65 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۱۵

2.5
(2)

 

سه چهار روزی از شب تولد میگذشت و مارال غرق خلسه ی ناب عشق بود… دستبندی که معراج برایش خریده بود تبدیل به ارزشمندترین شی زندگی اش شده بود و روزی صد بار میبوسید و میبوئیدش.
لحظه ای که معراج دستبند را به دستش بست از جلوی چشمانش نمیرفت و با آن خاطره ی شیرین عشقبازی ها میکرد.
بعد از آن شب هر روز معراج را دیده بود و با بهانه ای نزدیکش شده بود. او هم با هر بار دیدن مارال نگاهش به دستبند دور دستش می افتاد و از اینکه هنوز دستش بود خوشحال میشد و لبخندی به مارال میزد.
ظهر یک روز آفتابی بود… مارال در گوشه ای از باغ مشغول غذا دادن به گربه ی گرسنه ای بود که صدای بلند و پر از شوق معراج و بقیه را شنید. گویا خبری شده بود و همه شان خوشحال بودند.
ظرف غذا را مقابل گربه گذاشت و نیم خیز شد تا برود ببیند چه خبر است. چند قدمی رفته بود که معراج را دید که در جمع مادرش و مبینا و شیوا و فریده خانم ایستاده و مادرش مدام بغلش میکند و قربان صدقه اش میرود.
هیچکدامشان از آن فاصله متوجه مارال نبودند ولی معراج مارال را دید و از آنها جدا شد و سمت او قدم تند کرد.
انگار میخواست شادی اش را با مارال هم تقسیم کند. هنوز به همدیگر نرسیده بودند که معراج با شادی فریاد زد
_از کنکور آزمایشی خلبانی قبول شدم مارال

بهترین خبری بود که میتوانست بشنود… حتی بیشتر از معراج خوشحال شد و جیغی از سر شادی کشید و سمت معراج دوید.
خودش هم ندانست چه کرد و ناخودآگاه خودش را در آغوش معراج انداخت.
_خدایاااا… قبول شدیییی

معراج هاج و واج دستانش را دور دختری که خودش را در آغوشش انداخته بود حصار کرد و کمی با گیجی گفت
_آره قبول شدم

ولی مارال از شدت خوشحالی هنوز نمیدانست چه میکند و با هیجان گفت
_واااای خیلی تبریک میگم خیلی خوشحالم

و ناخودآگاه خواست گونه اش را ببوسد… معراج که از بوی عطر مارال و آنهمه نزدیکی ناگهانی مست و گیج شده بود متوجه بوسه ای که می آمد تا روی گونه اش بنشیند نشد و سرش را چرخاند تا چشمهای مارال را ببیند و با چرخش سرش، لبهای مارال بجای گونه اش روی لبهایش نشست!… تماس ناگهانی لبها با هم مانند برق ۲۲۰ ولتی بود که به بدنشان وصل شد. هر دو از برخورد لبهایشان به هم شوکه شدند ولی هیچکدام نتوانست عقب بکشد.
۴ ثانیه ای که در همان حال، لب روی لب ماندند بنظر مارال ۴ ساعت گذشت… حس نرمی و گرمای لبهای معراج و احساس عمیق و قوی ای که از لبهای او به تمام جانش جاری شد بینظیر و غیرقابل وصف بود… گویی تمام جان و روحش از نقطه ی لبها به معراج وصل شده بود… ضربان قلبش روی هزار بود و نفس نمیکشید. فکرش کار نمیکرد و فقط در آن لحظه غرق شده بود.
معراج هم چیزی از مارال کم نداشت و عرق سردی روی تیره ی پشتش نشسته بود. در آن واحد چندین حس را با هم داشت. هیجان شدید از لمس لبهای زیبا و کوچک مارال با لبهایش… حس عمیق و عشقی که لحظه ی برخورد لبهایشان از قلبش جوشید و کل وجودش را به آتش کشید… حس معذب بودن از اینکه ناخواسته سرش را چرخانده و لبش به لب مارال خورده، نگران بود که مارال ناراحت شود و باور نکند که تصادفی بوده و عمدی در کار نبوده است… تعجب از اینکه چرا مارال همان لحظه ی اول عقب نکشید و لبش را جدا نکرد… احساسات ضد و نقیضی که همزمان در قلب و مغزش حس میکرد، ولی هنوز هم لبهایشان درگیر هم بود!

