رمان آوای نیاز تو پارت 6

5
(3)

 
×××

با خودکار روی میز ضرب گرفته بودم و اعصابم بهم ریخته بود… فکر این که ژیلا بیاد این جا کار کنه و مجبور باشم حضورش رو تو شرکت تحمل کنم مثل خوره داشت جونم رو میخورد… چشمام رو محکم باز و بسته کردم و با خودم‌ زمزمه کردم
_آروم باش جاوید… آروم!

تو همین فکرا بودم که در باز شد… سرم رو آوردم بالا و با قیافه آیدین روبه رو شدم که یهو دستش رو آورد بالا محکم کوبوند تو پیشونیش و گفت:
_یادم رفت در بزنم!

بی توجه بهش خودکار و محکم تر روی میز زدم و پاهام و تند تند تکون دادم تا شاید این عصبانیتم یقه آیدین رو نگیره که صداش اومد
_جاوید دیوونه شدم دِ نزن روی میز اه!

بی توجه بهش کارم رو ادامه دادم و چیزی نگفتم که در رو بست و اومد رو چسترای جلو میز نشست و ادامه داد
_به خدا دفتر کارش رو میزارم یه وری که اصلا چشمات تو چشماش نیوفته… اصلا هر وقت از در دفترش اومد بیرون‌ زنگ میزنم بهت در دفتر کارت و ده قفله کنی تا بهت تجاوز نکنه فقط کم‌ خودخوری کن!

سرم رو با ضرب سمتش برگردوندم و گفتم:
_نمیــفهمی؟! نمیفهمی نمیخوام تا ده کیلومتری من باشه… تو هم که قربونت برم کلا نحسی یه بار فقط یه بار برام یه خبر خوب بیاری چی میشه؟!
_بابا خبر مرگم اومدم صبح زود بهت این و بگم که ژیلام به دستور آقابزرگ تا زمانی که بقیه سهام به نامت میشه تو شرکت کار می کنه که شوکه نشی… چه می دونستم ژیلام‌ کَله سحر میاد شرکت من و تو رو می زاره لا منگنه… بیا و خوبی کنا!

نفسم رو با حرص فرستادم بیرون و بلند شدم… به سمت پنجره سر تا سریِ دفترم رفتم و رو به روش ایستادم و به بیرون نگاه کردم و گفتم:
_زیادی حرف زد و اظهار نظر کرد بگو به جاوید بگو من نمیدونم… درضمن دفترش و بزار تو یکی از طبقات پایین حوصله ریختش رو ندارم!
_اوکی بابا فقط من نمی دونم تو که حاضر نیستی تو شرکت باشه و تو یه اتاق جدا باشه چه جوری می خوای باهاش ازدواج‌ کنی؟

قیافم از حرفی که زد تو هم رفت ولی ساکت نشدم و گفتم:
_برای تحمل کردنش که یک سال بیشتر نمیشه دارم کل سهام شرکت و می گیرم آتیش نمیگیرم… ولی الان دارم آتیش می گیرم!

دستی از پایین تا بالای صورتم کشیدم و ادامه دادم
_ولش کن هر چی بیشتر فکر می کنم می بینم هیچ کاری نمی تونم بکنم!
_بابا زنگ بزن به آقابزرگ بگو چرا؟ چطور؟ برای چی؟ مگه قرارمون این نبود که تا چند ماه دیگه من با ژیلا ازدواج کنم و تمام… دیگه دنبال چی هستی آخه پیر مرد

روم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
_فکر کردی زنگ نزدم‌ و نگفتم؟ میگه هر موقع ازدواج کردی و سهام شرکت به کل به نامت خورد اون موقع صاحب اختیاری که کی باشه تو شرکتت کی نه… الان نصفش به نام منه منم صلاح دیدم ژیلا بیاد تو شرکت به عنوان جایگزین من!

پوفی کشیدم و سمت میزم برگشتم و ادامه دادم
_بسه… اعصابم بهم می ریزه می بینم هیچ کاری نمی تونم بکنم واسه این زندگی نکبتیم… راجع بهش حرف نزن… مصاحبت چی شد؟ کنفرانس خوب پیش رفت؟!

