_حالا برای چه تخصصی گفتی بیاد تحصیلاتش چیه؟
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
_کار تخصصی که نه… همین کارای تایپ بچه ها که خیلی طول می کشه و این دَوندگیا و هماهنگیا دیگه… اونارو انجام بده یکم کارِ بچه ها جلو بیفته!
اخمام رفت تو هم… رسما داشتم خیریه میزدم… متوجه اخمای تو هم من شد و آروم تر ادامه داد
_تحصیلاتشم که دیپلمه!
_بعد میگی چرا بد رفتار میکنی… من آبدارچیِ شرکتم فوق دیپلم داره حالا یکی رو بیارم که…
پرید وسط حرفم و گفت:
_بابا به خدا که دختر زرنگیه اون جوری نیست!
_بیا! طرفم که دختره!
_اونجوری فکر نکن… هیچ صنمی با من نداره!
سری تکون دادم و گفتم:
_تو که کارِ خودت رو کردی بیا برو به کارای شرکت برس… از این به بعدم هر کاری میکنی قبلش یه هماهنگی با من بکنی بد نیست… طرفم که اومد بفرستش تو اتاقم باهاش حرف بزنم ببینم کیه این جوری سنگش رو به سینت میزنی!
باشه ای گفت و یک دفعه بوس دیگه ای رو لپم زد و با خنده دویید سمت در که دستی رو لپم کشیدم و توپیدم
_آیـــــدیـــــن!
×
آوا*
با صدای زنگ گوشی نوکیا قدیمیم بلند شدم و با چشم دنبالش گشتم؛ رو طاقچه دیدمش… سریع سمتش رفتم و برش داشتم… با دیدن شماره آیدین لبخندی زدم و جواب دادم
_سلام آقا ایدین
_سلام جوجه… چطوری؟
_خوبم شما خوبی؟
_منم اوکیم… ببخشید دیشب یکم کنترل عصبانیتم از دستم در رفت!
_نه این چه حرفیه من باعث دردسر شدم
_حالا جدا از تعارف تیکه پاره کردن اون یارو کی بود؟!.. دوباره اذیتت که نکرد؟
_صاحب خونست… اذیتم که نه دیگه… البته فعلا!
_عجب… حالا اینارو ول کن اوضاع کمرت رو به راهه؟!
_بهتر شده اما نیومدم امروز خونه آقابزرگ!
_یعنی نمیتونی بیای به این آدرسی که اس و مس می کنم برات؟!
_آدرس؟!… کجا؟ برای چی!؟
_یادت رفت گفتم بیای شرکت ما کار کنی و استخدام شی؟
یکم مکث کرد و ادامه داد
_ ولی اولش باید از یه هفت خان رستم بگذری مثل این که!
لبخندی زدم… دروغ چرا واقعا خوشحال شده بودم و اگه این کار برام جور میشد دیگه لازم نبود از صبح تا بوق سگ کار کنم اما هنوز تو شُک بودم… چطوری من رو میخوان استخدام کنن؟ منی که نه سابقه کار دارم نه تحصیل آنچنانی، اما بازم یه تیری تو تاریکی بود دیگه!… تند تند
_چرا چرا میتونم… همین الان میام
_پس جَلدی اومدیا… منتظرم!
×
به برج بلند مرتبه رو به روم دوباره نگاهی کردم…شک داشتم این جا راهم بدن چه برسه به استخدام… یکم جلو تر رفتم و نگاهم به جلو در ورودی خورد که خیلی بزرگ روش نوشته بود شرکت تهیه و توزیع قطعات الکترونیک آریانمهر
یعنی شرکت مال آقا بزرگ بود؟
پوفی کشیدم و سعی کردم ترس و استرسم رو کنار بزارم… وارد شدم و به سمت نگهبانی رفتم و رو به مردی که اونجا بود گفتم:
_سلام ببخشید من با آقای آیدین زما…
هنوز جملم رو تموم نکرده بودم که صدای آیدین از پشت سرم اومد!
_خانم برومند!
