با همون عصاهای زیربغلش نزدیک تر شد و اینبار جوری که صداش فقط به گوش خودم برسه ادامه داد:
– پس.. دیگه ترم بعد سر کلاس من نیستی!
نمی فهمیدم معنی این حرفاش چیه.. ولی مطمئناً حرص دادن من تو این لحظات آخرین دیدارمون.. پررنگ ترین احتمال بود و منم با همین فکر به خودم جرات دادم و لب زدم:
– بازم خدا رو شکر !
پوزخندی که زد خارج از انتظارم بود و انگار پشتش می خواست بگه:
«به همین خیال باش!»
ولی من دیگه نموندم تا این حرف و به زبون بیاره و اعصابم و بیشتر از این خورد کنه.. روم و گرفتم و با قدم های بلند از کلاس بیرون رفتم.
به محض بستن در.. آفرین تند و هولزده نزدیکم شد و نذاشت بیشتر از این به رفتار و حرفای تقوی فکر کنم و منم رفتم سمتش..
– چی شده؟
– من باید زود برم.. مامانم پشت در مونده کلید نداره.. تو با من میای بعدش برسونمت؟
– نه قربونت تو برو.. میران قراره بیاد دنبالم!
تو همون حال عجله دارش هم وایستاد و نگاه موذیانه ای بهم انداخت..
– خدا شانس بده والا.. دوست پسر من که امتحانش و داده نداده پاشد رفت.. حتی نموند خدافظی کنه از من!
یه لحظه خواستم بگم تو هم که چشم بازار و کور کردی با این دوست پسر گرفتنت.. ولی ترسیدم ناراحت بشه! همینجوریشم هنوز هزار و یک مشکل حل نشده با آراد داشت که ذهنش و حسابی درگیر کرده بود و اگه یکی دیگه هم مهر تایید می زد به تصوراتش.. کلاً بهم می ریخت!
با رفتن آفرین.. منم آروم آروم راه افتادم که برم بیرون و تو همون حال گوشیم و درآوردم تا به میران زنگ بزنم ببینم کجاست که دیدم خودش چند دقیقه پیش اس ام اس داده:
«خسته نباشی خـــانوم! یه کم کار داشتم شرمنده.. تا ده دقیقه دیگه اونجام!»
لبخندی ناخودآگاه رو لبم نشست و از دانشگاه زدم بیرون تا برم اون سمت خیابون و منتظر میران بمونم.. چون همیشه مسیرش از اونور بود و به خاطر من دور می زد..
امروز روز مهمی بود برام.. هم به خاطر تموم شدن امتحانام و برداشته شدن یه بار سنگین از رو دوشم.. هم اینکه بالاخره بعدِ یک ماه و نیم که از قرار دعوت میران به خونه ام می گذره.. امروز قسمت شد که دعوتش کنم و موقعیتش پیش اومد.
چون خانواده دایی به مناسبت تموم شدن کنکور صدرا قرار بود برن قزوین خونه برادر زندایی فریده که یه کم آب و هوا عوض کنن و یکی دو روزه برگردن..
منم از این فرصت سوء استفاده کردم و خطر این دعوتی که ممکن بود هر اتفاقی توش بیفته رو به جون خریدم.. چون هیجانش.. به ریسکی که باید می کردم.. می ارزید!
از خیابون که رد شدم.. خواستم یه بار دیگه گوشیم و چک کنم که همون لحظه.. چشمم به یکی از کوچه های رو به روی دانشگاه افتاد که وسطای کوچه دو تا دختر و پسر تو فاصله خیلی کم از همدیگه وایستاده بودن و داشتن حرف می زدن..
اولش اهمیت ندادم.. به هر حال دیگه این چیزا طبیعی شده بود و تو هر کوچه خلوتی می شد دو نفر و پیدا کرد که با هم چیک تو چیکن..
ولی.. همینکه خواستم روم و برگردونم.. حس کردم چهره پسره.. بیش از حد آشناست و با چند ثانیه تمرکز.. تونستم از همون فاصله بشناسمش و زیر لب با بهت اسمش و زمزمه کنم:
– آراد!
خودش بود.. حتم داشتم خودش بود ولی.. اینجا چیکار می کرد.. آفرین همین چند دقیقه پیش گفت زودتر از اون امتحانش و داده و رفته..
حالا اینجا بودنش در حالیکه آفرین هیچی ازش نمی دونست به کنار.. اون.. اون دختره کی بود که داشت تو این فاصله باهاش حرف می زد و هرکی از صد فرسخی می دیدشون.. مطمئن می شد که یه رابطه ای بینشونه!
ای خدا.. این پسر چه مرگشه؟ چه بلایی سرش اومده که داره این شکلی زمینه روانی کردن آفرین و شایدم.. به کشتن دادنش و فراهم می کنه؟
چطور ممکنه آرادی که واسه به دست آوردن آفرین.. کم مونده بود از اساتید دانشگاه خواهش و التماس کنه که براش پا پیش بذارن.. در عرض یکی دو ماه.. اون حس و تو وجودش کشته و حالا.. این جور که از شواهد امر پیداست.. داره دنبال موردای جدید می گرده!
نمی خواستم و نمی تونستم با دیدن این صحنه انقدر راحت قضاوت کنم ولی.. اگه تیکه های بهم ریخته رابطه اشون تو این چند هفته اخیر و مثل پازل کنار هم می چیدم.. به تنها نتیجه ای که می تونستم برسم همین بود که دل آراد.. برای یکی دیگه لرزیده و این وسط.. آفرین فقط قربانی یه احساس زودگذر بود!
حالا واقعا آراد خیانت کرده ؟
آدم اصلاً نباید وارد این روابط بشه
اگه پسری به یه دختر علاقه داشته باشه میاد خواستگاری اش
بیچاره آفرین دق میکنه 😥
ممنونپارت گذاری تون عالیه ❤