یکم مکث کرد و بعد سریع و شک برانگیز گفت:
_آره… آره خوب بود اوکی بود همه چی!

سری تکون دادم و بیخیال این که کارا رو خوب پیش برده یا نه گفتم:
_اون دختره اسمش چی بود… آوا!؟ اون چی شد؟
_اون که سرگرم یادگیریه فعلا وَ…

داشت حرف می زد که یهو در باز شد و قیافه ژیلا نمایان شد… دستی رو چشمام کشیدم… خوبه دیگه آیدین کم بود بدون در وارد میشد اینم اضافه شد!
با کفشای پاشنه بلند وارد شد و گفت:
_چرا کارمندا لباس فرم ندارن؟ اصلا قشنگ نیست با این وضعی که…

پریدم وسط حرفش و مثل همیشه که وقتی عصبی میشم نمی‌فهمم چی از دهنم در میاد گفتم:
_حالا که مجبورم قیافه ی زیبات رو تحمل کنم گلم… پس لطف کن مثل گاو سرت رو ننداز پایین نیا تو اتاق من… درضمن سر و وضع کارمندا و دکوراسیون و هر کوفت و زهر ماری از این قبیل به من ربط نداره به تو هم ربطی نداره اینا کارای آیدینه! پس یاد بگیریم تو کارای هم دخالت نکنیم… حالا هم برو بیرون تا بیشتر از این با رنگ قهوه ای آشنات نکردم!

با عصبانیت بهم نگاه می کرد که آیدین بلند شد و گفت:
_خیلی خب… حالا که قراره با هم و کنار هم کار کنیم آتش بس اعلام کنیم، حداقل تو شرکت… هر چند من که کلا دموکراتم پس منظورم با شما دوتاست که مثل خروس جنگی دارین بهم‌ نگاه می کنین!

ژیلا جواب حرفایی که بارش کرده بودم رو با سکوت داد و رو به آیدین گفت:
_اتاق من رو نشونم بده و درضمن حالا که قرار هر کس کار خودش رو بکن و تو کارای همم دخالت نکنیم کار منم میشه حضور داشتن تو قراردادای توزیع چون به هر حال جای آقابزرگ اومدم دیگه!

بعد از حرفش که انگار داشت رو روانم خط میکشید رفت بیرون و در رو محکم بست
به در خیره شدم و فکر کنم اخمام دیگه بیشتر از این تو هم‌ نمی رفت که آیدین لب زد
_جنگ جهانی شروع شد… من برم اتاق این و تو پایین ترین طبقه بزارم که چشمتون بهم نخوره!

بلند شد سمت در رفت که یهو وسط راه برگشت و گفت:
_راستی…

هنوز حرفش رو نزده بود که گوشیم زنگ خورد و باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم و به صفحه گوشیم بدم… با دیدن اسم مراد سریع جواب دادم
_الو؟!
_سلام قربان احوالتون جناب آریانمهر؟!

بدون در نظر گرفتن‌ احوال پرسیاش گفتم:
_چی شد؟!
_والا آقا اون آدرسی که با هزار بدبختی پیدا کردیمم رفتیم… اما…

با عصبانیت دستی رو صورمتم کشیدم‌ و گفتم:
_بگو دیگه زیر لفظی باید بهت بدم؟
_والا آقا رفتیم اون آدرس ولی اون خانمی که مشخصاتشون رو بهم داده بودین اونجا هم نبودن!

با شنیدن این حرف دیگه آستانه صبرم‌ لبریز شد و گوشی رو پرت کردم سمت دیوار رو به روم که با صدای بدی هزار تیکه شد!
سرم رو تو دستام گرفتم و فشردم… خدایا این چه زندگی ایه که من دارم؟! زندگی که فقط نما داره و از بیرون قشنگه… نگاهم دیگه به آیدین نبود اما صدای بسته شدن در نشون دهنده رفتنش بود… هنوز مدتی نگذشته بود که دوباره در باز شد و مدتی بعد لیوان آبی روی میز گذاشته شد و صدای آیدین به گوشم رسید!
_بیا بخور اینو که الان کل شرکت و رو سر ما خراب میکنی!