برگشتم و دیدم داره سمتم میاد… اولین بار بود تو لباس رسمی و با لحن رسمی میدیدمش همیشه جوجه بودم یا جوجه ماشینی
آیدین هم همیشه لباساش اسپرت بود… همین طور که با کت و شلوار خوش دوخت سرمه ایش نزدیکم می شد رو به نگهبانی کرد و گفت با بنده هستن… وَ بعد رو به من کرد و آروم تر گفت
_دنبالم بیا که فعلا گاوت دوقلو زاییده!
همینطور که مثل این جوجه اردکا دنبال آیدین راه افتادم گفتم:
_میگم آقا آیدین این شرکت مالِ آقا بزرگه؟!
_نصفش مالِ آقا بزرگه! البته فعلا… بقیش مالِ پسر داییمه که مدیر عامل شرکتم هست!
_همون برج زهر مار و خورشت کرفسه که گفتی دیگه نه؟
_خوب یادته ها… آره دقیقا همون برج زهرمارست که گفتم ولی جلو خودش نگی اینارو… دیدیش دیگه؟!
_نه بابا ندیدمش تا حالا
وارد آسانسور شدیم و آیدین دکمه طبقه آخر رو فشرد و گفت:
_حالا آشنا میشی!
_میگم الان باید چیکار کنم اصلا!؟
_هیچی بابا من همه کارا رو کردم برای استخدامت… اصلا استخدامی اما این پسر دایی من یکم رو شرکتش حساسه… میخواد ببینتت یکم سوال بپرسه… فقط اگه چیزی گفت به دل نگیریا این کلا این مدلیه با همه… چیزیم پرسید نمیتونستی جوابش رو بدی بگو با من هماهنگ کردی… اوکیه؟!
سری تکون دادم که آسانسور ایستاد و درش باز شد… با سالن بزرگی که دکوراسیونش کلا سفید براق بود و میز و صندلیاش مشکی کدر بودن روبه رو شدم… نسبتا خلوت بود و سر و صدایی هم نداشت… از آسانسور اومدیم بریم بیرون که آستین کت آیدین رو کشیدم… برگشت سمتم و سوالی نگاهم کرد که گفتم:
_من استرس دارم!
فقط خاطر جمع نگاهم کرد و لبخندی زد که نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم… وارد سالن شدیم سمت گوشه ترین قسمت رفتیم که یه دختر پشت میز سفید اِل مانندی نشسته بود و همین که آیدین و دید از جاش بلند شد و گفت:
_سلام آقای زمانی!
بعد یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد که متقابلاً جوابش و با یه لبخند دادم… آیدین رو به اون دختر گفت:
_جاوید هست دیگه؟
_والا الان که جلسه دارن با طرف قرار داد و تو اتاق کنفرانسن… گفتنم کسی نیاد داخل!
آیدین سرش رو تکون داد و رو به من گفت:
_یکم معطل میشی فکر کنم!
چیزی نگفتم که به صندلیای اسپرت مشکی کنار میز همون دختره اشاره کرد و گفت
_بیا بشین من یکم کار دارم باید برم انجام بدم ولی میام باز!
_باشه ممنون، فقط…
منتظر نگاهم کرد که سرم رو خم کردم و با مظلومیت گفتم:
_فقط بیایا باشه؟!
خندید و گفت:
_نترس دیو دو سَر نیست که حالا یکم برج زهرمار هست اما آدمه!
چیزی نگفتم که دختره خندید و با خندش آیدین به همون دختره اشاره کرد و گفت:
_خودیه راحت باش باهاش!
لبخندی زدم که یه چشمک زد و رفت… دختره نشست رو صندلیش و گفت:
_میخوای استخدام شی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد
_اوه اوه آقای آریانمهر حسابی از خجالتت در میاد پس!
_نگو بابا من همین جوری استرس دارم!
خندید و دستش رو آورد جلو گفت:
_ستاره
متقابلا دستم رو بردم جلو و گفتم:
_آوا
_برای چه تخصصی اومدی اینجا؟… کدوم بخش میخوای کار کنی حالا؟
یکم من من کردم و گفتم:
_خودمم والا نمیدونم هنوز… فکر کنم منشی یا تایپیست!
با تعجب گفت:
_یعنی چی؟!… والا من خواستم بیام این جا از کنکورم سخت تر بود… پیرم در اومد تا استخدامم کردن!
