رمان آوای نیاز تو پارت 7

5
(3)

 

_آقا جاوید برم سمت خونتون؟

با صدای راننده به خودم اومدم و سری به تایید تکون دادم که ماشین رو به حرکت در آورد و ادامه داد
_آقا خیلی ببخشید… اصلا به من ربطی نداره و زبونمم همون طور که گفتی لال می مونه چیزی به همین دختره یا کسی نمیگم… اما چرا به شما میگه حامد!؟ نمی دونه کی هستین؟

چشمام رو بستم سرم رو تکیه دادم به صندلی ماشین و گفتم:
_همون طور که گفتی به تو ربطی نداره… از فردا نمیخواد بیای شرکت دنبالم خودم میرم میام!

×

آوا*
با دستای لرزون از سرما کلید رو از کیفم بیرون آوردم در رو باز کردم‌ و وارد شدم… بارون قطع شده بود ولی سوز بدی می اومد. بازم خوب بود تا ایستگاه اتوبوس با ماشین بودم… سمت اتاقک خودمون رفتم که دیدم اتاقک کناری ما که مال اعظم خانم اینا بود درش بازه و اتاقک خالیه… شونه ای بالا انداختم و بیخیال سریع در اتاقک خودمون رو باز کردم و وارد شدم… همین که وارد شدم مامان رو دیدم که دراز کشیده بود و چشماش و بسته بود… سمتش رفتم و آروم گفتم
_مامانم بیداری؟

آروم چشماش رو باز کرد… احساس کردم رنگ از رخش پریده که صداش اومد
_سلام… اومدی تو دختر؟!… الهی بگردم نتونستم شامی چیزی درست کنم
_فدای سرت بابا یه چیز می خورم!

اومد بلند شه از جاش که صورتش از درد تو هم رفت و دستش رو گذاشت رو قلبش… هول زده سریع خم شدم و گفتم:
_چی شدی؟!

هیچی نگفت که از جام بلند شدم و با دست و پایی لرزون سمت قوطیِ قرصاش رفتم… درش رو باز کردم اما با چیزی که دیدم خشکم زد! قوطی خالیِ خالی بود!
اشک تو چشمام جمع شد و سریع به یه قرص زیر زبونی راضی شدم و رفتم گذاشتم زیر زبونش و با بغض گفتم:
_واسه چی بهم نگفتی؟… چرا وقتی میگم مامان قرصات تموم شده یا نه میگی خیالت راحت مادر هنوز دارم… برای چی نگفتی؟…. من این همه دارم جون‌ میکنم به خاطر تو مامان بعد تو چیکار میکنی؟! درد قلبت رو چجوری تحمل کردی دَم نزدی؟!

اشکام از چشمام می ریخت و شونه هاش رو ماساژ می دادم…اومد جواب بده که سریع گفتم:
_مامان جون من.. مرگ‌‌ من.. هیچی نگو بزار یکم آروم شی خیالم راحت شه، بعد برم قرصات و بخرم!

بعد چند دقیقه که یکم بهتر شد بلند شدم و سمت کیفم رفتم و بازش کردم‌… کلا تا آخر ماه که بهم حقوق بدن دویست تومن داشتم… نفس عمیقم رو فرستادم بیرون و نا امید به پول تو دستم خیره شدم… با این وضع، ویزیت دکتر مامان می‌یفتاد آخر ماه که دیر بود از طرفیم پولم کفاف خرید همه ی قرصاش رو نمیداد…

می تونسم فقط قرصی که ضروری بود رو بخرم… نمیدونستم چیکار کنم ولی با این حال با بغض کیفم رو برداشتم و سمت در خروجی رفتم که صدای مامان اومد
_آوا کجا میری؟! دختر ساعت ده شب تو این سرما آخه کجا!؟

با صدایی آروم گفتم:
_میرم قرصات و بخرم که معلوم نیست چند وقته نخوردی!

بعد بدون این که بزارم جواب بده از خونه بیرون زدم و اشکام رو صورتم ریخت!
سریع از کوچه تنگ و ترشمون که بعضی وقتا واقعا ازش می ترسیدم با صلوات گذشتم و بدو بدو خودم رو به داروخونه ای که نزدیک ترینش با ما نیم ساعت راه داشت رسوندم… وارد داروخونه شدم و نگاهم رو به مردی میانسال که مسئول داروخونه بود دادم و جلو رفتم و گفتم:
_سلام خسته نباشید!