معراج بود که بعد از چند ثانیه با دستپاچگی سرش را عقب برد و با مارالی که گویا در این دنیا نبود چشم در چشم شدند. خیلی کوتاه و ثانیه ای بود ولی اتفاق افتاده بود. لبهایشان به هم گره خورده بود و مزه اش زیباترین چیزی بود که هر دو تا آن روز تجربه کرده بودند.
هر دو با چشمانی پر از احساسات عمیق و کمی معذب به هم نگاه کردند و معراج آب دهانش را قورت داد و مارال نفسی را که قطع شده بود به یاد آورد و دم عمیقی گرفت. معراج با صدایی که خودش هم به زور میشنید گفت
_میبخشی… من… عمدی نبود

مارال با صورتی قرمز شده از خجالت لب زیرینش را به دندان گرفت و گفت
_تقصیر من شد… تو ببخش

و خودش را از حصار دستان معراج که هنوز دورش پیچیده بود بیرون آورد و سمت عمارت فرار کرد!
باورش نمیشد چنین اتفاقی افتاده و معراج را بوسیده… هر چند که بوسه نبود و برخورد بود، ولی هر چه بود لبهای معراج را حس کرده بود… حسی عمیق و شیرین… شیرین تر از عسل… زیباتر از هر چیزی در دنیا…
قلبش گویی در گلویش میزد، قلبی که در حال انفجار بود و خودش را به قفسه ی سینه اش میکوبید… دستش را روی قلبش گذاشت و لبهایش را به هم فشرد… لبهایی که معراج مهر کرده بود!
لبخندی روی لبش نشست و چشمهایش را از هیجان و خشنودی اتفاقی که افتاده بود بست…
معراج را بوسیده بود خدایاااا… این مستی مگر دیگر از سرش میرفت؟… تلو تلو خوران خودش را به اتاقش رساند و روی تخت افتاد. به سقف خیره شد و آن لحظه ی رویایی را هزاران بار مرور کرد و دست به لبهایی که بوی معراج را گرفته بود کشید…

کل روز و شب از عمارت بیرون نرفت، خجالت میکشید معراج را ببیند. صبح بود که با شنیدن سر و صدای پدرش از پنجره بیرون را نگاه کرد، ماشین قرمز و گرانقیمت پدرش بصورت درب و داغان مقابل گاراژ بود و پرویز خان فریاد میکشید!
همه جمع بودند و مارال معراج را دید که با صورتی گر گرفته از خشم چیزهایی میگوید.
سریع از عمارت بیرون رفت و پله ها را دو تا دو تا پرید و خودش را به آنها رساند.
_چی شده؟

معراج و پدرش نگاهی به او کردند و جوابی ندادند. پرویز خان ادامه ی حرفهایش را گرفت و گفت
_شاهد و مدرک هست که تو بودی

معراج با عصبانیت گفت
_گفتم که من به ماشین شما دست نزدم آقای خبیری… نه اونموقع که روش خط انداخته بودن نه الان

برخلاف همیشه که مانند بقیه پرویز خان خطابش میکرد، اینبار با لحن خاصی آقای خبیری گفت… انگار میخواست به او بفهماند که لقب خان لایقش نیست و میداند که عاریتی و غیرواقعی است.
پرویز خان چشمانش را ریز کرد و به گستاخی پسر جوان دقیق شد. این پسر ۱۸ ساله تنها کسی بود که مقابلش حس بزرگ بودن و قدرت نمیکرد… گویا او بود که با تمام فقر و نداری اش پرویز خانِ بزرگ را تحقیر و آچمز میکرد.
بهر حال نقشه ای که برایش کشیده بود باعث میشد این حس حقارت از خودش، و خطر از دخترش دور شود!

مارال نگاهی به ماشین محبوب پدرش کرد که درب و داغان شده بود و یکطرفش از جلو و عقب اسقاطی شده بود. یعنی چه کسی داخل ماشین بوده؟.. نکند پدرش تصادف کرده بوده؟… ولی پدرش سر و مر و گنده مقابلش ایستاده بود و هیچ اثری از چنان تصادف بدی در صورت و بدنش دیده نمیشد.
مش حسن با دستپاچگی و ناراحتی گفت
_آقا حتما اشتباهی شده… معراج ممکن نیست ماشین شما رو برداره

چشمان مارال گرد شد و نگاهی به معراج و پدرش کرد.
_بابا به منم بگین چی شده
_معراج ماشینو بی اجازه برداشته برده بیرون تصادف کرده داغونش کرده

