27 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۱۲

5
(4)

روزها و هفته ها میگذشتند و معراج باز هم با من سرد شده بود. خواب و خوراک نداشتم و دائم در فکر بودم که چرا رفتارش بدون دلیل تغییر کرد و روابطمان مثل سابق نیست. از بیتفاوتی و بی محلی هایش هم عذاب میکشیدم و هم حرص میخوردم و نتیجه اش شد یک تصمیم غلط و غیرعاقلانه که برایم گران تمام شد!
از الناز که در مسائل عاشقانه و روابط، فیلسوف بود کمک خواستم و او هم گفت که بهترین راه برای جلب توجه، برانگیختن حسادت و غیرت مردانه است و صددرصد جواب میدهد. زهرا مخالف بود و مدام میگفت
_به حرف این احمق گوش نکن، اونم همسن ماست و عقل درست و حسابی هم نداره، هر کسی هر چیزی گفت که نباید قبول کرد!
ولی من روزهای سختی میگذراندم و به هر راهی متوسل میشدم تا آن معراج مهربان را دوباره پیدا کنم.
قرار شد آراز را به باغ دعوت کنم و مقابل چشم معراج با او بگو بخند راه بیندازم تا شاید حسودی کند و قدمی بردارد!
بابک مدتی بود که رفته بود و در ترکیه ساکن بود، تلاش میکرد از آنجا به فرانسه یا انگلیس برود ولی هنوز نتوانسته بود. آراز بعد از رفتن بابک گاهی به ما سر میزد و میگفت در نبود بابک من در خدمتتان هستم. هرچند که بابک هیچوقت در خدمت ما نبود و بجز تنبلی و دردسر به درد دیگری نمیخورد.
بعد از ظهر بود و میدانستم آنروز معراج کلاس زبان و باشگاه ندارد و خانه است. به آراز زنگ زدم و گفتم میخواهم چیزی برای بابک بفرستم و به فکر و سلیقه ی او نیاز دارم.
آراز که همیشه دنبال نزدیک شدن به من بود ذوق زده شد و گفت سریع خودش را میرساند. گوشی را در جیب شلوار جینم گذاشتم و با دلهره و هیجان اطراف را نگاه کردم. فقط مش حسن در باغچه مشغول بود و خبری از معراج و دخترها نبود. بهتر بود معراج را از خانه بیرون بکشانم تا شاهد ماجرا باشد.
سمت خانه شان رفتم و در حالیکه کش مویم را باز میکردم چند تقه به در زدم. انگشتانم را لای موهایم تکان دادم تا موهایم حسابی پخش و خوش حالت شود و شاید از معراجِ یخ زده کمی دل ببرم. خانجان و مادرم همیشه غر میزدند که دیگر بچه نیستی و روسری سرت کن ولی من عادت داشتم از بچگی بدون حجاب در باغ بگردم و حرفشان را گوش نمیکردم.
کمی بعد معراج کتاب بدست در را باز کرد و نگاه بی معنی ای به من کرد و گفت
_بله؟
_کی وقت داری کمی با من زبان کار کنی؟
_امروز؟
_آره
_الان وقت دارم، بیا

وقتش بود که از آمدن آراز باخبرش کنم…
_اممم راستش الان نمیشه قراره آراز بیاد، ولی وقتی رفت میام

اخمی دو ابرویش را به هم گره زد و گفت
_چرا میاد؟ بابک که دیگه نیست
_خب ما که هستیم، خودش گفته اگه کاری داشتین به من بگین
عصبی نگاهم کرد و گفت
_چه کاری باهاش دارین مثلا؟
قوسی به گردنم دادم و در حالیکه موهایم را به عقب می انداختم گفتم
_کار دیگه، چیکار به جزئیاتش داری؟… الان میاد من برم
کتاب را در دستش فشرد و با غیظ گفت
_اون موهاتو جمع کن یه کوفتی هم بنداز رو سرت

در حالیکه از توجهش خرذوق شده بودم پشتم را به او کردم و در حال رفتن گفتم
_وا، از کی تا حالا پیش آراز حجاب میگیرم؟

دیگر چیزی نگفت و قیافه اش را هم ندیدم ولی میدانستم که حرص میخورد و نمیتواند به آمدن آراز بیتفاوت باشد. کمی بعد آراز مثل همیشه خوش و خندان آمد و منکه نمیخواستم مامان و خانجان او را ببینند داخل باغ بردمش و گفتم
_راستش میخواستیم یه هدیه ی باارزش برای بابک بفرستیم که بدردش بخوره، نمیدونستیم طلا بفرستیم یا یه تیکه فرش… گفتم تو دوستشی بهتر میدونی کدومو ترجیح میده

