_گیج شدم!… خدا از کارای این فرزان سر در میاره… اون موقع که به ژیلا گفته و آمار داده بهش که صیغه کردی میخواسته با آوا کات کنی! الانم که عروسی انداخته عقب چون میخواسته سهام شرکت به نامت نخوره!… نمیدونم، هر چی هست تغییر نظر داده فکر کنم… نمیدونم
×××
آیدین وارد محوطه عمارت شد و گفت:
_ژیلا درد داره کاش همون بیمارستان میموند!… تو نمیای تو خونه؟!
نگاهی به عمارت روبه روم کردم و بی توجه به جمله اولش گفتم:
_نه حوصله آدمای توش و ندارم… تا همین جاشم زیادی با مزاق آقابزرگ کنار اومدم خستم، تو هم خسته ای از دیشب چشم رو هم نزاشتی، با من بودی!
دستی کشید پشت گردنش
_خسته که بگم نیستم دروغ گفتم دارم جون میدم… پس بریم؟
_تو کجا؟
چپ چپ نگاهم کرد
_چشمات قرمز شده میگرنت اوت کرده با این حالت نمیزارم پشت فرمون بشینی بیا بریم!
چیزی نگفتم… خودمم توان رانندگی و با این سر درد افتضاح تو خودم نمیدیدم و واقعا ممنونش بودم برای این که این قدر حواسش بود!… شاید تنها آدمی بود که مثل برادر دوستش داشتم!… همشونه سمت ماشین داشتیم می رفتیم که یه لحظه یاد چیزی افتادم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم و با مکث رو به آیدین گفتم:
_تو برو… الان میام
پشت کردم بهش و با قدمای بلند سمت پشت عمارت و ته باغ رفتم، به صدا زدنای آیدین توجه ای نکردم… به پشت عمارت که رسیدم همهی خاطره ها مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد
” _مَ..من این..اینو شک..شکوندم!!
_چیزی نشده یه گلدون بوده… ”
لبخندی زدم و جلو تر رفتم و باز خاطره ها تکرار شد
” _حالا این و چیکار کنم؟!… چی بگم!؟
_میخواستی خاکش کنی دیگه!… چالش کن ”
جلو تر رفتم و نشستم پایین درخت کاج و با دستم خاک رو زدم کنار و یکمش و کندم، اهمیتی ندادم به کثیف شدن دستام، فقط دعا میکردم اینجا دقیقا همون جایی باشه که آوا گلدون و خاک کرده!… بعد این که یه ذره دیگه خاک و کندم یه تیکه چینی آبی سفید تقریبا متوسط و دیدم که روش پر خاک بود!
لبخندی زدم و برش داشتم و از جام بلند شدم! روی تیکه چینی دست کشیدم و خاکاش و کنار زدم… خیره بهش شدم و مطمعن شدم تیکه های همون گلدون عتیقه ای بود که آوا شکونده بودتش و شاید اگه نمیشکست هیچ وقت باعث آشنایی من با آوا نمیشد!… تو دستم مشتش کردم و راه افتادم سمت جلوی عمارت… سمت ماشین رفتم و در ماشین باز کردم و نشستم که نگاه آیدین روم نشست
_خل شدی؟ رفتی پشت عمارت چیکار آخه؟
دستی تو جیب کتم کردم و تیکه چینی آبی سفیدی که باقی مونده اون گلدون عتیقه بود و دراوردم و به آیدین نشون دادم
_یه تیکه از اینو میخواستم
خیره خیره نگاهش کرد و بعد به چشمای من خیره شد و باز به تیکه چینی تو دستم خیره شد
_خوب میشی چیزی نیست
بی توجه تیکه چینی و گذاشتم تو جیبم… برام مهم نبود چی میگه اون نمیدونست این تیکه چینی چه ارزشی برام داره… سرم و تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمام و بستم که باز صداش تو سرم اومد و خاطرات برام تجدید شد
” _اسمت چیه؟!
_حامد ”
نیشخندی زدم به یادخاطرات اولین دیدارمون، یعنی واقعا میتونستم یه روز بدون فکر به آوا دووم بیارم؟!
×××
آوا*
_نکن آتنا
_اه تو ام که با یه من عسل نمیشه خوردت، چته؟
_خستم، خیلی وقت بود مثل خانومِ تو خونه ها کار نکرده بودم… الان فقط خستم همین!
پوفی کشید و کرمی و روبه روم گذاشت
_این و بزن به دستات
نگاهی به دستام انداختم که باز به خاطر حساسیت به مواد شوینده قرمز شده بود و میسوخت اما برای اهمیتی نداشت!… نفس عمیقی کشیدم و برای این که از شر آتنا خلاص شم کرم و برداشتم و زدم به دستام و متوجه رایحه خیلی خوبش شدم و نگاهی به آتنا کردم که گفت:
_این جوری نگاه نکن بابا اینم همراه لوازم آرایش و لباسایی بود که بهمون تو سالن دادن
_مگه اون جا چیکار میکنین؟!