سلامی داد که قوطی قرص خالی رو بیرون آوردم و گذاشتم رو میز و گفتم:
_میشه یه قوطی از این بدین!

لبخندی زد و قوطی قرص و برداشت بعد نگاهی با مکث گفت:
_دخترم این قرص خیلی کم شده مخصوصا الان که تو تحریمیم… هر جاییم نداره درضمن گرونم شده!

کلا وا رفتم و سریع گفتم:
_خب… خب کجا میشه پیدا کرد؟
_بیشتر داروخونه هایی که مال درمونگاها یا بیمارستانا باشن دارن… داروخونه های بزرگم احتمالا دارن!

سری تکون دادم و طوری که خودمم به زور شنیدم تشکر کردم و سمت در رفتم اما به در نرسیده بودم دوباره برگشتم سمت اون مرد و سوالی گفتم:
_آقا ببخشید می دونین قیمتشم چقدر شده؟!
_والا دقیق نمیدونم ولی آزادش چهارصد اینا باید باشه!

دیگه چیزی نگفتم و با شونه های خمیده بیرون زدم… از اون جا تا خونه یه ریز اشکام پایین می‌اومد و خوب بود که دوباره بارونم گرفته بود… حداقل اشکام دیده نمیشد!

×

جلوی در اتاقک خشکم زده بود و نمی‌تونستم برم تو… به مامان چی می گفتم؟ با چه رویی میرفتم داخل اصلا؟!
دستی روی صورت خیس آبم کشیدم و ناچار وارد خونه شدم که مامان با دیدنم زد تو صورتش و گفت:
_وای دختر چه سر و وضعیه خیس آب شدی تو… مثل کولیا شدی!

دوست داشتم بپرم بغلش و با صدای بلند هق هق کنم و بگم مامان شرمندتم که باید درد کشیدنت رو ببینم و نتونم کاری کنم اما می‌دونستم قلبش دیگه تحمل آه و ناله های من و نداره پس فقط با صدای آرومی بدون این که بگم قرصا گرون شده و تا آخر ماه باید صبر کنیم گفتم:
_داروخونه این جا این قرص رو نداشت… فردا حتما می‌خرم برات!

×××

از صبح تا الان که وقت ناهار بود و همه رفته بودن ناهار چیزی نخورده بودم و کارای تایپ رو انجام می‌دادم… حسابی فکرم درگیر قرصای مامان بود… حالا چیکار می کردم؟ تا آخر ماه که پولی دستم نمی‌اومد… اگرم قرصا رو تا اون موقع نمی‌خریدم معلوم نبود چه بلایی سر قلب بیمار مامان می اومد
تو این فکرا بودم که صدای کفش پاشنه بلندی توجهم رو جلب کرد… سرم رو بلند کردم که ژیلا رو در حالی که با گوشیش صحبت می کرد و به سمت دفتر کارش می رفت دیدم…‌ اولین چیز تو تیپش بارونی مشکی و کفش پاشنه بلند مشکی براقش بود که دیده میشد… تو همین فکرا بودم که یهو یه فکری تو سرم جرقه زد… سریع بلند شدم و سمت دفتر کار ژیلا رفتم و چند بار در زدم که صدای لوندش بلند شد
_بیا تو!

رفتم داخل، داشت با برگه های روی میزش ور میرفت… با مکث سرش رو آورد بالا به من نگاهی کرد وَ خیلی بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد و گفت:
_چیه چیزی میخوای؟

سمت میز رفتم و نفس عمیقی کشیدم چون می‌دونستم الان تحقیراش شروع میشه و کلا از شخصیت من چیزی نمیمونه اما مهم نبود… الان قلب مامان مهم تر از هر چیزی بود… یکم من من کردم و گفتم:
_ژیلا خانم من… من…

سرش رو آورد بالا با کلافگی گفت:
_هان تو چی؟
_من می‌تونم بیام دوباره تو عمارت کار کنم؟!

نیشخندی زد و گفت:
_انداختنت بیرون؟! البته می دونستم… بعضی از دخترا برای کارای بیرون از خونه ساخته نشدن! باید بشینن ور دل مامانشون پیاز خورد کنن و دلمه بپیچین… البته این که قیافت کلا به تمیز کاری میخوره بی تاثیرم نیست!