بهانه ی دیگری پیدا نکردم و حواسم مدام به در خانه ی مش حسن بود که ببینم معراج خارج میشود یا نه.
آراز نگاه خریدارانه ای به سرتاپا و موهایم کرد و با لحن هیز همیشگی اش گفت
_هر دوش میشه… بابات که خودش استاد این کاراست و بهتر میدونه

خواستم جو بینمان کمی صمیمی تر شود و معراج از دیدنمان عصبی شود، با خنده و عشوه ای که بلد نبودم گفتم
_خب پس ولش کن حالا که اومدی بیا یکم بگردیم تو باغ، منم حوصله م تنهایی سر رفته

نگاهی به دور و بر کرد و قدمی نزدیکتر شد و گفت

پارت۳۷

_مگه من مردم که تو تنها موندی و حوصله ت سر رفته خوشگل خانم

آراز زبانش را به کار انداخته بود و من دعا میکردم معراج هر چه زودتر بیاید و آراز را بیرون کند ولی هنوز خبری نبود و باید کمی بیشتر تحمل میکردم.
با آراز سمت انتهای باغ قدم زدیم و زیر درختان پر شاخ و برگ رسیده بودیم که دستش را روی کمرم گذاشت و مرا سمت خودش برگرداند!
تا خواستم بگویم چه کار میکنی، با چشمهای خمارش نگاهم کرد و گفت
_اگه بدونی چند وقته تو کفتم آهوی گریزپا

با ترس سعی کردم خودم را عقب بکشم ولی اجازه نداد و بیشتر مرا به خودش چسباند و گفت
_ناز نکن دیگه، توام منو میخوای که با یه بهونه ی الکی صدام کردی بیام

به تته پته افتادم و گفتم
_بهونه نبود آراز ولم کن اذیتم میکنی
یک دستش را روی موهایم کشید و دست دیگرش را روی لبم گذاشت و گفت
_اذیت نمیشی قول میدم، طوری این لبای عسلتو میخورم که بازم بخوای

از لحن تحریک شده و سفتی بدنش مشمئز شدم و فکر کردم که اگر واقعا لبم را ببوسد چه؟… رویای من بوسه و لبهای معراج بود و اگر کسی بجز او، آن هم بعنوان اولین بوسه ام، لبم را میبوسید نابود میشدم!
از غلطی که کرده بودم سخت به گوه خوردن افتاده بودم و تقلا کردم که از حصار دستهای آراز خودم را خلاص کنم ولی زورم به او نمیرسید. وقتی دستهایم را به پشتم برد و همانجا قفل کرد از ترس لرزیدم و پایش را که بین پاهایم فشار داد فهمیدم که در آن گوشه ی دور و خلوت فکرهای دیگری برایم دارد و بناچار داد زدم
_ولم کن کثافت، چه گوهی داری میخوری؟

گویا دست و پا زدنم بیشتر تحریکش کرد که سرش را به گودی گردنم برد و بو کشید و گفت
_جوووون… همیشه وحشی بودی

لبهایش به گوشم چسبید و دستش که بالا خزید و خواست روی سینه ام بشیند فریادی از ته دل کشیدم!
دستش را روی دهانم گذاشت و گفت
_چته چرا داد میزنی مگه خودت نخواستی بیام؟

با چشمهای گشاد شده خیره اش شدم و به زور زیر فشار دستش گفتم
_ولم کن آشغال

لبش از گوشم سر خورد و کم مانده بود به لبم برسد که ناگهان بدنش از بدنم کشیده و کنده شد و صدای معراج را شنیدم که گفت
_میکشمت جاکش

من مثل بید میلرزیدم و معراج آمده بود! نقشه درست پیش رفته بود ولی می ارزید؟… نه!… من بخاطر یک تصمیم کودکانه از لبه ی پرتگاه برگشته بودم. پرتگاهی که اگر دم آخر معراج نرسیده بود پرت شدنم حتمی بود!
آراز روی زمین خاکی زیر لگدهای معراج در خودش جمع شده بود و معراج با تمام قدرت کتکش میزد. ترسیدم آراز را بکشد و اعدامش کنند! از بازویش آویزان شدم و گفتم
_ولش کن معراج، میمیره خونش میفته گردنت، تو رو خدا ولش کن
ولی دیوانه شده بود و خون چشمهایش را گرفته بود… دستم را پس زد و گفت
_خفه شو

آراز دستهایش را به سرش گرفته بود و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و آخ و وای میکرد… از معراج بزرگتر بود ولی قدرت بدنی معراج را نداشت و نمیتوانست مانعش شود.
با گریه داد زدم
_معراج من میترسم، بسه دیگه ولش کن