نفس عمیقی کشیدم و لیوان آب و از روی میز برداشتم و یه نفس سر کشیدم که آیدین ادامه داد
_دوباره می گردیم یه آدرسی پیدا می کنیم… بیخیال پیداش می کنیم!

دوست داشتم بگم چقدر دیگه باید بگردیم؟ چقدر دیگه باید در به در دنبالش باشیم؟!… ولی هیچی نگفتم… سرم نبض میزد و مطمئن بودم سر دردم دوباره شروع میشه با این حال و اوضاع
_برو!… برو به کارا برس
_مطمئنی خوبی!؟
_آره فقط برو بیرون آیدین

سری تکون داد و رفت… عجیب حس می کردم به دخترای رنگی رنگی امیر نیاز دارم و اومدم زنگ بزنم هماهنگ کنم باهاش که چشمم به گوشی خورد شده ی روی زمین افتاد… پوف کلافه ای کشیدم و بیخیال گوشی همراهم تلفن شرکت‌ رو برداشتم بهش زنگ زدم!
شمارش رو دیگه از بَر بودم… ولی معلوم نبود سر کدوم قبری داشت فاتحه می خوند که جواب نمیداد… در آخر با خوردن پنجمین بوق تلفن رو کوبیدم سر جاش و پوف کلافه ای کشیدم!

×

آوا*
_یاد گرفتی آوا جان؟

نگاهم‌‌ رو به محمد پسر بامزه ای که مسئول آی تی بود دادم‌ و یه لبخند زدم و گفتم:
_نگی خنگما… اما کم و بیش یاد گرفتم!
_باشه یه بار دیگه توضیح میدم ببین این پوشه ها رو باید…

هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آیدین مانع ادامه حرفش شد
_پاشو پاشو آوا!

با تعجب سرم و از کامپیوتر در آوردم و نگاهم رو دادم به آیدین که رو به روی میزم بود… محمدم سرش رو از کامپیوتر درآورد و به آیدین نگاه کرد… با تعجب سری تکون دادم و گفتم:
_چی شده!؟
_هیچی‌ بدبخت شدم مگه این‌ که تو به دادم برسی!
_خیلی خب بابا مثل مرغ پرکنده بال بال نزن چی شده؟!
یه نگاه به محمد کرد و‌ گفت:
_تو پاشو بیا بهت میگم!

از جام‌ بلند شدم رو به محمد گفتم:
_دست درد نکنه… بعدا بهم یاد بده هر چند کم و بیش یاد گرفتم!

بدو سمتی که آیدین رفته بود رفتم… کنارش ایستادم و گفتم:
_آقا آیدین چی شده روز اول کاری؟

صداش رو آورد پایین و طوری که فقط من بشنوم گفت:
_گند زدم آوا در حد بنز گند زدم… از شانس خوشگلمم یه نفر اومد امروز گند زد تو اعصاب جاوید الان بفهمه چیکار کردم دهن من رو سرویس میکنه!
_چی؟ چیکار کردی؟ اصلا جاوید کیه؟

با چشماش از بالا تا پایین نگاهم کرد و گفت:
_میگی جاوید کیه؟!… عمه منه، خب رئیس شرکته دیگه همون پسر داییم!
_خب حالا من اول کاری چیکار می تونم‌ کنم‌؟! اصلا داستان چیه؟
_بابا ستاره رو یادت؟! همون که آشناش کردم باهات تو شرکت!

سرم رو به معنی آره تکون دادم که ادامه داد
_امروز مرخصی گرفته بود منم یادم‌ رفته بود امروز کنفرانس دارم… الان‌ ستاره نیست و بهش مرخصی دادم‌‌؛ بدون دستیار موندم… کنفرانسم تا یه ساعت دیگه کمتر شروع میشه
_خب!؟
_خب به جمال بی نقطت… خب معلومه دیگه تو جای دستیار و منشی من میای کنفرانس!

