رمان آوای نیاز تو پارت 72 - رمان دونی

 

 

لباسمم زیاد مناسب نبود اما اصلا دوست نداشتم در حال حاضر دوباره با جاوید روبه رو بشم و باهاش سر و کله بزنم دلم سکوت می‌خواست… کنار ایوون نشستم و از سرما خودم و بغل کردم. این قدر فضا تاریک بود فضا واضح دیده نمیشد اما بازم نور ماه به فضای اطراف مقداری روشنایی داده بود تا دید کافی داشته باشی…تو افکار خودم‌ بودم‌ جوری که نفهمیدم‌ کی در ویلا باز و بسته شد و جاوید اومد تو حیاط ولی وقتی پتویی رو شونه هام قرار گرفت سرم و برگردوندم و با جاویدی رو به رو شدم‌ که بالا سرم‌ با ایستاده بود

_نمیگی سرما میخوری؟

 

بی رو در واسی جوابش و دادم‌

_حوصلت و نداشتم… سرما بخورم‌ بهتره نصف شبی با تو کلنجار برم و بحث کنم

 

فقط با اخم‌ نگاهم‌ کرد که سرم و برگردوندم‌ و‌‌ نگاهم و ازش گرفتم که بعد مکث کوتاهی صدای باز و بسته شدن در ویلا اومد… سرم و باز برگردوندم‌ و متوجه شدم‌ رفته داخل خونه… پتو بیشتر دور خودم‌پ یچیدم‌ و زیر لب پچ زدم

_بهتر اصلا به جهنم برو و من و نادیده بگیر

 

با این‌‌ که گفته بودم‌ بهش حوصلت و ندارم اما دوست داشتم مثل همیشه که غد و یه دندست این‌ دفعم‌ یه دنده باشه و از پیشم نره و بگه حرف حرف خودمه

سرم و به چپ و راست تکون دادم‌ و سعی کردم با دیدن شبنما و قطرات ریز آب که از برگ درختای کاج قطره قطره روی زمین میفتادن حواسم‌ و پرت کنم و نمیدونم‌ چقدر نگاهم‌ بهشون‌ بود که صدای باز و بسته شدن در اوم… سریع نگاهم و دادم به پشت سرم و دیدم‌ جاوید با دو تا لیوان بزرگ‌ دستش و داره میاد سمتم … نگاه من و که دید گفت:

_برات شیر عسل آوردم ضعف نری‌

 

از شنیدن کلمه ی شیر چهرم‌ در هم شد اما از ته دل خوشحال بودم از این که نرفت و تنهام‌ نزاشت‌

قیافه درهم من و که دید ریشخندی زد و کنارم‌ نشست و لیوانی سمتم‌ گرفت

_بگیر بابا قهوست!

 

 

با گفتن قهوه لبخندی زدم و از دستش گرفتم. ماگما و سمت دهنم بردم و خیره به بخارای شدم! جرعه ای ازش خوردم‌ و به جرعت می‌تونستم بگم‌ که هر چقدر اخلاقش خوب نبود و عصبی بود قهوه درست کردنش عالی بود علاوه بر این‌ که یادش مونده بود من قهوه شیرین دوست دارم‌ و برام شیرینش کرده بود!

جرعه دیگه از قهوه داغم خوردم‌ که نگاه سنگینش و رو خودم حس کردم برای همین نگاهم بهش دادم که لب زد

_خوابم و که پروندی خودتم که خواب نداری حداقل حرفی چیزی؟

 

ابروهام و مثل خودش دادم بالا

_الان داری منت کشی میکنی؟

 

نگاهش و ازم گرفت

_برای چی باید منت بکشم‌؟

 

لبخند محوی رو لبام‌ اومد، پس خودشم‌ فهمیده بود کار چند دقیقه پیشش تو اتاق حالم و ناخوش کرده بود و الان‌ غیر مستقیم داشت میگفت ببخشید… هنوز نگاهم‌ بهش بود که دوباره و بدون هیچ مقدمه ای گفت:

_می‌خواستم همه چی و برات‌ کم کم توضیخ بدم و بعد تصمیم و بهت بگم تا شاید بیشتر من و درک کنی و با شرایط کنار بیای ولی خب نشد و از فضولی یا کنج کاویت همه چی و فهیمدی حالام اگه حرفی داری یا سوالی یا ناراحتی اصلا هر حرفی تو دلت بدون هیچ جفتک پرونی بگو چون می‌دونم حرفات و تو دلت نگه میداری و یه جا تلافی میکنی! وَ این طوری باعث میشی از کوره در برم و عصبی شم

 

یکم نگاهش کردم و بی رو در واسی و روک اولین سوالی که تو ذهنم‌ بود و ذهنم و درگیر کرده بود و بیان کردم

_مادرت و برادرت کجان؟!