با دادی که زدم رهایش کرد و طوری با خشم نگاهم کرد که گفتم الان یک سیلی هم به من میزند.
ولی در چشمانم چه دید که رنگ نگاهش عوض شد و در کمال ناباوری به سمتم آمد و محکم بغلم کرد!
دستش را روی موهایم کشید و لبش را به پیشانی ام چسباند، ولی نبوسید.
_نترس تموم شد

دچار احساسات شدید و گوناگونی بودم و نمیدانستم خوابم یا بیدار!… چند ثانیه پیش در اوج ترس از تجاوز به حریمم بودم… و بعدش نگرانی از اعدام معراج… و ناگهان در حس عشقی ناب غوطه ور شدم!
در آغوش گرم و پر از محبت معراج فشرده میشدم و لبهایش پیشانی ام را لمس میکرد!
به کل آراز را فراموش کرده بودم و غرق عطر و آغوش معراج بودم… رویا بود این آغوش؟… توهم بود عطر تنش؟
مکن از خواب بیدارم خدایا
که دارم خلوتی خوش با خیالش

برای باور آغوشی که در حصارش فشرده میشدم دستانم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را در سینه اش فرو بردم… نه رویا نبود… معراج بود و مرا بغل کرده بود!
خدایا… قشنگ ترین لحظه ی عمرم بود، نبود؟… لمس کردنش، آنقدر نزدیک بودنمان، چه حس بینظیری بود، ضربان قلبم روی هزار بود و کم مانده بود از شدت احساسات گریه کنم. تابحال محال ترین آرزویتان برآورده شده؟… لذتش را میدانید؟… آرزوی محال من برآورده شده بود و در آغوشی بودم که هر شب و روز با حسرت تصورش میکردم!

هنوز در خلسه بودم که دست معراج دورم شل شد و رو به آرازی که سعی در بلند شدن داشت داد زد
_سریع گورتو گم کن تا خونتو نریختم بیشرف

آراز با بینی و دهان خونی و لباسهای خاکی به سختی کمرش را صاف کرد و بدون نگاه به ما به سرعت سمت خروجی باغ رفت. معراج بازوهایم را با دستانش گرفت و نگاهم کرد و گفت
_ببینمت… خوبی الان؟

با خجالت نگاهش کردم و آرام گفتم
_آره

یادم آمد که معراج در چه وضعی مرا با آراز دیده بود… منی که قصدم فقط کمی خنده با آراز برای برانگیختن حسادت معراج بود، فاصله ای تا بی عفت شدن نداشتم و مطمئنم اگر معراج نمی آمد آراز خیلی کارها میکرد و زور من به او نمیرسید. از معراج خجالت میکشیدم که مرا در آن حال دیده و در دل به حماقت خودم و راهنمایی مزخرف الناز فحش میدادم.
_خیلی اذیتت کرد تا من برسم؟

نگاهم را از چشمان قشنگ و نافذش گرفتم و با تکان سر جواب نامفهومی دادم… شرمنده بودم و نمیخواستم راجع به آن صحنه ی قبیح حرفی بزنم. ولی معراج بازویم را کشید و گفت
_بیا باید حرف بزنیم

نمیدانستم در چه مورد میخواهد حرف بزنیم و با گیجی نگاهش کردم ولی او مرا سمت خانه شان کشید و گفت
_کسی خونه نیست تنهام، بیا یکم حرف بزنیم

مرا به اتاق برد و در نهایت مهربانی روی تخت نشاند… من هنوز هم گیجِ اتفاقات دقایقی پیش بودم… شوکه و ترسیده از کار آراز، و مست از آغوش معراج!
بی حرف روی تخت نشستم و معراج هم مقابلم روی زمین نشست و گفت
_میخوای آب قندی چیزی بیارم بخوری؟ رنگت عین گچ شده
آب دهانم را قورت دادم و گفتم
_نه خوبم الان
_پس حرف بزنیم… آرازو دوست داری؟

از چیزی که گفت چشمانم گشاد شد و گفتم
_نه به جون مامانم، یه بارم همچین چیزی پرسیده بودی گفتم نه
_پس چرا آوردیش تو باغ و باهاش تنها موندی؟
_خب، نمیدونستم انقدر آشغاله و ممکنه همچین کاری بکنه
_منکه قبلا بهت گفته بودم آراز نامرده و ممکنه هر گوهی بخوره… تقصیر خودتم هست، بهش نخ دادی پررو شد، هیچ کس جرات نمیکنه به دختری که چراغ سبز نشون نده اونقدر نزدیک بشه

