برگشتم و نگاهم و تو همون تاریکی اتقاق بهش دادم
حالت صورتش تو تاریکی زیاد معلوم نبود اما موهای آشفتش و لحن صداش نشون میداد اوضاعش تا چه حد خرابه و نیازی به دیدن صورتش نبود!
سر جام برگشتم و تو سکوت خیره بودم بهش اونم انگار قصد و نیت حرف زدن نداشت برای همین دست دراز کردم و دستش و که رو میز بود و تو دستام گرفتم
نگاهش میخ دستامون شد و بعد مکثی آروم با شصت دستش روی دستمو شروع به نوازش کردن کرد… هیچی نمی گفتم می ترسیدم حال بدش و با حرفی یا کلمه ای بدتر کنم ،چند لحظه گذشت که صداش بلند شد
_میدونی چه جوری کشتمش؟!
از جمله ناگهانیش مات زده نگاهش کردم و خیره شدم به دستامون و با صدایی که می لرزید لب زدم
_نمی خواد بگی حالت بَ..د..بد میشه!
بی توجه به جملم همون طور که شصت دستش و نوازش وار رو دستم می کشید لب زد
_همه ی این سالا نگفتم هیچی به هیچی شد حتی روان شناسی خوندم که لازم نباشه به کسی چیزرو توضیحی بدم جز خودم… حتی فکر میکردم خودمو درمان کردم اما وقتی قرصام و کنار گذاشتم…
چشماشو بازو بسته کرد و انگار دوست نداشت یاد حال روز بدش بیفته وبعد مکثی ادامه داد
_من نقاب حال خوب بودن برای خودم درست کردم یه نقاب بی تفاوت که احساساتم خاموش بشه و دوباره کارم به هزار جور قرص و دوا نرسه اما جواب نداد، هنوزم تو تنهاییام خیره میشم به یه نقطه نامعلوم و میگم دیدی یادت نرفت
تو سکوت خیره بهش بودم که ادامه داد
_طعم تلخ قهوه رو دیدی؟!… تلخیش و گس بودنش به دل میشینه همیشه خودم و گول میزدم میگفتم اون تلخیا اون حال بدیا اون گذشته لعنتی اون همه زجر و عذاب برای سکوت من باعث شده الان این جا باشم تو این درجه پس تلخیش دلچسب بود اما داشتم خودم و گول میزم تلخی زندگی من تلخی زهرماره پس هیچ وقت دلچسب نمیشه … من اون آدم مریض و با این که آزارم میداد با این که برای سکوتم هزار تا بلا سرم آورد نکشتم یعنی میترسیدم بکشمش یعنی دوست داشتم سر از تنش جدا کنما ولی میترسیدم … نه از کسی یا آدمی نه میترسیدم منم بشم یکی عین اون مرد یه آدم روانی مریض!
نوازش شصتش رو دستم قطع شد و نگاه بی حسش و بهم داد و لب زد
_من اون و به خاطر برادری کشتم که جلوم وایمیسته و روانی و مریض بودنم و به رُخ میکشه … اون عوضی من براش کم بودم نگاهش به جاویدم بود هنوز … یادم نمیره صدای ترسیده جاوید و کشیده شدن دستش توسط اون مرد و نگاه ترسیده و مات زده من به اون انبار ته باغ … میترسیدم جلو نمیرفتم حتی میترسیدم برم کسی و خبر کنم … فقط برای این که یک نفر دیگه مثل من نشه و شب و روزاش و با کابوس نگذرونه دوییدم سمت انبار رفتم و درو باز کردم و نگاهم به فرهاد خورد که سعی داشت لباسای برادرم و دراره … یه لحظه حس کردم من دوباره جای جاویدم و نمیدونم چی برداشتم چوب بود آهن بود نمیدونم فقط برداشتم و انقدر به سرش ضربه زدم که وقتی به خودم اومدم که کف زمین لایه ای از خون بود و جاوید ترسیده و لال با نگاه بُهت زده به من نگاه میکرد و من بالا سر یه جنازه ایستاده بودم و دیگه هیچی نمیشنیدم هیچی نمیدیدم فقط اون جنازه جلو روم بود و جالب این جاست بازم ول نکردم و دوباره زدم گریه میکردم و جیغ میزدم و ضربه میزدم به سرش تا جایی که هیچی نمونه از صورتش تا جایی که یادم بره صورت نحسش و این وسط جاوید بود که جیغ میزد و گریه میکرد ولی من نمیخواستم ذره ای از صورت اون مرد باقی بمونه …
نگاهش و خیلی وقت بود ازمگرفته بود و به نقطه نامعلومی داده بود و من ترسیده خیره بودم بهش و متوجه شدم دستام و داره فشار میده و دوست نداشتم چیزی بگم که ناراحت شه تو این حال و اوضاعش، ولی به قدری دستم و محکم فشار میداد که سکوت نتونستم بکنم و از درد ترسیده لب زدم
_فرزان؟! …دستم!
هیچی نمیگفت و احساس میکردم دستم الان استخوناش میشکنه برای همین سعی کردم عقب بکشمش و بلند تر از قبل و ترسیده و با صورتی که نمیدونم کی اشکی شد گفتم
_دستم فرزان … دستم و ول کن…دستم!
نگاهش و یهو بهم داد و انگار تازه فهمید چی میگم و حرکات لبام و دید که دستم و ول کرد و من دستم و عقب کشیدم و تو اون یکی دستم گذاشتم که نگاهش و ازم گرفت و نفس عمیقی کشید …
سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم
_عیب نداره چیزی نشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من موندم ژیلا چطور تو عمارت آقابزرگشون زندگی کرده واقعا
دیگه تصمیم گرفتم ماه به ماه به این رمان سر نزنم شاید چیزی ازش فهمیدم
خانم نویسنده به غیر از اینجا تل هم کانال یا پارت گذاری دارید؟