 

 

 

متوجه شدم یکم‌ اخماش تو هم رفت و یکم خیره خیره نگاهم کرد، حتما الان‌ انتظار داشت درباره ی تصمیمش و خودمون باهاش صحبت کنم ولی به قول خودش باید از اول از همه چی سر در میاوردم…نفس عمیقی کشید

_مادرم و می‌تونم بگم از هشت نُه سالگی دیگه ندیدمش و تا الان در به در دنبالشم!

 

چشمام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم… توقع داشتم بگه مادرش فُت شده ولی نه این که دنبالش باشه و پیداشم نکرده باشه، همین‌طوری با چشمای گرد نگاهش می‌کردم‌ و سوالای ذهنم بیشتر و بیشتر میشد که جرعه ای از قهوش نوشید و ادامه داد

_برادرمم نه من چشم دیدنش و دارم نه اون

_یَع…یعنی چی؟!

 

به رو به روش نگاه کرد و لیوان قهوش و گذاشت کنارش

_پدرم از بی پولی یا از هر چیز دیگه ای خودش و کشته بود و جنازه ی سوخته شدش زیر خروار خروار خاک رفت و دفن شد؛ خوب یادمه وقتی خاک سپاری پدرم بود آدمای جدیدی و می‌دیدیم. آدمایی به اسم‌ فامیل فامیلایی که تا حالا ندیده بودمشون و از طرفی نوع تیپ و ماشیناشونم به ما نمی‌خورد و تو اون جمعیت فقط یه پیر مرد بود که اخماش از هم باز نمیشد و کل مدت به من‌ و جابان خیره بود و آخر سر که مراسم تموم شد اومد سمت مادرم و فقط یه جمله بهش گفت:

(آخرش می‌دونستم چی میشه… میفرستم دنبال بچه ها)

مادرم در جوابش فقط سکوت کرد، مادری که از موقعی که جنازه ی پدرم رفته بود زیر خاک با احدی حرف نزده بود، حتی من هشت نه سالرم که خیلی بی قراری میکردم جیغ و اشکم‌ بند نمی‌یومد و به آغوش نمی‌کشید!

ولی در کمال تعجب فقط و فقط کل توجهاتش به به برادرم جابان بود! سر اون قضیه هممون آسیب دیدیم و تصویر جنازه ی سوخته پدرم‌ هنوزم‌ تو سرم هک شده اما شاید از همه بیشتر برادرم بود که آسیب دیده بود؛ چون اون مثل من گریه و بی‌قراری نمی‌کرد… فقط یه گوشه می‌شست و خیره میشد به یه نقطه و شبا به صورت مادرم که یه طرفش سوخته بود خیره میشد تا خود صبح و نمی‌خوابید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hadis
Hadis
1 سال قبل

ببین اقایاخانم محترم نویسنده وانتشاردهنده ی عزیزشمااول پارت بیشتری میذاشتین
وروزی دوپارت میذاشتین ولی الان ن تنهاروزی یک پارت میزارین بلکه تعدادخط رمان هاتونم کم شده واقعامن اول ک این رمان روخونم دوست داشتم ک ادامه بدم ولی الان بااین وضع هیچ میلی به ادامه دادن ندارم واینم بگم ک خیلی رمانتون جملات تکراری داره وخیلی کسل کننده شده…:/

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Hadis
علوی
علوی
1 سال قبل

سوال: جمعه پارت جدید داریم یا نه؟؟

neda
عضو
1 سال قبل

خاهری کجایییییی
دیشب خابتو دیدم، بیشور گم شو بیا خونه دیگ 😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x