راست میگفت، خودم دعوتش کردم و خودم با او تا انتهای خلوت باغ رفتم… لابد فکر کرده بود من هم به او نظری دارم.
_من فکر میکردم آراز مثل یه دوسته
_ببین مارال… شاید کسی نیست که این حرفا رو بهت بزنه و تو بخاطر سادگیت آسیب ببینی. بابات و داداشت که نه غیرت سرشون میشه نه یه ذره به این چیزا حواسشون هست، مامانت و خانم جان هم شاید فکر میکنن هنوز بچه ای و راهنماییت نمیکنن. ولی من بهت میگم چون تو سن حساسی هستی و هر بلایی ممکنه سرت بیاد.
خوب گوش کن، اولا هیچ پسری دختر سبک و جلف رو دوست نداره، هر چی سنگین تر و غیرقابل دسترس تر باشی ارزشت برای پسرا بیشتره. گول حرفهای قشنگ و عاشقانه ی هیچ پسری رو نخور و وعده و وعیدهاش رو باور نکن چون پسری که واقعا دوستت داشته باشه میاد خواستگاریت والسلام.
ساده و خوش باور نباش، ساده که باشی هر بلایی سرت میارن، آدمای این دنیا انقدر بدن که اگه پا بدی همه جوره ازت سوء استفاده میکنن، از جسمت، از آبروت، از روح پاکت… اگه ساده باشی میکِشنت تو هزار تا کار و فعالیت کثیف، و وقتی به خودت میای که کار از کار گذشته و به فنا رفتی و گیر کردی تو آمپاس… بدنام شدی، بدکاره شدی، معتاد شدی، عضو فرقه شدی، یا حتی قاتل شدی! یا یکی رو کشتن انداختن گردن تو!… فکر نکن این چیزا خیلی دور و محاله، نه، اتفاقا خیلی هم راحت سر آدم میاد… یعنی میارن! باید مواظب خودت و کارات و روابطت باشی. دوست خیلی مهمه، با دخترای بد و نااهل نگرد، به پسرایی مثل آراز اعتماد نکن، یا اصلا به هیچ پسری نزدیک نشو تا کاملا بزرگ بشی و عقلت برسه
معراج حرف میزد و من با کل وجودم نگاهش میکردم و حرفهایش را حفظ میکردم. کاش میشد بگویم که من به هیچ پسری بجز تو، نه توجه میکنم نه نزدیک میشوم، ولی نمیشد بگویم و باز هم در سکوت به نصیحت هایش گوش کردم. کلا از نصیحت بدم می آمد ولی نصیحت معراج برایم دلنشین و شیرین بود.

_مطمئن باش پسرا فقط تنت رو میخوان و هر چقدرم خوشگل باشی و برای لمس تنت بمیرن، بعد از استفاده ازت، تو چشمشون بی ارزش میشی و همیشه میکوبن به سرت که بدکاره ای و بدون ازدواج با من بودی. استفاده ی پسر از دختر مثل خوردن یه میوه ست مارال… دیدی میوه ی درسته با پوستش چقدر خوب و ارزشمنده، ولی وقتی خورده شد، همون پوست قشنگ و باقیمانده ش آشغال محسوب میشه؟ راحت به دست آوردن و دم دستی بودن یه دختر هم برای پسرا دقیقا اینطوریه… پس ارزش خودتو حفظ کن، تا وقتی که بزرگتر بشی و به پسری برسی که بفهمی واقعا دوستت داره و براش باارزشی.

با صدای آرام و گرفته ای گفتم
_یعنی الان میگی با اون کارِ آراز ارزش من از بین رفت؟
_نه نرفت چون اون به زور میخواست وادارت کنه… در ضمن من میدونم که تو پسری رو دوست داری و عقلت سر جاش نیست، از احوالاتت معلومه عاشقی

لبخند تلخی زد و قلب من با حرفش در سینه لرزید!… یعنی میدانست دوستش دارم؟!… نه محال بود، من هرگز کاری نکرده بودم که بفهمد. خواستم بگویم “نه” که اجازه نداد و گفت
_نمیخواد انکار کنی… خر که نیستم، میفهمم… وقتی میشینی یه گوشه و میری تو هپروت، وقتی همش فال حافظ میگیری و آهنگ غمگین گوش میدی، یعنی عاشقی

جایی برای انکار نبود، فهمیده بود!… ولی با حرفی که در ادامه زد فهمیدم که عشقم به خودش را نمیداند و فقط حدس هایی میزند.
_نمیدونم کیو دوست داری، عاشق همین آرازی یا پسر دیگه ایه، ولی هر کی که هست حواستو جمع کن و مواظب خودت و دلت باش

بغض کردم… او نفسم بود و میگفت عاشق آراز یا پسر دیگری هستی!… حیف که نمیدانست!
چقدر سخت بود جوابش را ندادن!… اگر چند سالی بزرگتر بودم بدون شک میگفتم که دوستش دارم، ولی در آن سن کم نتوانستم و قفل زبانم باز نشد. او هم گرفته بود و انگار از حرف هایی که میزد خوشش نمی آمد، ولی میخواست راه را از چاه برای من مشخص کند و مجبور بود بگوید.
خیره در چشمان هم نگاه میکردیم و وقتی اشک من از چشمم چکید با تعجب گفت
_چرا گریه میکنی؟ چیز بدی گفتم؟

