نرگس هیچی نگفت و فرزان فقط یک قدم به جلو گذاشت… احساس کردم بغض داره اما نمیخواد بشکنه!
فقط صدای نفسای خش دارش بود که به گوشمون میرسید و صدای مادرش دوباره بلند شد
_نرگس؟!
با ویلچر سمتمون برگشت و من چهره شکستش و موهای سفیدش رو دیدم!
هر لحظه منتظر بودم از دیدن فرزان و وجود ما یه عکس العملی نشون بده اما فقط گفت:
_نرگس چرا جواب نمیدی؟… اونجایی؟!
اشکام رو گونه هام ریخت چون این جملش فقط یه معنی داشت و این یعنی نابینا بود!
نگاهم و به فرزان دادم که خیره به مادرش چند قطره اشک رو صورت مردونش ریخت و ناباور سری به چپ و راست تکون داد!
چند قدم تلوتلو کنان عقب رفت و تکیه داد به دیوار پشت سرش و چشماش و محکم بست که صدای مادرش باز بلند شد
_کی اونجاست؟!… نرگس؟!
دستم و رو دهنم گذاشتم تا صدای گریم بلند نشه
فرزان چشماش و باز کرد و با چشمای قرمز و ناباور سری به چپ راست تکون داد و زمزمه کنان نه ای گفت اما همون زمزمه کافی بود تا صداش به گوش مادرش برسه!
صندلی چرخ دارش و کمی آورد جلو گفت:
_یه بار دیگه!… یه بار دیگه یه کلمه ی دیگه بگو!
فرزان فقط با چشمای اشکی نگاهش میکرد که صدای گریه مادرش بلند شد
_ترو به خدا یه چیزی… ترو به خدا یه حرفی یه کلمه ای بگو تا بفهــــمم!… این صدای نفس واقعی؟ یا باز فکر و خیال خودمه… جاوید؟! جابان؟!… ترو خدا یکی بگه دارم درست میشنوم این صدای نفسای بچمه!… نرگس؟! نرگس کجــــایی!؟
تو هول و ولا بود به قدری که از ویلچرش افتاد و نرگس بدو سمتش رفت و سعی در آروم کردنش داشت… این وسط فرزان هیچی نمیگفت و روزه سکوت گرفته بود!
نگاه قرمزش دوباره سرد شده بود و بدون این که چیزی بگه به مادری که التماس شنیدن صداش رو داشت سمت در اتاق اومد و محکم کنارم زد!
سمت خروجی رفت و ناخواداگاه برای این که نره صداش زدم اما اون هیچ توجه ای نکرد و از خونه خارج شد… بی قراریای مادرشم با فهمیدن موضوع زیاد شد و با گریه گفت:
_بگو ترو خدا نره… بگو جون عزیز ترینش نره بگید بیاد صداش و فقط بشنوم ترو به خدا… اگه بنده ی خدایین بگید نره… پاهام یاری نمیکنه برم دنبالش التماسش کنم!… چشمام سویی نداره تا قیافش و ببینم و التماسش کنم نره!… التماسش کنم من و ببخشه!… ترو خدا ترو به الله بگید نره!
نرگس صورتش خیس اشک شده بود ولی من اشکام و از صورتم پس زدم و سمتش رفتم… کنار پاش نشستم.. دستش و گرفتم گفتم:
_نمیره اومده بمونه… کجا بره نمیره!
با گریه صورتش و سمت من برگردوند و با دستاش آهسته دستی رو صورتم کشید و هق هقی کرد
_نزار… نزار!
کشیدمش تو آغوشم و همین طور که دستم و پشتش میکشیدم گفتم:
_نمیره… میاد… قول میدم
تو بغلم گریه میکرد و من فقط به این فکر میکردم که تاوان دادن گاهی چقدر سخته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امیدوارم آوا با دیدن مادر فرزان تصمیم درست بگیره البته اگر اندازه سر سوزن تو سرش عقل باشه
بعد از دو روز این واقعا دو خط بود انصاف نیست
خیلی کم بودددد😢😭😕