معراج صدایش را بلندتر کرد و با خشمی که دیگر نمیتوانست کنترلش کند گفت
_نمیدونم هدفتون از این تهمت چیه ولی بدونین که من تف هم نمیندازم رو ماشین شما، چه برسه مخفیانه ببرمش بیرون

مارال از چیزی که میشنید شوکه شده بود، میدانست که ممکن نبود معراج این کار را بکند. ولی جریان چه بود؟ ‌پدرش چرا معراج را محکوم میکرد؟!
رو به پدرش کرد و گفت
_بابا معراج همچین کاری نمیکنه، بگرد ببین کی ماشینو برده

پرویز خان نگاهی به نوچه هایش که مثل دیوار و خونسرد گوشه ای ایستاده بودند کرد و گفت
_بگین اون مرده بیاد

و رو به مارال و مش حسن کرد و گفت
_کسی که باهاش تصادف کرده دنبالش اومده تا اینجا

چشمهای معراج گرد شد و نگاهش با نگاه متعجب مارال گره خورد. نمیدانست قضیه چیست و پرویز خان چه خوابی برایش دیده.
مش حسن با ناراحتی و کلافگی دستی به سرش کشید و نگاهی به خواهرش که با پریشانی در باغ را نگاه میکرد کرد.
همه منتظر مردی بودند که پرویز خان ادعا میکرد معراج به ماشینش زده و فرار کرده. کمی بعد مردی همراه نوچه ی پرویز خان از در باغ وارد شد و نگاه همه روی او میخکوب شد.
معراج با دقت نگاهش کرد، هرگز این مرد را ندیده بود و منتظر بود ببیند چه خواهد گفت.
مرد جلو آمد و کنار ماشین ایستاد، نگاهی به معراج کرد و رو به پرویز خان که دست به کمر ایستاده بود گفت
_ایناهاش همین پسره ست… با سرعت زد به ماشینم و فرار کرد، سر زنم طوری خورد به شیشه که شیشه شکست، شکایت میکنم ازش

همه هاج و واج مرد غریبه را نگاه میکردند و الهه خانم مادر معراج به گریه افتاد و رو به پرویز خان گفت
_پرویز خان بچه ی من اهل این کارا نیست، تو رو خدا یه کاری بکنین این آدم دروغ میگه

معراج با عصبانیت مادرش را نگاه کرد و گفت
_برای چی التماس میکنی مامان؟ اینا همش فیلمه ولی من بیخیالش نمیشم

و سمت مرد رفت و یقه اش را گرفت و گفت
_تا ثابت نکنی من به ماشینت زدم ولت نمیکنم پفیوز

مرد یقه اش را به سختی از دست معراج درآورد و مش حسن عقب کشیدش… قبل از اینکه مرد چیزی بگوید پرویز خان با صدای بلندی گفت
_ثابت کردن نمیخواد، این مرد چرا باید دروغ بگه، چه دشمنی ای با تو داره مگه؟… پسره ی جلمبر لات از اولشم چشمت به این ماشین بود برداشتی بردی دور دور کنی تازه یقه ی مردمم میگیری؟

مش حسن دیگر طاقت توهین های پرویز خان را نیاورد و گفت
_احترام خودتونو نگه دارین آقا… من نمیزارم همچین حرفایی به خواهرزاده م بزنین

پرویز خان با چشمهای خونسردی که هیچ حسی درونش نبود گفت
_میخواستم بگم خواهرزاده ت باید گورشو از باغ من گم کنه ولی انگار خودتم باید بندازم بیرون

مارال حس میکرد فشارش رفته رفته می افتد و تا چند ثانیه نقش زمین خواهد شد… این چه بود؟ خواب بود؟!… کابوس بود!
احتمال رفتن معراج از باغ، بالاتر از کابوس بود… خود مرگ بود!

معراج پوزخندی به پرویز خان زد و رو به دایی اش گفت
_اگه فقط یک دقیقه اینجا بمونی شک میکنم به ایمانی که بهت داشتم اینهمه سال

روح در جان مارال نبود و شیوا و مبینا گریه میکردند، فریده خانم خشکش زده بود و الهه خانم کوهی از نفرت بود و با انزجار به پرویز خان و مارال نگاه میکرد. خانم جان و مهناز خانم خانه نبودند و مارال آرزو کرد کاش خانجان بود و جلوی پدرش را میگرفت… و یا جلوی معراج و مش حسن را… ولی اوضاع خرابتر از آن بود که حتی خانجان هم بتواند کاری بکند. پدرش تمام پل ها را شکسته بود و معراج هم آدمی نبود که از غرورش بگذرد.
یعنی معراج داشت میرفت؟!.. دستش را روی نرده ی پله ها گذاشت، بسختی دم و بازدم گرفت و سعی کرد موقعیت را درک کند. در عرض چند دقیقه چه شد که زندگی اش داشت از دست میرفت!

