رمان افگار پارت 7

5
(1)

شیما که صدای ناله اش را شنیده بود، با اخم پرسید:

– ببینم جاییت درد می‌کنه؟

وحشت زده سعی کرد در جواب شیما چیزی بگوید اما باز هم جز صدای جیر جیرِ ضعیف و ناله مانندی چیزی از حنجره اش خارج نشد.
از شدت استیصال اشک در چشمانش حلقه زد.چه بلایی بر سرش آمده بود؟

شیما با تعجب، به نی نی لرزان چشمان دخترک نگاه کرد و با دیدن تلاش دختر برای حرف زدن ناخوداگاه گفت:

– نکنه لالی؟

جانا با شنیدن حرف شیما،ترسیده دستش را از دست شیما بیرون کشیده و تند تند سرش را به نشانه نفی تکان داد.

– پس؛ چرا حرف نمیزنی؟

در جواب سوال زن تنها توانست با درماندگی نگاهش کند.
خودش هم نمی‌دانست چه بلایی بر سرش آمده؛
که اگر می‌دانست الان اینجا و در این جمع حضور نداشت.

حنا که کلا هیچ چیز و هیچ کسی را به هیچ جایش حساب نمی‌کرد در همین چند دقیقه ای که جانا را دیده بود، توجهش ناخودآگاه جلب حال و روز دختر شده بود.برای همین کمی در جایش جابه جا شد و در حالی که سیگارش را روشن می‌کرد با لبخند کجی نظر داد:

– فک کنم زبونت بسته شده،ببینم اتفاقی برات افتاده که ترسیده یا شوکه شده باشی؟

و سپس با کنجکاوی نگاهش را به جانا دوخت.
با سوال دختر خیره به نقطه ای نامعلوم در فکر فرو رفت.
جانا،
ذهنش لحظه ای پر از هیچ شد.

در آن لحظه حتی نام خودش را هم به خاطر نمی آورد.
لحظه ای بعد، همانند نارنجکی که ضامنش را کشیده باشد منفجر شد.
دردی جانسوز وجودش را در برگرفت.
ناگهان صدای گریه و نفرین های مادرش و خنده های بلندجاوید در سرش پیچید و تصاویری مات به سرعت از جلوی چشمانش رد شدند.

با سوت ممتدی که در گوش هایش به صدا درآمد، احساس کرد همه چیز به سرعت در اطرافش در حال چرخیدن است.

ترسیده از چرخش بی امان اتاق و وسایل به دور سرش،همانجا دو زانو روی زمین نشست و سرش را با دو دست گرفت.

بدتر از سرگیجه وحشتناکش،صدای جیغ های هراس انگیز و آشنای دختری مخلوط با صدای آژیر آمبولانس و پلیس بود.
لحظه ای مات ماند.

صدای جیغ های خودش بود که آنگونه در سراسر وجودش می‌پیچید؟
صحنه ها پشت سر هم از مقابل چشمانش گذر می‌کردند و او هر لحظه بیشتر دق می‌کرد، از مصیبتی که بر سرش آمده بود.
بی تاب از آنچه که به خاطر آورده بود، به هق هق افتاد.

هق زد،
و کف سالن پر از خون بود.
هق زد،
و جاویدش در خون غلت میزد.
هق زد،
و آبان نفس نمی کشید.
هق زد،
و ملافه سفید را به روی تن رشید جاویدش کشیدند.
بی جان به سجده افتاد.
بی نفس هق زد.
قاتل صدایش می‌زدند.
هق زد،
و مادرش نفرین می‌کرد.
هق زد،
و چرا نمرده بود؟
هق زد،
و او بی جاوید و آبانش دق می کرد.
و خدا می‌دانست که هق هق هایش بوی جان دادن می دهند…

هاج و واج به حال دختر نگاه می‌کردند و کسی جرئت نزدیک شدن نداشت،
بعد از چند دقیقه، سکوتی مخوف سلول را در بر گرفت.
دخترک ساکت شده بود.

سپیده که نسخ بود، با ساکت شدن دختر خمار در حالی که دماغش را بالا می کشید. سوالی پرسید:

– مُرد؟

شیما با حرف سپیده ترسیده، کنار جانا نشست و داد کشید:

– چرا وایسادین من و بر و بر نگاه می‌کنین؟ برین دکتر خبر کنین.

سوسن به دنبال نگهبان هراسان دوید.

شیما دوانگشتش را روی رگ گردن جانا گذاشت و سعی کرد نبض دختر را بگیرد.
با حس کردن نبض ضعیفی در زیر انگشتانش، آسوده نفسی کشید و روبه لیلا که کنارش ایستاده بود گفت:

– زنده است.بیا کمک کن روی تخت بذاریمش.