اشکم را پاک کردم و بغضم را قورت دادم و گفتم
_نه… حرفات خیلی برام ارزش داشت حتما بهشون عمل میکنم

خیالش انگار راحت شد و بلند شد روی صندلی کنار کتابخانه نشست و با لبخند گفت
_باورم نمیشه دختر وحشیِ خان عاشق شده
_عه معراج چرا حرف در میاری برام؟.. همچین چیزی نیست
با همان لبخند گفت
_هست… خیلی تابلو عاشقی بچه… دیدن حال تو یه شعری رو یادم میاره، باید به اون پسری که دوسش داری اینو بگی
*چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
هر کی که هست بدجور این مارال وحشی رو شکار کرده

اگر میدانست که این شعر برای خودش است چه میکرد؟!.. چشمهای زیبایش را خیره نگاه کردم و ته دلم گفتم دقیقا، بنازم چشم مستت را…
چند ثانیه ای همانطور چشم در چشم ماندیم و هیچکدام نگاه ندزدیدیم… نگاه و لبخند معراج غم داشت و من دلیلش را نمیدانستم…
نگاه من هم غم داشت و دلیلش بیخبری یار از راز دلم بود!

***

تا تبریز صد کیلومتری مانده بود و هوا تاریک شده بود… ماشین را کنار کشید و متوقف شد، کش و قوسی به بدنش داد و نگاهش به صفحه ی گوشی اش افتاد که نور چشمک زنش نشان میداد تماس از دست رفته دارد. گوشی را برداشت و شماره ی پدرش را دید، نیم ساعت پیش سه بار زنگ زده بود و صدای بلند موزیک و غرق شدن در خاطرات گذشته مانع شنیدن صدای زنگ شده بود. سریع شماره اش را گرفت، قطعا پدرش نگران شده بود و از بی مبالاتی خودش عصبانی شد. یک بوق خورده بود که پدرش با نگرانی جواب داد
_نصف عمرم کردی مارال
_شرمنده م بخدا بابا
_چرا جواب نمیدادی دخترم؟ صد تا فکر و خیال کردم
_صدای زنگ کمه نمی شنیدم، الان زیادش میکنم ببخشید
_به خانم جان نگفتم که از نگرانی پس نیفته، خدا رو شکر که زود زنگ زدی… کجایی؟ نرسیدی هنوز؟
_خوب کردی نگفتی، بازم شرمنده… کم مونده تا یکساعت میرسم اگه خدا بخواد
_باشه، مواظب باش. حواست هم به گوشیت باشه، تا برگردی من اینجا تو عذابم
_بابا مگه بار اولمه میرم سفر؟ بچه که نیستم مراقبم نگران نباش قربونت برم
_رسیدی زنگ بزن، فعلا خدافظ
_چشم خدافظ

رابطه اش با پدرش یک رابطه ی عاشقانه ی پدر و دختری بود و بعد از فوت مادرش هر روز دعا کرده بود که خدا از پدرش هم جدایش نکند. خانجان و پدرش با ارزش ترین دارایی هایش بودند… و بابک برادرش، که خیلی دوستش داشت ولی سالها بود که دور بودند و بابک فقط یکبار به ایران آمده بود و بعد از ده روز برگشته بود. و معراج… اولین عشق زندگی اش… آن یوسف گمگشته… معراجی که هرگز فراموش نشد و داغِ بر دل نشسته ی مارال بود.

دوباره راه افتاد و اینبار صدای موزیک را کمتر کرد… آهنگ “یکی هست” از مرحوم مرتضی پاشایی بود و زیر لب گفت
_روحت شاد