لبخندی رو لبش اومد و گفت:
_آهان سوال خوبی پرسیدی…
یهو دستم و گرفت کشید
_پاشو پاشو بهت بگم چیکار میکنیم
_ول کن آتنا حال ندارم
_پاشو بهت میگم
کلافه از رو فرش پاشدم که من و سمت مبل خونش هول داد و نشوندم اون جا
_ببین مثل من بشین!
خودش کنارم نشست و پاش و انداخت روهم و کمرشم صاف صاف کرد! گردنشم که دیگه صاف تر از این نمیشد و سرش و با عشوه سمتم خم کرد و با لحن خیلی آروم و ملایمی گفت:
_عزیزم این طوری
لبخندی رو لبم از این خل بازیش نمایان شد که با انگشت اشاره ای بهم کرد و با همون لحنش گفت:
_آها آها آره عزیزم بخند… بخند!!
_خل روانی
یهو پرید روم و شروع کرد قلقلک دادنم که جیغم رفت هوا قهقهم از روی قلقلک بلند شد!… هر چی تقلا میکردم بره اونور زورم بهش نمیرسید آخر با خنده از روم بلند شد و در حالی که خودشم قش قش میخندید گفت:
_خل خودتی چرا باور نمیکنی همینارو بهمون اون جا یاد میدن؟
همین طور که دستم رو شکمم بود و هنوز میخندیدم گفتم:
_بمیری خب
از رو مبل بلند شد و سمت آشپزخونه رفت یهو سمتم برگشت دست به کمر شد و قری به گردنش داد
_چای یا آب؟
خنده ای کردم
_شفا بدت خدا فقط همین
×××
جاوید*
چشمام و باز کردم و دستی رو صورتم کشیدم، روی کاناپه خشک آیدین نشستم و کلافه به اطراف نگاهی کردم و نگاهم رو ساعت روی دیوار میخکوب شد! از ساعت نه صبح یه کله تا ساعت پنج ظهر خواب بودم؟!… از جام بلند شدم که سر و صدایی از آشپزخونه بلند شد!… نگاهم و دادم به آشپزخونه و قامت آیدین و دیدم که درحال جابه جا کردن وسایل بود و تا چشمش به من افتاد که بیدار شدم گفت:
_عه چه عجب دل کندی از خواب
دستی روی چشمام کشیدم
_من و دیشب میزاشتی خونه ی خودم دیگه… آوردیم این جا نتونستم مثل آدم بخوابم
_آهان اونیم که تا پنج ظهر خواب بود من بودم؟!
دستی رو چشمام کشیدم و گفتم:
_دارم میگم خوابم نبرد دیشب!… ساعت نه صبح چشمام تازه بسته شد
نگاهم کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم، بعد رو به من کرد و گفت:
_بیا یه چی درست کردم بزنیم بر بدن
جلو رفتم و پشت جزیره آشپزخونش که سه تا صندلی گذاشته بود نشستم و گفتم:
_زیر لب چی میگی؟!
_هیچی… میگم خر خودتی که میگی تو خونه من خوابت نبرده… تو درد نخوابیدنت خونه و عوض شدن جات نیست، میگیری که چی میگم؟!
هیچی نگفتم! چی داشتم بگم، حرف راست که جواب نداشت! هر موقع میخواستم چشمام و روی هم بزارم تو ذهنم صدتا فکر مییومد که از هر صدتاش نودتاش میرسید به آوا و این که آوا کجاست و داره چیکار میکنه؟!… سکوت من و که دید ادامه داد
_الان خودت و آروم نشون میدی ولی من میدونم از درون بهم ریخته ای… بیا و این لج و لجبازی که با آوا راه انداختی و بزار کنار جاوید
بازم هیچی نگفتم که بعد مدتی ظرف غذایی جلوم گذاشته شد و آیدین ادامه داد
_نون بیارم؟
نگاهی به سینه های مرغ سرخ شده توی بشقاب کردم و چنگالی برداشتم، تیکه ای از سینه مرغ کندم و گفتم:
_نمیخواد
بدون حرفی خودشم نشست کنارم و شروع کرد به غذا خوردن اما من فقط با غذای روبه روم بازی میکردم و هیچ میلی نداشتم… آخر سرم طاقت نیاوردم و زبون به دهن نگرفتم و گفتم:
_ازش خبر داری؟!
_از کی؟
کلافه نگاهش کردم
_به نظرت کی؟
_نمیدونم کی؟
پوفی کشیدم! میدونستم تا اسم آوا رو نیارم ول نمیکنه این سوال در سوال بازیارو برای همین سکوت کردن و ترجیح دادم… یه تیکه از سینه مرغ سرخ شده آیدین و تو دهنم گذاشتم که خودش با مکث ادامه داد
_جون به جونت کنم یه آدم لجباز و یه دنده و عصبی… خب یه کلمه بگو آوا دیگه
نگاهش کردم که ادامه داد
_نه خبر ندارم مگه مهمه؟!