بعد این حرفش چشمکی زد که از زور و حرص دستام رو مشت کردم و فشار دادم… دوست داشتم خفش کنم ولی کارم گیر بود، از ناتوانیم دیگه داشت گریم می گرفت‌ برای همین سرم رو انداختم پایین و گفتم:
_نه اخراج که نشدم اما… به یکم پول احتیاج دارم گفتم اگه میشه گاهی بیام عمارت برای کار!
_برای تمیزکاری!
_آره!
_شانس باهات یاره چون واقعا به موقع اومدی… اسمت چی بود؟

دوست داشتم بگم یعنی تو اسم من و نمیدونی!؟ این همه تو عمارت صدام میزنی نکبت… اما بیخیال این حرفا سرم رو آوردم بالا گفتم:
_آوا!
_آوا… ببین امشب مهمونی داریم همون مهمونیایی که میدونی دیگه چه جورین… اما یه کسی که خیلی برام مهمه هم میخواد بیاد… برای همین میخوام همه چی اوکی باشه… وَ این که به یکی احتیاج داشتم جات رو پر کنه برای خدمتکاری اما تو خودت دوباره اومدی و جای همیشگیت رو پر کردی!

بدون در نظر گرفتن تیکه هاش خوشحال شدم و گفتم:
_پس من کی بیام عمارت؟

نگاهی بهم کرد و گفت:
_بعد ساعت کاری یه راست میای عمارت!
_چشم… پس من برم با اجازه!

هیچی نگفت و مشغول کارش شد… ولی من خوشحال از این که مشکلم حل شد و امشب یه پولی دستم‌ میاد رفتم تا به کارم برسم!

به عمارت رو به روم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم… مدام یه سوال تو سرم می چرخید… چه جوری می خوای کار کنی دیگه اصلا جونی تو تنت مونده آوا؟!… ناچار زنگ در رو زدم که بعد چند دقیقه یکی جواب داد
_کیه؟
_سلام خانم… آوا برومندم جز خدمه!

بعد حرفم در باز شد، وارد باغ عمارت شدم که پر از میز و صندلی سفید شده بود…حسابی کارم در اومده بود چون من فکر کردم یه مهمونی معمولیه ولی این که به عروسی گفته بود زکی!

×

جاوید*
به خودم تو آینه نگاهی کردم و راضی از انتخابم‌ نگاهی از بالا به پایین تیپم انداختم… کت شلوار زیتونیِ تیره با پیراهن مشکی!
ساعتم رو از رو عسلی برداشتم و رو دستم انداختم… دوباره سمت آینه رفتم و چند بار دستم رو تو موهام کشیدم و مشغول مرتب کردن خودم شدم که در اتاق باز شد و آیدین اومد تو اتاق… نگاهی بهم انداخت و گفت:
_میگم خوبه تو از ژیلا بدت میاد این قدر سانتال مانتال می‌کنی اون موقع ها که خوشت میومد چیکار می کردی؟!

ابروهام رو دادم بالا و همونطور که تو آینه نگاهم بهش بود گفتم:
_بالاخره نوه ی پسریِ آریانمهر بزرگم… تنها کسیم که خاندان رو ادامه میده به نظرت الان که کل آشناها قراره بیان خبر عروسی من و عشقم رو بشنون نباید به خودم برسم؟!

خودش رو پرت کرد رو تختِ تو اتاقم و گفت:
_آره خوشحال باش و شعر و ور بگو… نقشَت داره می گیره تو خوشحال نباشی کی باشه آقای آریانمهر؟!

برگشتم سمتش و گفتم:
_از قدیم گفتن ژیلا با ویلاش خوبه… .بده حالا ما داریم به جا ویلا شرکت می گیریم از کجا معلوم دست تو رو هم شاید گرفتم کی میدونه!
_نه عزیزم تو به خاطر شرکت انقدر حرص نمیزنی… تو شرکت نمی خوای!… تو سهام شرکت رو بهونه کردی تا انتقام گذشته ای که گذشته رو بگیری… میخوای از اون گذشته لعنتیت کشیده شی بیرون اما نمی دونی با سهام‌ شرکت‌ و پول به هیچ‌جایی نمی رسی جاوید… من اصلا از ژیلا خوشم نمیاد اما این و بهت میگم که گناه داره نکن… اونم آدمه!