چشمام گرد شد و خواستم چیزی بگم که
تلفن روی میزش زنگ خورد… سریع برداشت و گفت:
_بفرمایید آقای آریانمهر؟!
بعد یه مکث چند ثانیه ای که نشون می داد اون طرف خطم داره حرف میزنه گفت:
_چشم چشم حتما… فقط اون خانومی که استخدامی بودنم تشریف آوردن!
…
_چشم… بله حتما خداحافظ!
گوشی رو قطع کرد و رو به من که داشتم با استرس پوست لبم رو می کندم گفت:
_دوتا نفس عمیق بکش که الان میاد قشــــنــــگ مستفیضت میکنه با حرفای قشنگش!
خندیدم که ادامه داد
_ببین من کار دارم باید برم… خود آقای آریانمهر میاد الان!
سری تکون دادم و باشه ای گفتم که لبخندی زد و گفت
_ پس ایشالا که دوباره ببینمت!
_خوشحال میشم!
این بار از جاش بلند شد و رفت… حالا من بودم و یه سالن تقریبا خالی!
×
به آدیداسای سفید فیکم که سیاه شده بودن خیره بودم و داشتم فکر میکردم که چه مدتی از رفتن ستاره گذشته و دیگه خیلی داشت این انتظار طولانی میشد که دوتا کفش مشکی چرم مردانه جوان پسندانه رو به روی آدیداسای داغون من ظاهر شد!… فشارم افتاد… خودش بود؟!… سرم رو آروم آروم آوردم بالا که نگاهم به یه شلوار تقریبا جذب مشکی خوش دوخت و یه پیراهن سفید جذب که خطای طوسی ریز روش داشت و قشنگ هیکل طرف رو به رخ می کشید افتاد و در آخر…
×
جاوید*
وارد سالن شدم و نگاهم به دختری که کنار میز منشی نشسته بود افتاد… سرش پایین بود و کسیم جز اون تو سالن نبود، پس قطعا همونی بود که آیدین برای استخدام آورده بودش!
اخمام تو هم رفت و رفتم بالا سرش ایستادم تا حالیش کنم این جا خیریه نیست و در اصل من مجبور شدم استخدامش کنم… قشنگ خودم و آماده کرده بودم مستفیضش کنم اما همین که نگاهش بالا اومد چشمام گرد شد!
این اینجا چیکار می کرد؟!
خودشم متعجب شد و چشماش رو که همینطوری هم درشت می زد رو درشت تر کرد و گفت:
_ای وای ترســــیــــدم… ای بابا تویی که!
همینجوری مونده بودم و نمیدونستم چی بگم؛ خواستم دهن باز کنم بگم چه وضع حرف زدن با منه؟
اما ساکت شدم و به نگاهم ادامه دادم تا حداقل بفهمم چشماش چه رنگیه که سرش رو دوباره انداخت پایین و گفت:
_اه این مدیر عامل چرا نمیاد!؟
یه لبخند کوچیک کنار لبم شکل گرفت؛ پس اونم منتظر من بود!… با تفریح بهش نگاه کردم و با ابرو هایی که دیگه تو هم نبود طوری که از چیزی خبر ندارم گفتم:
_این جا چیکار میکنی؟!
_قراره استخدام بشم منتظر مدیر عاملم… خبر مرگش نمیاد که!
ابروهام پرید بالا و گفتم:
_من که فکر نکنم آقای اریانمهر تو رو استخدام کنه!
سرشو با ضرب آورد بالا و توپید
_اون وقت چرا همچین فکری رو میکنی؟!
_چون کسی که از پس یه تمیزکاری ساده بر نمیاد و میزنه یه گلدون عتیقه رو میشکونه نمی تونه از پس کارای دیگم بر بیاد… درضمن! این جا از این خبرا نیست که گند بزنی بعد چالش کنی!
_خب خدا رو شکر که خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد و تو تصمیم گیرنده نیستی… منم حالا یک بار یه چیزی رو شکوندم و از شانس قشنگمم تو اون جا بودی و دیدی… دلیل نمیشه بی دست و پا باشم که!