خوب میدونستم امروز فردا یکی و میفرستادم پی آوا تا دورا دور بفهمم کجاست و داره چیکار میکنه، البته با فکر این که آدرسش و از آیدین میگیرم! برای همین در جوابش گفتم:
_ازش آدرسیم نداری!؟
مثل همیشه سرخوشانه گفت:
_آدرس؟! برای چی؟ میخوای بری منت کشی؟
مثل همیشه سرخوشانه گفت:
_آدرس؟! برای چی؟ میخوای بری منت کشی؟
صورت جدی من و که دید پوفی کشید و ادامه داد
_میخوای بری آمارش و بگیری که چی آخه؟! من که میدونم خودت نمیری و یکی و میزاری بِپاش باشه اما آمار چی و میخوای در بیاری برادر من؟! آمار این که یکی ازش خوشش اومده یا نه!؟… یا آمار این که بعد ها داره ازدواج میکنه؟!
با حرفای آیدین همون یه ذره آرامش ساختگیمم از بین رفت و بیشتر کلافه شدم اما با حرف بعدیش کلا روح و روانم بهم ریخت
_کِی میری صیغه نامرو باطل کنی؟
نگاه تندم و بهش دادم
_علاقه خاصی داری دندونات و تو دهنت ببینی؟
خنده ای کرد
_مگه چی گفتم خب؟ بالاخره اونم آدم بخواد ازدواج کنه پس فردا درست نیست صیغه ی تو باشه اونم نود و پنج ساله!
چنگال تو دستم و توی بشقاب پرت کردم و از جام بلند شدم که صدای آیدین اومد
_جاوید!!
بی اهمیت بهش سمت اتاق خوابش رفتم و داخل شدم! روی تختش دراز کشیدم و دستام و روی چشمام گذاشتم که بعد چند ثانیه صدای آیدین که معلوم بود اومده تو اتاق اومد
_چرا مثل بچه ها قهر میکنی؟
_برو بیرون آیدین حوصلت و ندارم
_آخه مگه چی گفتم!؟… ما ندیدیم دو نفر هم و در عین واحد بخوان اما در عین حال نخوان و خودشون و زجر بدن
جوابش و ندادم و به اینفکر کردم که واقعا باید چیکار کنم؟! واقعا باید با این خودخوریا خودم چیکار میکردم؟!… نه خواب داشتم نه فکر و خورد و خوراک
مثل این که تیکه ای جواهر یا سرمایمم و گم کرده باشم
×
ساعت ها گذشته بود و من فقط خیره بودم به سقف اتاق آیدین، آیدینم یه چند بار اومده بود تو اتاق و وقتی دید واقعا حوصله حرفاش ندارم و جوابش و نمیدم بیخیال شده بود… خیره به سقف اتاق تو فکرا و سردرگمی های خودم بودم که در اتاق دوباره باز شد اما نگاهم و به اون سمت ندادم و بعد مکثی صدای آیدین اومد
_از دست رفتی جاوید؟!
هیچی نگفتم که ادامه داد
_دارم میرم شرکت نمیای؟
این دفعه نگاهم و بهش دادم و یه نه خشک و خالی گفتم… من الان حتی حوصله نداشتم پاشم برم خونهی خودم چه برسه برم شرکت، دوست داشتم فقط ساعت ها تنها باشم و به خنده هاش، به موهاش، به حرکاتش، به گریه هاش حتی به رو اعصاب رفتناش فکر کنم و به خودم امیدواری بدم که دوباره میبینمش و دوباره باهم تو یه خونه زیر یه سقف میمونیم! وَ چقدر سخت بود این اعترافا به خودم!… اصلا نمیدونم چی شد و چی جوری شد که این دختر این قدر برام مهم شد، طوری که بدون اون بدجور اذیت میشدم! آیدین که حال و روزم و دید پوفی کشید
_یه نیم ساعت یه ساعت دیگه برای تمیز کاریِ خونه یکی میاد… خودشم کیلید داره
هیچی نگفتم که ادامه داد
_گند نزن لطفا!
با پایان جملش در و بست و رفت؛ متوجه منظور گند نزنش نشدم هر چند که برام اهمیتیم نداشت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من که فکر میکنم اونی ک میاد تمیز کنه اواست🤷
وای یه نفر نیست به جاوید بگه یکم این غرور و کم کن
زودتر از هم جدا شن دیگه
آخر داستان چه میشود…
تمام میشود…
هیچی یا بهم میرسن که خیلی بعید
یا از هم جدا میشن آوا میره با فرزان
تامام
مطمئنا آوا خانم تشریف میاره بازم مثل سگ و گربه میفتن به جون هم و پاچه همو گاز میگیرن.
دقیقا👍🤣