مش حسن سمت خانه اش قدم تند کرد و رو به فریده خانم با تحکم گفت
_بیا وسایلتو جمع کن
فریده خانم و بقیه مستاصل دنبال مش حسن راه افتادند و معراج هم پشتش را کرد تا دنبالشان برود که مارال دو قدم به سویش برداشت و با اشکهایی که از چشمانش رها شدند مچ دست معراج را گرفت و با صدایی نالان گفت
_معراج…

معراج برگشت و با چشمانی غمگین نگاهش کرد… جدایی از مارال عذاب بود، ولی مگر دیگر میشد ماند؟ خانِ پیزوری بازی کثیفی کرده بود و تنها گزینه رفتن بود…
به چشمان درشت و زیبای مارال خیره شد و آرام گفت
_باید برم مارال

با نگاهش التماس کرد و زمزمه وار گفت
_نرو

هنوز نگاه پر درد هر دو به هم خیره بود که ناگهان پرویز خان بازوی مارال را کشید و گفت
_برو تو خونه

دست مارال از معراج جدا شد و در حالیکه اشکهایش روی گونه هایش روان بود پدرش را نگاه کرد…
_بابا معراج نکرده… من مطمئنم… حاضرم قسم بخورم که کار اون نیست… نزار برن

پرویز خان صدایش را بلندتر کرد و با عصبانیت گفت
_گفتم برو تو

معراج دیگر نماند تا شاهد زورگویی های پرویز خان شود و سمت خانه ی مش حسن روانه شد… قبل از دور شدن صدای پرویز خان را شنید که با تحکم به مارال گفت
_گوشیتم بده من

با تعجب برگشت و نگاهشان کرد… گوشی مارال را برای چه میخواست؟… مارال با تعجب و ناراحتی گفت
_گوشیمو چرا میگیری؟
_بدش من گفتم… زود باش مارال

معراج دستش را مشت کرد… این آدم چه مرگش شده بود؟ هدفش از این بلبشویی که بر پا کرده بود چه بود؟ دخترش را دیگر چرا آزار میداد؟
مارال نگاه پر از دردی به معراج کرد و با دستانی لرزان گوشی را از جیب شلوار جینش درآورد و به پدرش داد.
دلش پیش معراج و رفتنش بود و هنوز نمیتوانست بفهمد که پدرش چرا گوشی اش را گرفته. خواست دنبال معراج برود که پرویز خان دستش را گرفت و با خود به عمارت برد.
_تا این گدا گشنه ها گورشونو گم نکردن حق نداری از اتاقت بیای بیرون

قلب مارال پر از درد بود و با هر حرف پدرش دردمندتر میشد… چه خبر بود؟… پدرش داشت با او و معراج چه میکرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

65 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
Mobina
2 سال قبل

علیک سلام حالا مهرناز جون حق من هست که افسردگی بگیرم؟
به خدا کار درستی نیست که جوون مردم و افسرده میکنین☺🙄
باباااااا چرا اینقدر طول می کشه برای یک پارتتتتت😢😢😢😢😭😭😭😭من از این دنیا استعفا میدم به مدت یک صدم ثانیه😂
به خدا (به قول نفس توی رمان بر دل نشسته) مشقوله و الزمبه ای اگر فکر کنی من دیوونه ام مهرناز جون😊😀😂 باور کن من دیوونه نیستم فقط از ۲۴ ساعت ۲۰ ساعت در روز سیمای مغزم اتصالی میکنن و سامانه کرم ریزیم فعال میشه همین و الا من اصلا دیوونه نیستم از زهرا بپرسی بهت میگه 😂😂مگه نه زهرا جوووونننن؟

زهرا
زهرا
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

تو دیونه نیستی عزیزززم😐💔

تو رواااانی هستی روااااااااااااااانیی🤐خدا بهمون صبر بده 🙏🤣
این کامنت منو ببینه کشته منو 🤣