چشمام از تعجب گرد شد
_چی داری میــگـی؟! من هیچی بلد نیستم… روز اولمه از یکی دیگه بخواه!
_نه نیار جان من بقیه کار دارن نمیشه… ولی تو روز اولته کار زیادی نداری… جبران میکنم برات
_خب… خب باید چیکار کنم؟
_هیچی فقط بیا یادداشت کن حرفا رو بقیه کارا با من!
_خب بابا اگه حضور من انقدر کم‌ ارزشه من نیام‌ دیگه با منشی نرو!
_نخیر پرستیژمون میره زیره سوال… بدو بدو بیا دختر که الان جاوید از چهار جهت جغرافیایی منو جر… یعنی… ولش کن بیا…
چشام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
_باشه باشه بابا

×

داشتم با کلافگی حرفایی که حتی یک کلمه هم ازشون سر در نمی آوردم و یاد داشت برداری میکردم که در آخر با خسته نباشید آیدین نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم… بعد این که همه از اتاق کنفرانس که خیلی شیک بود بیرون رفتن رو یکی از صندلیا ولو شدم و گفتم:
_آخیش راحت شدم!

آیدین که روی یکی از صندلیا نشسته بود گفت:
_بابا دمت گرم دختر جبران کنم!
_نه بابا کاری نکردم!
_عزیزم همین که من رو از دست اون برج زهرمار نجات دادی خیلیه… مخصوصا که الان بری طرفش پاچه می گیره… دوست و آشنام نمیشناسه!
_خدا کنه هیچوقت نبینمش هر چند نمیشه ندیدش به هر حال شرکت مال ایشونه!

با پایان جملم یه لبخند اومد رو لب آیدین و گفت:
_عجب!
×

توی لابی بودم و داشتم به سمت خروجی میرفتم که جلوی در خروجی حامد رو دیدم… داشت به بارون شدید بیرون نگاه می کرد و پالتوی خوش دوختش هم تو دستش بود… لبخندی زدم و به سمتش رفتم و از روی برخوردای قبلیمون خودمونی گفت:
_سلام فرشته نجات!

متوجه من شد و نگاه مردونش و بهم داد که سریع جملم رو اصلاح کردم و ادامه دادم
_چرا چرت و پرت میگم یعنی… یعنی سلام آقا حامد!

یه نیشخند خیلی ریز زد و گفت:
_نمردیم و فرشته نجاتم شدیم!

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_میخوای بگی متواضعی؟!

هیچی نگفت که اشاره ای به پالتو تو دستش کردم
_سردت نیست؟!

به پالتوی تو دستش نگاهی کرد و خشک گفت:
_نه!

سری تکون دادم و وقتی بی میلیش رو نسبت به حرف زدن دیدم گفتم:
_من دیگه برم… خسته نباشین روز خوبی بود!

اومدم از در برم بیرون که کیفم رو از پشت گرفت! با تعجب بهش نگاه کردم که سوالی پرسید
_با چی داری میری خونه؟
_اتوبوس!
_تا ایستگاه اتوبوس که زیر این بارون موش آب کشیده میشی، یه چند لحظه وایسا این…

هنوز حرفش تموم نشده بود که یه پسر ریزه میزه سریع اومد نزدیک ما و یه کیف مشکی مردونه سمت حامد گرفت و گفت:
_بفرمایین کیفتون که جا گذاشته بودین آقای آریا…

حامد اجازه حرف به پسر روبه روم و نداد و سریع کیف و از دستش چنگ زد گفت:
_مرسی ممنون!

وَ بعد بل چشم اشاره ای کرد تا دنبالش برم و سریع از در خروجی بیرون رفت!
ولی من با تعجب به قیافه پسره که کیف رو آورده بود نگاه می‌کردم چون انگار زده بودنش تو برق و رفته بود تو شوک… بالاخره به خودش اومد و رو به من گفت:
_این الان گفت مرسی؟!

فقط نگاهش کردم‌ که سری به چپ و راست تکون داد و سمتی رفت… شونه ای بالا انداختم و دنبال حامد رفتم و از شرکت خارج شدم!