یکی هست
تو قلبم
که هر شب واسه اون
مینویسم واون خوابه

و باز هم معراج… هر ترانه و شعری او را به خاطرش می آورد. با خودش فکر کرد یعنی الان معراج کجاست؟ خوابه؟ بیداره؟ تو خونه ست یا خیابون؟ تبریزه یا جای دیگه؟
تبریز… کم مانده بود به شهر خاطره ها… از اردبیل که رد شده بود هوا سرد شده بود و سردی شب های تبریز که حتی در تابستان هم خنک بود با نزدیکتر شدن خودش را نشان میداد. شیشه را کاملا بالا داد و به خاطره ی یک روز سرد پاییزی اندیشید… معراج پسر پاییز بود، متولد آذر…
مارال سالهای قبل تولد معراج را مهم نمیشمرد و یادش نمیماند، ولی از وقتی که بزرگ شده بودند و دل به او بسته بود تولد معراج مهمترین و عزیزترین تاریخ تقویم شده بود. سال گذشته برایش کتاب “بلندیهای بادگیر” را هدیه داده بود و معراج خوشحال شده بود. ولی برای هدیه ی آن سال فکرش را از قبل کرده بود و میدانست چه خواهد خرید.
خانواده ی مش حسن زیاد اهل تولد گرفتن و کیک و جشن نبودند و سر و ته مناسبت را با کیکی خانگی که مادر معراج میپخت هم می آوردند و تبریکی میگفتند، ولی مارال میخواست اینبار برای معراج تولد رسمی بگیرد و کیک و شمع و مراسم در کار باشد. تنها مشکلش “دلیل” این کار بود. نمیشد به شخصه برایش تولد بگیرد و همه حساس میشدند که چرا باید مارال برای معراج چنین کاری بکند و دلیلش چیست. حتی خود معراج هم کنجکاو میشد چون هیچ گمان نمیکرد که مارال توجه خاصی به او داشته باشد. اگر شوق و ذوقش را برای جشن تولدش میدید قطعا شک میکرد و شاید هم میفهمید دوستش دارد. مجبور بود باز هم پشت پرده بماند و مبینا را وسیله قرار دهد. مبینا دختر فضول و تیزی نبود و کاری به چرایی کارهای مارال نداشت. صبح روز تولد مبینا را به عمارت کشاند و در اتاقش را بست و گفت
_امروز تولد داداشته خبر داری که؟
_آره مامانم دیروز گفت
_میگم مبی من حوصله م سر رفته دلم یه جشن تولدی چیزی میخواد، پایه ای واسه معراج تولد بگیریم و خوش بگذرونیم؟
_تولد راست راستکی؟… چطوری آخه؟
_تو کاریت نباشه من درستش میکنم فقط تو بگو من خواستم برا داداشم تولد بگیرم

مبینا به نقشه ی مارال گوش داده بود و همه چیز آنطور که خواسته بودند پیش رفته بود. مارال تولدی با حضور بزرگترها نمیخواست و تصمیم گرفت آلاچیق گوشه ی باغ را برای جشن کوچکشان آماده کند. قبل از هر چیز به مبینا گفت که به بهنام زنگ بزند و دعوتش کند، تنها دوست معراج که میشناختندش بهنام بود و مارال هم فقط زهرا را دعوت میکرد و مهمان دیگری در لیست نبود. بهرحال مرکز توجهش معراج بود و مهمان ها مهم نبودند، اگر میتوانست ترجیح میداد تولدی دو نفره بگیرد که فقط خودش و معراج باشند، ولی آرزویی محال بود و با همین جشن دوستانه هم خوشحال بود.
دو روز قبل کیکی به شکل هواپیما سفارش داده بود و از آقا کریم خواست تا راس ساعت ۳ کیک را از قنادی بگیرد و به باغ بیاورد. آلاچیق را با بادکنکهای سفید و آبی تزئین کرد و آتشدان سنگی کنار آلاچیق را هم روشن کرد تا از شدت سرما بکاهد و بتوانند چند ساعتی در آلاچیق بمانند.
ساعت ۲ بود که با عجله ناهارش را خورد و در مقابل پرسش مادرش که میپرسید “امروز چه خبره که دائم در رفت و آمدی و آروم و قرار نداری” گفته بود ” تولد معراجه میخوایم تو آلاچیق جمع بشیم”
خانم جان که از تولد معراج باخبر شده بود گفته بود ما هم میاییم و مارال جواب داده بود آخر وقت بیایید…
با عجله کاپشن بادی سفیدش را با شلوار جین پوشید و کلاه سفید بافتنی اش را هم روی سرش گذاشت و موهای سیاه مواجش را روی شانه هایش ریخت. دلش میخواست خودش هم با رنگ های کیک و بادکنک ها ست باشد. همه ی کارها را با چنان ذوقی انجام داده بود که حتی مبینای بیخیال هم مشکوک شده و گفته بود “چرا اینقدر خوشحالی مارال؟!” و او با تته پته گفته بود “تولدها رو دوست دارم”
با مبینا به آلاچیق رفتند و میوه ها را هم گوشه ای گذاشتند و منتظر آمدن بهنام و زهرا شدند. شیوا سرما خورده بود و کمکی برای برگزاری جشن نکرده بود ولی گفته بود حتما برای تولد خواهد آمد، مارال هم از خدایش بود که شیوا نیامده و به پر و پا نپیچیده، چون دختر تیزی بود و حتما میفهمید که مارال ترتیب جشن را داده است و مبینا عرضه ی این کارها را ندارد. قرار شده بود بهنام معراج را با خودش به آلاچیق بیاورد و سورپرایزش کنند.
کریم آقا کیک را آورد و به مارال تحویل داد، کیک هواپیما عالی شده بود و مارال با هیجان نگاهش میکرد که زهرا هم آمد و با دیدن آلاچیق تزئین شده و مارالِ هیجانزده گفت
_چقدر قشنگ شده اینجا… تو چه خوشگل شدی لعنتی، سفید خیلی بهت میاد دل آقاتون رو میبری امروز
مبینا با دقت نگاهشان کرد و مارال چشم غره ای به زهرا رفت
_ببند بابا خواهرش میفهمه رسوا میشم