لیلا دو دل به جسم بی جان دختر نگاه کرد.
شیما که تعلل لیلا را دید عصبی داد کشید:

– منتظر چی واستادی؟بهت می‌گم نمرده،بیا کمک کن.

بالاخره با کمک لیلا، دختر را جا به‌ جا کردند و روی تخت گذاشتنش.
شیما با نگاهی به چهره زرد جانا به لیلا گفت:
– اون بطری آب و بده من؛ یکم بپاشم به صورتش شاید به هوش اومد.

لیلا بی حرف بطری آب را به شیما داد و خودش کنار تخت بالای سر دختر ایستاد.
شیما اندکی آب در مشتش خالی کرد و آرام به صورت جانا پاشید. با دقت نگاهش را به صورت دختر دوخت.

با دیدن لرزیدن اندک پلک هایش، خوش حال بار دیگر مشتش را پر آب کرد و به صورت جانا پاشید.

جانا با احساس خیس شدن صورتش ناله ای کرده و پشت بندش هق زد.
شیما که دید دختر ناله می‌کند، آرام چند سیلی به صورتش زد و سعی کرد به هوشش بیاورد.

– صدای من و می‌شنوی؟اگه صدام و می‌شنوی، چشات و باز کن.

با شنیدن صدای زن با زحمت چشمانش را باز کرد و خیره در چشمان شب رنگ شیما، فکر کرد چرا هنوز زنده است؟

شیما که با باز شدن چشمان دختر خیالش راحت شده بود،آسوده خاطر همانجا کنار تخت روی زمین نشست و با خود فکر کرد، چه بلایی بر سر دخترک آمده که به این حال و روز افتاده است؟

دقایقی بعد سودابه پزشک زندان، به همراه برزگر و سوسن به سلول آمدند.
سوسن سریع دست به کار شد و با اندک وسایلی که همراه خود آورده بود، اول فشار دختر را گرفت.

برزگر ناراحت به دختری که بی‌جان روی تخت افتاده بود، نگاه کرد. از شیما که کنار تخت نشسته بود پرسید:

– چی شد که حالش بد شد؟

شیما خواست جواب بدهد که لیلا پیش دستی کرد. هل زده جریان را تعریف کرد و در آخر اضافه کرد:

– به خدا ما کاری نکردیمش.

سپیده با همان صدای تو دماغی و خمار در حالی که سعی می‌کرد بلند شود، گفت:
– راست میگه،من شاهدم.

حنا با صدا خندید و بالشتش را به سمت سپیده پرت کرد.

– بگیر بکپ نفله. دو ساعت دیگه باید زر زرای تورو تحمل کنیم.

برزگر بی حوصله نگاهش را از آن دو گرفت و تیز به دور سلول کوچک که دور تا دورش را تخت گرفته بود چرخاند. روبه دو دختری که کنار هم روی دومین تخت از سمت چپ نشسته بودند، گفت:

– شما دو نفر چیکار می‌کنین؟

هما و همتا نگاهی بهم انداختند.
هما به زور جواب داد:

– به ما هیچ ربطی نداره‌، از وقتی این دختره اومده حتی باهاش حرفم نزدیم.

نگاه برزگر به روی جانا برگشت و رو به سودابه پرسید:
– حالش چطوره؟

سودابه گوشی پزشکی را دور گردنش انداخت و با تاسف سری تکان داد.

– حال عمومیش خوبه، ولی دچار حمله عصبی شده.
بهش آرام بخش می‌زنم تا صبح راحت بخواب، ولی بهتره هرچی سریع تر یه چیزی بخوره.
معلوم نیست آخرین وعده ای که خورده کی بوده!

برزگر نفسی کشید و در حالی که نگاهش از اندام ظریف جانا جدا نمی‌شد، گفت:

– میگم شام و براش بذارن، هر وقت بیدار شد بهش بدن بخوره.

سودابه سری تکان داد و رو به شیما کرد.
– می‌تونی امشب مراقبش باشی؟اگر حالش بد شد سریع خبرمون کن.
شیما با نیم نگاهی به جانا سرش را به نشانه موافقت تکان داد.

سودابه بار دیگر تب دختر را گرفت و گفت:
– الان تب نداره. اما ممکنه درطول شب تب کنه، حتما تب شو چک کن.
و سپس با برداشتن وسایلش همراه برزگر از سلول بیرون رفتند.

مهسا که زندانی سلول مقابل سلول آنها بود، با حنا کمی در این مدت صمیمی شده بود.
با بیرون رفتن برزگر و دکتر به بهانه‌ی بالشت و پتویی که علی‌پور برای دختر تازه وارد داده بود کنجکاو در سلول سرک کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x