با صدایی نسبتا بلند رو به بهش توپیدم
_آیدین گوه نزن تو حال خوشم کم حرف بزن من به ژیلا هم گفتم با بوی گند خیانتت هیچ وقت دیگه سمتت نمیام… اما اون خودش خواست… اون خودش فکر میکنه می‌تونه دوباره من و جذب کنه… پس من کاری نمی‌کنم اون خودش بود که این پیشنهاد رو داد و سناریوی منو کامل کرد… تو اصلا بگو چیزی حل نمیشه مهم اون چیزیه که همیشه پِیِش بودم!… چیزی که نداشتنش گند زد به کل زندگیم و خانوادم!

نگاهی بهم انداخت و گفت:
_باشه من شکر خوردم اصلا، ول کن تو که زیر بار نمیری و کار خودت رو میکنی بحث می‌کنیم سر چی!؟… گوشی که گفته بودی رو خریدم جعبش روی میز ناهار خوریته منم برم دیگه!
_خب وایسا باهم بریم!
_نه با ماشین اومدم خودم میرم

سری به تایید تکون دادم و برای همراهیش دنبالش رفتم که جلوی در خروجی گفت:
_کی میای تو؟
_یه نیم ساعت دیگه راه میوفتم… می دونی که از شلوغی خوشم نمیاد!
_پس می بینمت فعلا

سری تکون دادم و در رو بستم… سمت میز ناهار خوریم‌ رفتم که جعبه گوشی رو دیدم… برش داشتم و بازش کرد… از بس که عصبی میشدم این گوشیا رو تو در و دیوار خورد می کردم دیگه از دستم در رفته بود و نمی دونستم این چندمین گوشی بود که گرفته بودم!… سیم کارتم رو انداختم توش و همین که سیم کارتش رو جا انداختم و روشنش کردم گوشیم زنگ خورد و
با دیدن شماره امیر تماس رو وصل کردم که صداش اومد
_به سلام داداش جاوید!
_سلام و زهر مار مردک معلومه کجایی زنگ میزنم نیستی!
_والا داداش به خدا…

پریدم وسط حرفش و تو دلم نیشخندی به قسمی که خورده بود زدم!… آدمی مثل امیرم مگه خدا میشناخت اصلا!؟
_ببین حوصله حرف ندارم یه دختر امشب بفرست آزمایش و همه چیشم کامل باشه، درضمن روشن باشه!

دیگه منتظر حرفی از جانبش نشدم و تماس رو قطع کردم و همون لحظه زنگ زدم به مراد که یه بوق نخورده جواب داد
_جانم آقا؟

سمت قهوه ساز رفتم و همین طور که یه قهوه برای خودم می‌ریختم و گفتم
_میشنوم!… چی شد؟ آدرسی سر نخی چیزی پیدا شد؟
_آره آقا پیدا کردم ولی این که آدرس چقدر دقیق باشه و اون کسی که دنبالشین رو پیدا کنین یا نه نمیدونم!
_پس بگرد دنبال یه چیز دقیق چون دیگه صبرم داره ته میکشه چوب خط خبرای بد تو هم داره تموم میشه!

بعد مکثی‌ گفت:
_چشم آقا!

×

از ماشینم پیاده شدم و به اطراف نگاهی کردم، ماشینای مدل بالای زیادی اطراف عمارت بودن که نشون دهنده اومدن مهمونا بود… به طرف عمارت رفتم و زنگ در رو زدم
_بله؟
_جاوید!
_خوش آمدی آقا!

در باز شد و وارد باغ شدم که با وجود هوای تقریبا سرد بیرون صندلی و میز چیده شد بود داخلش و یه عده هم نشسته بودن و نوشیدنی می‌خوردن… صدای خنده و موزیک لایت با هم قاطی شده بود، محکم‌ قدم برداشتم و از باغ گذشتم و داخل عمارت شدم… آدمای بیشتری تو عمارت بودن با وارد شدنم قشنگ حس کردم‌ نگاهای زیادی و سمت خودم جذب کردم… اومدم قدم بردارم که یهو یکی دستم رو گرفت!… سرم رو برگردوندم و دیدم ژیلا با یه لباس کوتاه قرمز که پولکی بود با موهای فر بسته شده و آرایشی که معلوم بود وقت زیادی صرفش شده عین یه تابلو نقاشی جلوم ایستاده… با صدای تقریبا بلندی گفت:
_عزیزم چقدر دیر کردی؟

هیچی نگفتم‌ که رو نوک پا بلند شد و لپم رو بوسید… سرم رو خم کردم طوری که فقط خودش بشنوه جدی گفتم:
_اگه پز دادنات به دخترای جمع تموم شد دستم رو ول کن که الان حالم بد میشه!