شیوا سرفه کنان آمد و رو به مبینا گفت
_تو چه هنرهایی داشتی خبر نداشتیم
_من تنها نکردم که مارال هم کمکم کرده

شیوا گوشه ی چشمی برای مارال نازک کرد و رفت روی صندلی نشست. مارال شمع عدد ۱۷ را روی کیک گذاشت و نگاهی به ساعتش کرد، چیزی تا آمدن معراج نمانده بود و بهتر بود شمع را روشن کند. کیک روی میز وسط آلاچیق بود و مارال و مبینا و زهرا و شیوا دور میز ایستادند و به معراج و بهنام که از دور می آمدند نگاه کردند. با نزدیک شدنشان مارال تعجب و شگفتی را در صورت معراج دید و داد زد
_تولدت مباااارک معراج

و با شادی و هیجان دست زد. بقیه هم مثل او داد زدند تولدت مبارک و دست زدند. معراج با خنده نگاهشان کرد و رو به بهنام گفت
_چه خبره حاجی؟

بهنام هم خنده ای کرد و گفت
_شورپرایژه داداش

معراج سه پله ی آلاچیق را بالا رفت و داخل شد و نگاهش که به کیک افتاد گفت
_بابا ایول کیک هواپیما

ناخودآگاه به مارال نگاه کرد و او هم با دل خون به اجبار گفت
_خواهرت برات تولد گرفته

کاش میتوانست بگوید من برایت تولد گرفته ام و هر جزئیاتش را با عشق انجام داده ام… ولی حیف که غرورش اجازه نمیداد اعتراف کند و منتظر بود شاید روزی معجزه شود و معراج هم او را دوست بدارد.
معراج لبخندی برای قدردانی از مبینا زد و او را بغل کرد و بوسید
_چه کارا کردی تو دختر… دستت درد نکنه

مبینا هم بغلش کرد و گفت
_تولدت مبارک داداش ایشالا صدوبیست ساله بشی

بهنام بود که داد زد
_فسیل بشی رفیق… مبارکه

مارال آهنگ تولدت مبارک را از گوشی اش پلی کرد و همگی با هم برای معراج خواندند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

پارت سیزده اومده ؟ کی میا

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

😭😭😭 من چند روزه رفتم تو خلسه ولی پارت بعدی نمیاد آخه چررااا برای چی پارت هارو زودتر نمینویسی ؟ ولی این معراج هم عجب آدم گیجیه

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

چه پارت خشکلی بود آدم کیف میکنه میبینه پارت گذاشتی مهرنازی😍
من به شخصه باید حتما برم یه جای مناسب بشینم با دقت بخونم چون با هر خطی که میخونم حتی دیالوگاشونم تو ذهنم ماندگار میشن😂 روزی صد بارم میام سایت به عشق پارت جدید حتی با اینکه میدونم یک روز در میونه میگم شاید فرجی شد😅😁
عالی بود عزیزم انشالله همیشه موفق باشی😍

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

وایی چقدر این پارت قشنگ بود😍🌃
کاش پارت بعد رو زودتر بذارید🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

مها
مها
2 سال قبل

مرسى مهرناز😘😘

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

مهرناز جونم من این پارت و پارت ۱۱ رو باهم خوندم
واقعا عالی بودن دست و پنجه ت دس مریزاد داره❤❤❤😍😍😍
من ک تو کف و خونم ادامه شو بخونم😍😍😍
خیلی مرسی عزیزدل😘😘😘

Mobina
Mobina
2 سال قبل

هعییییییییی دلم آتیش گرفتتتتت😣😢واییی خدا چقدر این مارال گناه داره هعی یه وقتایی دلم میخواد بزنم این معراج و ناکار کنما بگو آخه لا اله الا الله میخوام هیچی منم ولی نمیرارن که آخه از نگاهای خیره مارال به خودش نفهمید که عاشق خودشه هوففف ولی از حق نگذریم مثل همیشه عالی بودددددد😍😘

