_همه چی دست ماست آوا
این که تو فقیر به دنیا بیای یا تو خانواده بد به دنیا بیای جای اشتباهی به دنیا بیای شاید دستت نباشه اما بعدش هر چی پیش اومد دست خودت… این زندگیا و خودمون انتخاب کردیم یادمه مادرم میگفت قبل این که به این دنیا بیایم خدا به هممون حق انتخاب داده و زندگیمون و نشونمون داده گفته میتونی از پسش بر بیای و ماهم با خیال این که میتونیم گفتیم آره ولی هممون اشتباه میکردیم…!
فقط خیره نگاهش میکردم باورم نمیشد آدمی که الان همه چی داشت حرف از نخواستن زندگیش میزنه!
_حرفت و قبول ندارم
یعنی اگه واقعا داستانی که مادرت تعریف میکرده واقعیم باشه و زندگیامون و خودمون انتخاب کرده باشیم یعنی همه چیش و قبول کردیم یه چیزی تو خودمون اون موقع دیدیم یه توانایی… یه قدرت
پس اشتباه نکردیم!
اون موقع فقط خودمون و باور داشتیم و ایمان داشتیم به تواناییامون و قدرتامون که قبول کردیم زندگیرو پس هممون میتونیم از پس زندگیامون بر بیایم اونم خودمون به تنهایی چون تواناییش و تو خودمون یه زمانی دیدیم!
نیشخندی زد
_خوبه به حرف من رسیدی اگه به اشتباه هم این زندگی و انتخاب کردیم بازم هممون از پسش بر میایم چون تواناییش و داریم چون همه چی دست خودمون
_آره… ولی بازم همیشه همه چی دست خودمون نیست یه وقتایی زندگی بد بازیش میگیره!
سکوت کرد که نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
_تو سوالی نداری؟!
با مکث گفت:
_این قدر رو بازی میکنی و بی شیله پیله ای هیچ سوالی ندارم
_بَده؟!
نگاهش و از سقف اتاق گرفت و بهم داد
_نمیدونم ولی این نشون میده میشه بهت اطمینان کرد
لبخندی زدم
_با این که تو رو بازی نمیکنی منم همین حس و نسبت بهت دارم
حس میکنم خسته شدی از این همه بازی که دور خودت چیدی!
البته عیب نداره بازیکن ماهری شدی
هیچی نگفت و فقط نگاهش بهم بود و نمیدونم چی شد که چشمای خودمم غرق خواب شد تو اون جای گرم و نرم و به عالم بی خبری رفتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام امروز چرا پارت نداریم؟؟
اخرش اگه فرزان و اوا عاشق هم شن عالی میشه . شخصیت فرزان جذابتره
عالیییییی بودددد