از جواب تند و تیزش اخمام رفت تو هم و اومدم یه چیزی بارش کنم و بگم من دقیقا همون خرم که دقیقا خدا هم بهم شاخ داده!… مدیر عامل این جا منم ولی اجازه حرف نداد و خودش ادامه داد
_بعدشم از اون دسته آدمای آدم فروش نیستی که به آقای آریانمهر بگی من یه گلدون عتیقه رو تو عمارت پدربزرگش شکوندم… مهربونی!
رو چشماش ثابت موندم… کلا نظریم عوض شد و یه تای ابرو بالا انداختم و گفتم:
_بعد اون وقت کی به شما گفته من مهربونم؟
_نیازی نیست کسی بگه… همون شبی که کمکم کردی فهمیدم تو این دنیا آدم نما واقعا آدمی!
از زبونی که میریخت لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
_پاشو دنبالم بیا!
_برای چی؟!
_میخوای استخدام شی یا نه؟
_معلومه که میخوام… اما به من گفتن منتظر آقای آریانمهر بمونم!
_آقای آریانمهر کار داشتن من رو فرستادن به جای خودشون… منم نمیدونسم قراره تو استخدام بشی!
این و که گفتم انگار بال در آورد و یه نفس عمیق کشید و با لبخنده گنده ای که رو لباش شکل گرفته بود ایستاد… خواستم به سمت دفتر کار خودم برم اما با دیدن اسم مدیر عامل سر در اتاق پشیمون شدم و به سمت دفتر کار آیدین که کنار دفترم بود حرکت کردم!
وارد دفتر کار آیدین شدیم که با دیدن صحنه روبه روم اخمام رفت تو هم! این بشر از بی نظمی شلختگی کم نمیآورد… اون دختره هم یکم به اطراف نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
_میگما بهت نمیاد این قدر شلخته باشی!
هیچی نگفتم و نفسم عمیقی کشیدم و بی توجه به اطراف پشت میزکار آیدین رفتم و نشستم… اونم رو چسترای کنار میز نشست… نگاهم بهش بود و هنوز اون خنده بزرگ رو صورتش دیده میشد
_چیزِ خنده داری هست بگو ما هم در جریان باشیم!
لبخندش بزرگتر شد و گفت:
_بابا خب از صبح تا الان همه تو گوشم میگن بدبختی… آقای آریانمهر رو با یه من عسلم نمیشه خورد… آقا آیدین، یعنی آقای زمانی هم که پسر عمشون بودن هی میگفتن برج زهرماره… خب منم تجربه ندارم تو زمینه کاری با خودم گفتم الان بیاد با یه تیپا از شرکتش بیرونم میکنه و شخصیت برام نمی زاره… حقیقتش از برخوردش میترسیدم که شما اومدین یکم خیالم راحت شد
ابروهام رو دادم بالا و سری به تایید تکون دادم و گفتم:
_گفتید آقای زمانی میگه برج زهرمار؟!
یکم با تردید نگاهم کرد و گفت:
_آره… آقا حامد نری به آقای آریانمهر اینا رو بگی!
گوشه لبم رو خاروندم و گفتم:
_نه… محض کنجکاوی پرسیدم!
_حالا واقعا این شکلیه؟
رو صورتش ثابت موندم؛ برای این سوالش باید دقیقا چی میگفتم؟!… تو فکر جواب بودم اما بدون این که اصلا اجازه صحبت به من بده خودش مثل دختر بچه ها تند تند گفت:
_دقت کردی فرشته نجات من شدی؟… واقعا داشتم سکته می کردم مخصوصا که به این کارم احتیاج دارم… اگه این فرصت رو از دست میدادم افسردگی حاد می گرفتم!
داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم که انگار یه چیزی یادش افتاد و خجالت زده گفت:
_ببخشید من وقتی هیجانی میشم یا از چیزی خوشحال میشم این شکلی میشم و تند تند حرف می زنم!
چند بار دستم رو کشیدم رو لبم که جلو خندم و بگیرم اما هر کار کردم بازم یه لبخند اومد رو لبم… اگه میدونست من همون برج زهرماریم که بقیه میگن و قرار بود امروز رو حسابی زهرمارش کنم می خواست چیکار کنه؟!