Zahra
Zahra
2 سال قبل

سلام رمانت حرف نداره❤❤

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

الهی بمیرم واسه این دوتا ک گیر اون غول بیابونی افتادن😔😔😔 چقد دلم گرفت ای خدا😔😔😔
مهری آجی ی چیزی میگم ناراحت نشی… خیلی بیشوور مینویسی جوری ک آدم عاشقش میشه و دلش میخواد بیاد ی گازت بگیره😍😍😍😍😍❤❤❤👌👌👌💋💋💋💋
عاشقتم هنرمند جونم😘😘😘😘

نگین
نگین
2 سال قبل

سلام مهرناز جان عزیز خودم😘
امیدوارم زودتر گرفتاری و مشکلاتت حل شه جان دلم😢
من این مدت نرسیدم بیام سایت الان ۸تا پارت و باهم خوندم😂
مثل همیشه عالی و پر مفهوم😍
اصن من معتقدم هیچکس به خوبی تو نمیتونه عشق بین دونفرو به نمایش بزاره😉☺❤

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

خدایا چقدر از این دست باباها بدم میاد که دختره رو مجبور میکنن با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه یا از کسی که دوست داره بگذره ای خداااا. پارت بسیار احساسی بود و به شخصه من خودم بغض کردم خیلی قشنگ احساسات رو توصبف میکنی مهرنازی.امیدوارم سریعتر اوضاع روحی خودت هم بهتر شه چون همیشه طی این چند مدتی که همرایت کردم متوجه شدم روحیت خیلی روی فصای رمان موثره انشالله هر چه سریعتر خوب شی عزیزدلم.احتمالا این اولین بوسشون و همچنین تنها بوسه تو عمرشون تا اینجا رمان باشه و چقدر خوبه کسی که دوستش داری بهت وفاوار بمونه. در نهایت خیلی عالی بود عزیزدلم با ارزوی بهترین ها برات.(ببخشید من با لپ تاپ کامت گذاشتم برای همین ایموجی نشد بذارم چون ایموجی بهتر حس رو منتقل میکنه ولی دیگه شما به بزرگیت ببخشید انشالله پارت بعدی با گوشی میذارم.)

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

عالی بوددددد خعلی گشنگ‌شدوای تو جمعم وگرنه میزدم زیر گریه اوه اوه صحنه +18 تو حلقم ابجی چ صحنا ای شد سالی یه بار توی یه جو میدی هممون تو کفش میمونیم عشقم😆😁

نیوشاSs{خاتوون
نیوشاSs{خاتوون
2 سال قبل

دروود عزیزان•• مخصوصن نویسنده گل آبجی مهرناز😘💓💞😇
🙏🌺🌸🌼 من دیشب نحایت دوباره رمان جدید(داستان قصه) شما رو شروع کردم تصادفی پارت•قسمت۱۵،۱۴روخوندم بعدرفتم از اول تا قسمت۱۲رو خوندم😘 مثل همیشه قشنگ☄⭐🌠 قلمت پایدار گلم 😉😀 درمورد رمان؛ با اینکه ما(مخصوصن خودم از عشق پسردخترهای فامیل بدم میاد تو یسری فیلم رمانها از جمله تدریس عاشقانه و پسرخاله و•••••• بودن اما نمیدونم چراا اینجا یجورایی دلم برای شیواا سوخت🤒🤕😔 حتمالن اگربعدن مشخص بشه وشیواا به معراج بگه من همیشه عاشقت بودن حتمن به روش میاره تو همیشه نگات دنبال کسان دیگری مثل مارال بود هیچوقت منوندیدی•••• نمیدونم بعدن معراج بفهمه چجوری میخواددختره بیچاره رو از سرش بازکنه زن سوری الکی بگیره یااز کشور بره یا•••••••😔 از طرف دیگه من فکرمیکنم به گمانم پرویزخان ماجراا خواهرزاده مش حسن و دخترش فهمید بانقشه ازقبل طراحی شده اینا رو بیروون کرد بعد مدتی برای اینکه دخترش مارال پسره معراج رو فراموش کنه حسم🤔 بهم میگه دخترش حکم کردکه بایدازدواج بکنه و شوهرداد•{چون اون وسطهااز یک پسرمرده دیگری به نام حسین یا محسن نام برده شود•• )
یچیزه دیگه هم هست کُلن من یجورایی فکرمیکنم اینکه کسانی، اشخاصی که درقدیم عاشق هم بودن بعد مثلن:۲۰،۱۰ سال مثل رمان فکرکنم دالان بهشت بوداگراشتباه نکنم
هر۲حسرت بخورن و زندگیشون رو یجورایی تلخ بکنن خییییلی به یاده گذشته و عشق اولشوون باشن یکم یجورایی حداقل تو این دوره زمانه در واقعیت حقیقت یجورایی تخییلی یا مخصوص فیلم•سریالها داستان،رمانها به نظر میرسه البته مطمئنن یسری دخترهاوخانمها هنوزم اینطوری هستن{ خوده من هم مدتهادرفکرهمبازی بچگی عشق نوجونیم بودم) اما بیشتره آقایوون راحتترفراموش میکنن و معمولن بعدمدتی به زندگی عادی برمیگردن 😔🤒🤕😳😵😨😖😢 مانند؛ سریال ستاره شمالی که به نظره من حداقل‌این ۱ تیکش واقعگرایانه بود• درمورد یک مسئله دیگرهم میخواستم صحبت کنم که اون موکول میکنم به آخرهای رمان(داستان•قصه)*