Mobina
Mobina
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

هیچی نگم*کیبورد غلط گرفت😐

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

اسمش به حس و حال خواندنش و حس و حال مارال و معراج میاد مارال که همش توی خلسه هست وقتی هم یک پارت تموم میشه ما میریم تو خلسه

🌹
🌹
2 سال قبل

دلم برای مارال میسوزه و کم کم داره از معراج بدم میاد پسره ی از خود راضی چطور دلش اومده مارال رو ول کنه و بره واقعا نمی‌فهمم انشاالله که خلبان نشه من دلم خنک بشه

🌹
🌹
2 سال قبل

وای اون جایی که معراج مارال رو بقل کرد انگار خری بودم که بهش بنز دادن و البته وقتی دیدم شیوا مریض شده اینقدر کیف کردم که نگو

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

وای سلام ابجی مهرناز چ قشنگ شد یه حس و حال غریبی داشت نمدونم چرا ببخشسد نتونستم پارت قبل کامنت بزارم مث همیشه عالیییییی خعلی کنجکاوم بدونم اخرش چی میشههه

یلدا
یلدا
2 سال قبل

هر پارت جذاب تر از‌قبلی ، من بی صبرانه منتظر پارتیم که این دو تا بهم برسن خیلییییی داستان قشنگ شده 😭
راستش من خودمم به نویسندگی خیلی علاقه دارم و واقعا تحت تاثیر قلم شما قرار گرفتم
کاش میشد پیش شما اموزش ببینم واقعا بینظیر و عالی مینویسین😍😍

...
...
2 سال قبل

واییی مهرناز جونم عالیییی♥️♥️♥️😍😍😍😍😍 با کار آراز خیلی ناراحت شدم ولی وقتی معراج اومد و مارال و بغل کرد 😍🤩خیلی ذوق زده شدممم تورو جون هرکی دوست داری فردا هم یکی بزار🙏🙏
کی معراج میاد خدایااا

سوده
سوده
2 سال قبل

سلام وهزاران هزار مرسی به انگشتهای جادوییت خانم نویسنده حالا نمیشد این پارت یه کم طولانی میشد بابا به خدا نمیشه تا میاییم بریم توخلسه تموم میشه با این حال خیلی ممنون خدا قوت

Asal
Asal
پاسخ به  سوده
2 سال قبل

وای آره 😂منم تا میخوام تو داستان غرق بشم یهو میبینم تموم شد 😪

🌹
🌹
پاسخ به  سوده
2 سال قبل

وای منم تا میبینم داستان اوج میگیره همون موقع میبینم رمان تموم شد

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام مهرناز جان

خوبی عزيزم🙃♥️

وااای خیلی عالی بود واقعا
دلم برای مارال میسوزه با چه ذوقی براش تولد گرف و… 😢

وای اونجایی که آراز اومده بود و میخاستم خودمو بکشم خیلی سخته خداروشکر معراج به موقع رسید 🙏😬😑

سحر
سحر
2 سال قبل

بی تاب پارت بعدی😣😣

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

کی تو واقعا معراج میاد

Asal
Asal
2 سال قبل

عالییییییی مثل همیشه😊
تون قسمتی که معراج پرید مارال رو بغل کردم عین خری که بهش تیتاب دادن ذوق کردم 😂♥️
پارت بعد رو زود بزارررررر شدیدا مشتاقم

نسیم بهاری
نسیم بهاری
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم😍
میگم الان فهمیدم چرا این آقا معراجت اینقده آقا و جنتلمن و مهربون و با مرام و اصیل و خوش تیپ و اصلن همه چ تمومه!!
.
.
.
.
چون یه مرد آذریه🤤😎😆

عالی عالی، دستت درد نکنه خانم نویسنده محبوبم😍💪🍫🍬

...
...
پاسخ به  نسیم بهاری
2 سال قبل

بله ما آذریا همه چیمون تکه پسرا که دیگه جای خود دارن🤩😍

نسیم بهاری
نسیم بهاری
پاسخ به  ...
2 سال قبل

بله بله خانم سه نقطه آذری😍✌
مخلصیم، پرچم آذری ها همیشه بالاست❤🚩

admin
مدیر
پاسخ به  نسیم بهاری
2 سال قبل

آذری چیه بگو ترکا 😒

نسیم بهاری
نسیم بهاری
پاسخ به  admin
2 سال قبل

یه لحظه استپ استپ ببینم🤔
من منظورم مرد متولد ماه آذر بودا، نه آذری به معنای ترک
گرچه پرچم ترک های عزیز که همیشه بالا هست😎✌، اون بحثش جداست

ندا
ندا
پاسخ به  نسیم بهاری
2 سال قبل

اتفاقا من خودم متولد ماه آذر هستم وقتی فهمیدم معراجم آذری خر کیف شدم 😂😂

دسته‌ها

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x