بارون خیلی شدید بود و هوا هم واقعا سرد… کسی هم تو محوطه بیرون نبود و داشتم با چشم دنبال حامد میگشتم ببینم چیکارم داشت اما نبود که نبود… بیخال حامد راهم رو گرفتم برم سمت ایستگاه اتوبوس تا بیشتر از این خیس نشم اما صدای بوق ماشینی اومد و بعد صدای مردی که داد زد
_خانم… خانم!

سرم رو با تعجب برگردوندم سمت صدا و با ماشین مدل بالای خارجی که وسط خیابون ایستاده بود رو به رو شدم که از سمت راننده مردی داد میزد و منظورشم‌ من بودم… با فکر این که مزاحمه اخمی کردم و اومدم راهم رو ادامه بدم که این بار صدای آشنایی اومد
_خانم‌ برومند… آوا!

دوباره برگشتم و با تعجب حامد رو تو همون ماشین مدل بالا دیدم.‌‌.. با این تفاوت که صندلی عقب نشسته بود!
چاره چی بود… واقعا شدت بارون زیاد بود و تا همین الانشم خیس آب شده بودم… از طرفیم تعجب کرده بودم و فضولیم گل کرده بود… مگه یه مشاور چقدر حقوق می گیره که همچین ماشینی با راننده داشته باشه؟
سمت ماشین دوییدم که راننده پیاده شد و در عقب ماشین رو باز کرد و همین‌ که‌ نشستم در رو بست و بعد مدت کمی رفت و دوباره سمت راننده نشست… ماشین رو راه انداخت و گفت:
_کجا برم آقا؟!
_ایستگاه اتوبوس!

هیچی نگفتم… با دیدن این ماشین مدل بالا احساس نزدیکی که به این مرد داشتم‌ کلا پر زده بود رفته بود!… متوجه نگاه‌ سنگینش شدم و نگاهم رو بهش دادم‌ که تو صورتم خیره بود!
_چیه؟

سرش رو برگردوند؛ نگاهش رو ازم گرفت و خشک گفت:
_هیچی!

دیگه چیزی نگفتم… داشتم با تعجب به ماشین مدل بالایی که توش بودم نگاه میکردم و هر چقدر سعی کردم عادی رفتار کنم نشد‌… در آخرم سوالی که داشت مغزم رو میخورد رو پرسیدم
_آقا حامد این ماشین مال کیه؟!… مال شماست؟!

نگاهش رو بهم داد و گفت:
_آره پس مال کیه؟!

دروغ چرا واقعا تو ذوقم خورد، مگه چقدر حقوق می گرفت؟!…‌ نمیدونم چرا دوست نداشتم این ماشین با این راننده مال این مرد باشه دوست داشتم یه کارمند یا یه مشاور ساده باشه… دوست نداشتم یه پسر بی عار و درد باشه و اختلاف طبقاتیش با ما فریاد کنه… ساکت شده بودم و تو و افکارم غرق بودم که دوباره صداش اومد
_آخه تو چه فکری کردی؟! به نظرت یه مشاور و کارمند ساده همچین ماشینی داره؟… این ماشین مال آقا جاویده به من لطف کردن دیدن بارون خیلی شدیده گفتن من رو برسونن!

یه لبخند اومد رو لبم و گفتم:
_پس شمام به من لطف کردی دیگه مرسی… ولی این آقا جاوید یا همون آقای آریانمهر همچینم پس مرد بدی نیست بنده خدا ازش دیو ساختن!

سکوت کرد و بعد چند ثانیه گفت:
_نمیدونم فازیه!

سریی تکون دادم و با حسرت یه آه کشیدم و گفتم:
_ولی ملت چه لطفایی میکنن… من ته لطفم به یه نفر اینه که بتونم کاراش رو بکنم، بعد اینا ماشینشون رو همراه راننده میدن این و اون

پوفی کشیدم که نگاهم به راننده جلو خورد… از آینه داشت نگاهم میکرد و هول زده ادامه دادم
_البته… البته ناراحت نشی منظورم از راننده اینه که… یعنی..یعنی… حالا ناراحت نشیا!