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

سلام واقعا خیلی عالی و احساسی هس دلم برا مارال و معراج کباب میشه این پرویز خان خیلی بهشون ظلم میکنه بیچاره مارال چی میکشه بعد معراج واقعا خیلی سخته😭😭🥺🥺

...
...
2 سال قبل

وای خدایا نمیدونم از ذوق بوسیدن همدیگه گریه کنم یا بخاطر کار پرویز خان بیشعور که باعث جداییشون شد مهرناز جون چرا اینطوری شد چراااا 😭😭🤧🤧🤧🤧
الان سه روز چجوری صبر کنیم بعد از این همه احساسات که همشون باهم ریختن بیرون

صادق
صادق
پاسخ به  ...
2 سال قبل

خودتو کنترل کن چند سالته عمو ؟😆😆😆😆

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  صادق
2 سال قبل

ببخشیدا گیریم دوسالش باشه احساس که داره

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  صادق
2 سال قبل

ببخشیدا گیریم دوسالش باشه احساس که داره واس شما این چیزا معنا نداره نظر ندید لطفا

صادق
صادق
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

آخه معلومه دخترای رنج سنی ۱۳_۱۴ سال هستین که اینقد ذوق زده و هیجانی شدین از یه بوسه و دارید خودتونو میکشید 😆😆😆بابا داستانه نتیجه ی فکر و رویای نویسنده نمی‌خواد اینقد احساساتی بشین حالا بزرگ میشین براتون عادی میشه 🤣🤣🤣🤣🤣چقد خندیدم به کامنت هاتون ماشالا همتون هم جوگیر و تو کف هستین
اقتضای سنتون هست وگرنه یه رمان و یه بوسه که تو همه ی رمان‌ها هست که اینقد خودکشی نداره خودتونو کنترل کنید

...
...
پاسخ به  صادق
2 سال قبل

شما خودت چند ساله هستی که راجب احساس ما نظر میدی؟؟؟

...
...
پاسخ به  ...
2 سال قبل

عمو صادق با شما هستم لطف کن به این راحتی عموی کسی نشو ما خودمون عمو داریم

♕♕♕
♕♕♕
پاسخ به  صادق
2 سال قبل

باز خوبه ما از سن پایین احساساتمون پا برجا میمونه
مثل شماها نیستیم که گند بزنیم تو زندگی دخترا
بعدم بیاید اینجا مسخرشون کنید

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  صادق
2 سال قبل

گیریم سه سالش باشه احساس که داره ناراحتید نظر ندید و جوم بهم نریزید

صادق
صادق
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

شما فعلا تو همون جو عشق و عاشقی بمون اعصاب خودت بهم نریز 🤣🤣🤣

سارا
سارا
پاسخ به  صادق
2 سال قبل

آفرین به شما که به فکر درس و مشق بچه هایید😂

سارا
سارا
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

رمان خیلی وقت میگیره و حتی موقع درس خوندن هم بعضی وقتا میاد تو ذهن آدم،مخصوصا که فاصله ۳ روز یه جوریه که نه طولانیه که یادت بره و نه کوتاه که دلت بخواد منتظر بمونی،به نظرم بچه هایی که درس دارن و خیلی درسشون براشون مهمه نباید زیاد رمان بخونن.