اخماش رفت تو هم اما سریع به حالت اولش برگشت و آروم گفت:
_حال بهم خوردنات رو بزار برای وقتی که آقابزرگ می خواد ما رو نامزد معرفی کنه اونم جلوی همه!
_امیدوارم برای طلاقمونم همچین مهمونی بگیره برای اعلام کردنش به همه… البته که شک دارم!

خودش رو کشید سمتم، چشم تو چشم هم شدیم… با لبخند لوندی بهم نگاه کرد و سرش رو بیشتر تو سرم خم کرد… قطعا هر کی ما رو میدید فکر میکرد داریم عشق بازی می کنیم… کم کم اخمام داشت میرفت تو هم که گفت:
_من یه بار عاشق خودم کردمت… دوباره هم میتونم مطمئن باش!

اومدم جوابش رو بدم‌ بگم اون عشق نبود؛ حماقت محض بود اما صدای کسی میخکوبم کرد و توان هر حرفی رو ازم گرفت
_خیلی وقت بود ندیده بودمتون!

با تردید برگشتم سمتش و نگاهم رو به نگاه یخ زدش دادم… ژیلا هم کاملا هول شد و دستم رو ول کرد… سه سال بود ندیده بودمش… سه سال!! اخمام خود به خود شدید تو هم رفت که با کنایه رو بهم ادامه داد
_چطوری رفیق!؟

مثل خودش لب زدم
_به خوبیِ تو رفیق!
_شنیدم مهمونی امشب مناسبتش اینه که نامزدیتون به رسمیت شناخته بشه!… البته من که میدونم شایعست چون جنس دست دوم به جناب آریانمهر بزرگ نمیاد!

دستام‌ مشت شدن… دوست داشتم ژیلا رو همین وسط خفه کنم که مسبب این اتفاقا شده بود و الان باعث شده بود جلوی این آدم پر کینه ی مریض لال باشم… آدمی که تا سه سال پیش بهش خیلی حق میدادم ولی بعدش… بعدش برام فقط شد فرزان عظیمی!… یه قدم رفتم جلو و تا اومدم دهن باز کنم دستی رو شونم قرار گرفت‌… سرم رو برگردوندم و با نگاه نگران آیدین که به ما نگاه می کرد رو به رو شدم
_جاوید برو به کاری که داشتی برس!

نفسم رو با حرص فرستادم بیرون و برای این که قضیه کِش پیدا نکنه چون آدم آروم و ریلکسیم‌ نبودم‌ و نمی‌تونستم‌ مثل فرزان انقدر خوب نقاب بی‌تفاوتی رو رو صورتم بزارم سری به تایید تکون دادم و اومدم برم اما یه چیزی از درونم مدام میگفت یه چیزی بگو… کم‌نیار جلو این آدم مریض… بالاخره طاقت نیاوردم و نتونستم هیچی بهش‌ نگم برای همین رو بهش همون طور که گوشه لبم رو می‌خاروندم لب زدم
_ یه ضرب المثلی هست که میگه جوجه رو آخر پاییز میشمارن… پس شما هم نگاه به جنسای دست دو دور ما ننداز!

نیشخندی زدم و به ژیلا نگاه کردم و کاملا احساس کردم که بهم ریخت ولی بی اعتنا راهم رو کج کردم سمت آشپزخونه رفتم!… حوصله آدما و شلوغیِ این جا رو نداشتم… ترجیح میدادم تا آخر شب تو همون آشپزخونه بمونم و نگاهم به این آدما نخوره و باهاشون همکلام نشم… هنوزم بعد این‌ همه سال مثل بچگی خودم‌ رو غریبه می دیدم بینشون… با این که در حال حاضر بالاتر از اونا نباشم‌ پایین ترم‌ نیستم و میشه گفت شاید با یه اشاره بهترین زندگی رو نسبت به همشون داشته باشم… اما هنوزم غریبم‌ بین این‌ جمع های اَیونی… کلافه خواستم وارد ورودی آشپزخونه بشم اما با چیزی که دیدم خشکم زد… این دختر اینجا چیکار میکرد؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

پس پارت شیش کو؟🤨

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

𝓑𝓵𝓪𝓬𝓴
𝓑𝓵𝓪𝓬𝓴
1 سال قبل

ساعات پارت گذاری این رمان؟؟

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

واییی پارت بعدی رو زودتر بذار🥺❤️

sanaz
sanaz
1 سال قبل

رمانه قشنگیه❤🥲

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x