مرده از تو آینه ماشین لبخندی زد و سرش رو به تایید تکون داد که خیالم راحت شد و ادامه دادم
_ولی از گلوشون پایین نره چی میشد یه زندگی بی عار و دردم خدا به ما میداد… چه زندگی دارن!

×

جاوید*
به حرفایی که میزد جوابی نمی‌دادم اما خوب می‌دونستم که حاضر بودم کل مال و اموالم و بدم تا فقط آرامش داشته باشم‌، خانواده داشته باشم اما با یاد گذشتم به این طرز تفکرم تو ذهنم نیشخندی زدم… تو افکارم بودم و دیگه نمی‌فهمیدم آوا چی میگه… فقط می دیدم لباش داره تکون میخوره و من خیره تو صورتشم که یهو سرش رو برگردوند طرفم با هم چشم تو چشم شدیم و لباش از حرکت ایستاد… چند ثانیه تو صورت هم خیره بودیم که سرش رو برگردوند و گفت
_وای ببخشید باز تند تند حرف زدم نه؟

نگاهم رو ازش گرفتم و به رو به رو خیره شدم؛ سری به تایید تکون دادم و چیزی نگفتم… دیگه به ایستگاه اتوبوس رسیده بودیم و هنوزم بارون شدید بود اما تا همین جاشم زیاده روی کرده بودم و زیادی برای کسی که نمیشناختم خیرخواه شده بودم… آوا با دیدن ایستگاه اتوبوس رو به من کرد و گفت
_مرسی آقا حامد باز فرشته نجات من شدین‌ شما!

بازم جوابی ندادم و فقط‌ سری تکون دادم… در رو باز کرد بره اما انگار چیزی یادش افتاد که سمتم برگشت و آروم تر ادامه داد
_مامانم میگه حس آدما از چشماشون معلوم میشه… فقط کافیه یکم دقت کنی… من زیاد حرفش رو جدی نمی گرفتم تا امشب که یه غم بزرگی تو چشمای شما دیدم!

بهش خیره شدم که ادامه داد
_نمیدونم مشکلتون چیه اما شما مرد خوش قلبی هستین و امیدوارم هر مشکلی هست حل بشه…
وَ این که یادتون باشه ما یه بار حق زندگی داریم پس بهتره بیخیال این دنیا و سختیاش و چیزایی که میخوایم ولی بهشون نمیرسیم بشیم و فقط زندگی کنیم… با اجازه!

از ماشین پیاده شد و رفت ولی من هنوز خیره به جای خالیش بودم و مُدام حرفش تو ذهنم تکرار میشد
بیخیال این دنیا و سختیاش زندگی کنیم!
نفسم و فرستادم بیرون به رو به رو خیره شدم و سوالی تو ذهنم تکرار شد‌… من داشتم زندگی میکردم واقعا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

خیلی خیلی زیباست 😍 

Rasha
Rasha
1 سال قبل

هی حس میکنم اوا و جاوید یه نسبت سمی ایی با هم دارن

علوی
علوی
1 سال قبل

من حس می‌کنم این که جاوید دنبالش می‌گرده یه ربطی به آوا داره، اگه مادر آوا نباشه، حداقل ازش خبر داره.

رز
رز
1 سال قبل

یعنی هم آیدین و هم جاوید عاشق آوا شدن ؟
خوب بود همینجوری ادامه بده نویسنده
میشه عکس ها شونو بزارید ؟
خیلی دوست دارم ببینم چه شکلی هستن و خیال پردازیشون میکنم

Andiya H
Andiya H
1 سال قبل

عالی بود . لطفا روزی سه پارت بزارین

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Andiya H
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

همین جوری ادامه بدههه🥺❤️

...
...
1 سال قبل

چرا احساس میکنم جاوید عاشق آوا میشه

Andiya H
Andiya H
پاسخ به  ...
1 سال قبل

دقیقا . عاشق هم میشن یا بعد کلی سختی بهم‌میرسن یا اینک نمیرسن .

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  Andiya H
1 سال قبل

اگه نرسن بهتره 👌 نباید ک همه رمانا تهش خوب باشه … گاهی پایان تلخ هم لازمه

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x