...
...
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

به نصیحتت گوش میدیم

😉
😉
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

خب شما یاد بده بهمون چطوری بندو آب ندیم عمو جونن

Zahra
Zahra
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

😐😐😐😐😐

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

اخه تو ک درس خوندی چی شدی به جز علافی و تو سایتها گشتن برو عمو برو دنبال کار و زندگیت
انگار خودش شصت سالشه تو بگو بابابزرگ ما چه کنیم فوقش شونزده سالت باشه

...
...
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

👍👍👍👍

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  صادق
2 سال قبل

خدا وکیلی ای بدم میاد میاین نظر بیخود میدید و جو برو بچز م خراب میکنبد و میرید

شقایق
شقایق
پاسخ به  صادق
1 سال قبل

به نظر نمیاد مامان بزرگش ی همچین پسر شل مغزی مثل تو بزاره رو زمین صادق راستگو….😉😂

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلاممم و سلاممممم و همچنان سلام به روی ماه مهرناز جون حال احوال همچی خوبه رو به راهی خداروشکر😍
یه سوال زمان گذشته میشه مال سال چند ۷۰ یا ۸۰ ؟🤔
مثل همیشه عالی بود ولی امان از دست این پرویزوووو که دخترش و دستی دستی افسرده میکنه😖😤😢
بی صبرانه منتظر پارت جدیدم جان مَمَد زود بزاررر😢😂
این ممد همون (ممد قولی)تشریف داره اگر بشناسی😜

Darya
Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عال👌
و اینکه چقدر از پرویز بدم میاد آخه چرا اینطوری میکنه😭

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اگه الان تو جمع خانوادگی نبودم قطعا یه دل سیر گریه میکردم از همون گریه ها که سر رمان ( در پناه اهیر ) و ( بر دل نشسته ) کردم . این پرویز چرا اینقد بی احساسه اون مرده چقد بیشعور بود ،یه حسی بهم میگه اون مردک اشغال که به معراج تهمت زد پدر اراز ، ولی کاملا واو ، به واو این رمان و درک میکنم و کاملا خودمو جای مارال میذارم ‌
. خیلی عذاب داره بخوای از عشقت این همه سال فقط به خاطر پدر بی احساست دور باشی 😭😭😭😭😭من منتظر پارت های بعدی ام . فقط لطفا یکم طولانی تر باشه خواهش میکنم ، این پارت کم بود در برابر سه روز . تو‌رو خدا بیتشر بنویس من معتاد رمانتم ، موفق باشی 😍😍😘😘

صدف
صدف
پاسخ به  یلدا
2 سال قبل

داستانه عزیزم نمی‌خواد اینقد احساساتی بشی 🤣🤣🤣🤣🤣

زهرا
زهرا
2 سال قبل

خیلی قشنگ بود 🥰🥰🥰❤️🥺

Asal
Asal
2 سال قبل

سلامممم
وااای این پارت هم خوب بود هم بد خوبیش اولش بود بدش هم اخرش😭😭😭😭😭
واقعا عالی مینویسی. یکی از کاربرا (مهدیه) حرف دلمو زد جوری مینویسی که قشنگ احساس میکردم من تو داستانم 😂❤️💯
پارت های گذشته فک کنم دیگه تموم شد 🤔؟
تولوخدا فقط زودتر بنویس دیدی از خماری مردیم دیگه کسی نیس بیاد رمانتو بخونه 😅😂

nafas
nafas
2 سال قبل

این چرا این طوری شد من وقتی خودمو میزارم جای اون دوتا میمیرمو زنده میشم

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام
خوبی مهرناز جونم

واااای قلبم داره آتیش میگیره برا این دوتا😢😟💔☹️ انگار خودم همچین دردی رو دارم هر چند ک تا حالا عاشق نشدم شکر خدا🤲😅💔
قلمت عالیه مهرنازی ♥️✨
ینی تا سه روز پارت نداریم ☹️💔
ممنونم مهرناز جانم 😍❤️✨

زهرا
زهرا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

یک سوال تو عاشق شدی؟
من دوستام عاشق شدن میگن غم زیادی داره من که خوشبختانه تا به حال عاشق نشدم 😂

نگین
نگین
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

عشق به نظرم قشنگترین چیزیه که یه نفر میتونه تجربه کنه😍
خصوصا اگر عشق و رفاقت و باهم تویه آدم پیدا کنه😊❤

