در برم که با دست مانع شد و لب زد
_بشین لباس بپوشم باهم حرف بزنیم
چشمام گرد شد از جملش و نگاهم و به قیافه خونسردش دادم که تا چند دقیقه پیش میخواست بکشتم ولی مثل این که الان تغییر عقیده داده بود
خیره نگاهش میکردم اما اون بیخیال چهره ی متعجب من سمت کمد بزرگ سر تا سریش رفت و من سریع نگاهم و ازش گرفتم و رو تخت نشستم… یکم معذب بودم اما هیچی نگفتم و با انگشتای دستم بازی کردم تا بالاخره احساس کردم روی تخت بزرگی که بیشتر از دو نفر توش جا میگرفتن و نمیشد بهش گفت تخت دو نفره دراز کشید
نگاهم و دادم به پشتم و فرزان و پوشیده دیدم که دراز کشیده بود رو تخت و نگاهشم به من بود اما یهو دست دراز کرد و دستم و گرفت و من و کشید و چون انتظارش و نداشتم افتادم تو تخت و چشمام گرد شد که لب زد
_خب حرف بزن
_این جوری؟!
_چشه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بی زحمت روزی دوتاپارت بزارین پلیییز
بی زحمت روزی دوتاپارت بزارین پلیززززززز
بخدا کمه شد مثل دلارای اه
قطعا از فرزان بیشتر خوشم میاد
دلیلش هم اینه ک فرزان به آوا زندگی کردن یاد میده ولی جاوید ن
جاوید فقط میخواست آوا رو یجوری نمک گیر خودش بکنه
اره حاوید فقط اوا رو برای خودش میخواست چون به قول خودش کنارش حالش خوب بود و ارامش داشت اما فقط به همین توجه میکرد براش حال روحی اوا مهم نبود یا حتی شخصیتش درحدی که گولش زدو رف با ژیلا