لبم و تر کردم و گفتم:
_چه خودتم زود خودت رو استخدام شده دیدی؟!… آقای آریانمهر امروز میخواستن ببینن صلاحیت این کار رو داری یا نه… من و فرستادن برای این کار که خب از نظر من به خاطر آشناییتی که هر چند ناخواسته بود استخدامی ولی فعلا به صورت آزمایشی… تا ببینیم واقعا صلاحیتش رو داری یا نه!
سری تکون داد که ادامه دادم
_فردا رأس ساعت هشت صبح این جایی… قرار داد رو فردا می بندیم و کارتم شروع میشه !حقوقتم فردا بهت میگم!
_مرسی واقعا فقط من هنوز نمی دونم کار اصلیم چیه؟
_کار خاصی نیست راحت میتونی یاد بگیری بیشتر تایپه… فردا بیا کامل تر میفهمی
مدارکتم یادت نره بیاری… اینم بدون حقوقت نسبت به کارمندای دیگه که تخصصی کار می کنن کمتره!
_باشه ایرادی نداره… پس اگه دیگه امری نیست من برم؟!
سری تکون دادم که بلند شد و خداحافظی کرد و به سمت در رفت ولی قبل این که از در بیرون بره بهم نگاهی کرد و گفت:
_واقعا ازت ممنونم! هم برای دفعه اولی که باهات برخورد داشتم هم واسه الان!
هیچی نگفتم که لبخندی زد و در رو بست ولی من همچنان خیره مونده بودم به در… واقعا گاهی زندگی برای ما آدما چه خوابایی که نمی بینه… دختری که قرار بود امروز مورد عنایت قرارش بدم و کلی بابت استخدامش منت گذاشتم سرِ آیدین چه راحت وارد شرکتم شد… این قدر راحت که حتی فامیلیشم نپرسیدم چه برسه اسمش! سری به چپ و راست تکون دادم و بیخیال افکارِ بهم ریختم از جام بلند شدم و سمت خروجی رفتم… وقتی مطمئن شدم دیگه تو سالن نیست سمت دفتر کار خودم حرکت کردم و وارد شدم! گوشیم رو دستم گرفتم و زنگ زدم به آیدین چون مطمئن بودم دختره همه چیز رو به آیدین میگه و نمی خواستم آیدین گاف بده… بالاخره بعد دو سه تا بوق جواب داد
_جانم جاوید؟!
با یاد آوری حرف اون دختره که معلوم بود از آیدین نشأت میگره گفتم:
_جانم و زهرمار!
_باز چیشده… باز چیکار کردم؟!
_وقتی جلو کارمندا میگی مثل برج زهرمارم خب بزار واقعا مثل برج زهرمار باشم!
ساکت شد… معلوم بود تعجب کرده که بی اهمیت به سکوتش گفتم:
_آیدین حواست رو جمع کن سوتی ندی من…
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای جیغ یکی از اون ور اومد و از صداش فهمیدم همون دخترست
_وای آیدین استخدام شدم باورت نمیشه چه شانسی آوردم، برج زهرماریم که گفته بودی نیومد بجاش مشاورش و فرستاده بود از شانس منم مشاورش آشنا در اومد… آقا حامد بود خدا میدونست چقدر به این کار نیاز دارم!
هنوز داشت حرف میزد و آیدین ساکت شده بود… یه لبخند اومد رو لبم چون قیافه آیدین الان دیدنی بود! اون دخترم که معلوم بود از خوشحالی داره تند تند حرف میزنه و تا صبح وایسم گوش بدم حرفاش تمومی نداره برای همین گفتم:
_آره دقیقا داشتم همین رو میگفتم سعی کن سوتی ندی هر چی گفت بگو عجب… خداحافظ!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه با حال 😂
😂
عالی بود 😍 وقتی جاوید حرف میزنه یاد خودک میفتم منم اعصابم همینجوریه
اره دقیقا منم وقتی اعصابم خورده هرررچی از دهنم در میاد میگم اگر دیدم خیلی زیاده روی کردم پشیمون میشم😶😂😂😂😂
به نظرم این رمانم مثل رمان گریز از تو یکی از قشنگترین رمانهای سایته خوبه انگار دوستش دارم.
عالیییییههه
عهههه جناب برج زهرمار که آوا رو استخدام کرد ببینیم بعدش چیه
رمان خوبیه 🤣🤩