زهرا
زهرا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

آره میدونم خیلی چیزا دیدم من عشق خیانت البته نه از جنس مذکر ☺️💔و وااااقعااا سخته ببینی کسی که بالا تر از خواهرته چه حرفایی پشتت میگه😇😓

elli
elli
2 سال قبل

مثل همیشه عالی اما گنا دالن کاش از هم جدا نشن😭

یلدا
یلدا
پاسخ به  elli
2 سال قبل

اگه الان تو جمع خانوادگی نبودم قطعا یه دل سیر گریه میکردم از همون گریه ها که سر رمان ( در پناه اهیر ) و ( بر دل نشسته ) کردم . این پرویز چرا اینقد بی احساسه اون مرده چقد بیشعور بود ،یه حسی بهم میگه اون مردک اشغال که به معراج تهمت زد پدر اراز ، ولی کاملا واو ، به واو این رمان و درک میکنم و کاملا خودمو جای مارال میذارم ‌
. خیلی عذاب داره بخوای از عشقت این همه سال فقط به خاطر پدر بی احساست دور باشی 😭😭😭😭😭من منتظر پارت های بعدی ام . فقط لطفا یکم طولانی تر باشه خواهش میکنم ، این پارت کم بود در برابر سه روز . تو‌رو خدا بیتشر بنویس من معتاد رمانتم ، موفق باشی 😍😍😘😘

زهرا
زهرا
پاسخ به  elli
2 سال قبل

مارال الان چند ساله هست توی زمان حال؟ سیزده سال یا قران مجید چطوری سکته نکردن؟

مینا
مینا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

۲۸ سالشه

♕♕♕
♕♕♕
2 سال قبل

وای ابهام جان خیلی زیبا مینویسی
خط به خطشو میتونم درک کنم
تصویر ذهنی بسازم ازش چقد قلمت زیباست
من کاملا درک میکنم چون خودم عاشقم
کوچیک تر از اونی هستم که بخوام نظری درباره رمانت بدم فقط میتونم بگم عالیه

سحر
سحر
2 سال قبل

سلام ممنون بابت پارت زیبات 🤗
چقد دیگه از گذشته اش مونده 🥺

یلدا
یلدا
پاسخ به  سحر
2 سال قبل

اگه الان تو جمع خانوادگی نبودم قطعا یه دل سیر گریه میکردم . از همون گریه ها که سر رمان ( در پناه اهیر ) و ( بر دا نشسته ) کردم . پرویز چرا اینقد بی احساسه اخه ، انگار انسان نیس ، اون مردکم از خودش بدتر
دو تا حدس دارم یک اینکه پرویز اون مرد رو اورده تا فقط معراج و بندازه بیرون و دومی اینکه فک میکنم پدر اراز باشه اومده واسه انتقام پسرش. در ه. صورت من کاملا مارال و معراج و درک میکنم خیلی سخته این همه سال به خاطر دل سنگ بودن پدرت از عشقت دور باشی .😭😭😭😭😭😭 بی صبرانه در انتظار پارت های بعدی
فقط لطفااا بیشتر بزار خواهش میکنم . این پارت در برابر سه روز انتظار کشیدن ما که معتاد رمان دلبرت شدیم خیلییییی کمه . لطفا بیشتر بزار
انید وارم همیشه موفق باشی تا بازم رمانای خوشگل برامون بنویسی 😍😍😘😘

ملودی
ملودی
2 سال قبل

خیلی دیر میزاری
رمانت هم خیلی پوچ هست

زهرا
زهرا
پاسخ به  ملودی
2 سال قبل

اولاً که مگه مجبوری کردن که نخونی؟
دوما تو کجای رمان رو دیدی که پوچ باشه اگر پیدا کردی به ما هم بگو که کجاش هست
سوما تو اگر رمان بهتر از این پیدا کردی که مطمعا هستم رمان بهتر از رمان های ایشون پیدا نمیکنی جز یکی که من خیلی وقت پیش خوندم اون هم باز به قشنگی این رمان نیست

ملودی
ملودی
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

من رمان زیاد خوندم نمیگم بدع ولی بهتر از اینم هست
رمانش چارچوبع جالبی دارع فقط بعضی نکاتش باید بهتر میشد

سوسن
سوسن
پاسخ به  ملودی
2 سال قبل

واقعا بیاین یه پارت برای هرکی بفرستین ماهم تایپ میکنیم برات میفرستیم😃😁

ملودی
ملودی
پاسخ به  ملودی
2 سال قبل

من رمان زیاد خوندم نمیگم بدع ولی بهتر از اینم هست
رمانش چارچوبع جالبی دارع فقط بعضی نکاتش باید بهتر میشد

دسته‌ها

65
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x