6 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت یک

0
(0)

#پارت_۱

 

دنباله لباس طلایی رنگمو تودست گرفتم و بدو بدو از پله ها رفتم بالا….

هر لحظه احتمال داشت کله معلق بشم و با مخ بخورم زمین …

مُخی که قطعا ازین به بعد چه میخورد زمین چه نمیخورد،دیگه برای من مخ نمیشد چون تماما پر بود از یاد نوید…..نویدی که از دست رفته بود!

بد بودم….خیلی بد….

انگار یه نفر دست کرده بود تا ته حلقم که اونجوری اوق میزدم….

باید زودی خودمو میرسوندم به سرویس بهداشتی وگرنه یا رسوای عالم میشدم یا انگشت نما و بعد هم هزارو یه جور حرف پشت سرم ردیف میشد….حرفهایی که تحملشون از من برنمیومد!

چشم چرخوندم و به محض دیدن یکی از کارگرهای تالار که داشت روی میز لیوان کمرباریک خالی میگذاشت ازش پرسیدم:

 

 

-آقا ..آقا ببخشید…هی آقا…..سرویس بهداشتی کجاست!؟

 

 

با یه نیم چرخ، دستشو به سمت راست دراز کرد :

 

 

-برو جلو بپیچ راست…..

 

 

اگه زودتر نمیجنبیدم همونجا روهمون سرامیکهای سفید بالا میاوردم….راست دستشو گرفتمو دویدم سمت سرویس بهداشتی…درشو وا کردم و رفتم داخل ….

تا سرمو بالای روشویی خم کردم دل دل زدم و اون غذای کوفتی ای که صرفا جهت نق نزدن مامان کوفت کرده بودم اومد بالا…..

شیر آب رو باز کردمو گریه کردم….به صدای شُر شُرش جهت بالا نرفتن صدام احتیاج داشتم…..

آخه آدمیزاد اینقدر بدبخت ؟؟ اینقدر ذلیل!! اینقدر سست عنصر….؟؟؟

دیگه خسته شده بودم…از خودم…از اینکه باید تو عروسی کسی باشم که بند بند وجودم عاشقشه اما…اما مال یکی دیگه شده..سهم یکی دیگه شده….مرد یکی دیگه شده….

دلم به حالت خود لامصبم سوخت!!!

دهنمو آب کشیدم….کاش میشد چند مشت آب هم بصورتم بپاشم ولی اونوقت رنگ پریدگی صورتم بیشتر از همیشه تو چشم میومدو حکایتم میشد همون حکایت رنگ رخساره و سر درون!

تاحالا شده دلتون نخواد تصویر خودتونو تو آینه ببینین صرفا به این دلیل که میدونین چقدر ریختتون مایوس کنندس!؟؟

من دقیقا همین حس و حال رو داشتم واسه همین از دیدن اون رخ رنگ پریده واهمه داشتم….

من حالم بد بود…حالم ناجور بد بود….

یه عمر قایمکی دوستش داشتم….یه عمر همه کار کردم که بفهمه دوستش دارم اما اون عینهو آبجی کوچیکش نگام میکرد…

آقا ما اگه نخوایم آبجی کوچیکه پسرعمومون باشیم باید کی رو ببینیم !؟؟

بسوزه این بخت! واسه همه میگفتن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمون بستن به ما که رسید شدیم یه چیزی تو مایه های آبجی!

پشتمو به کاشی ها تکیه دادمو خیره به نقطه ی نامشخی آروم آروم اومدم پایین…..

بغض راه گلوم رو بست….

چونه ام لرزید…نی نی چشمام برق زد و قطره های اشک مثل شیر آبی که چکه چکه کنه از چشمام سرازیر شدن…..

نوید….من تموم آرزوهامو باتو ساختم….حالا چجوری باور کنم که تو شدی آقای یه دختر دیگه….؟

چجوری با این موضوع کنار بیام آخه….؟؟

آخ که دلم میخواست چنگ بزنم به سینه ام و قلب بی صاحابمو بکشم بیرون و بندازمش تو چاه توالت و یه من آب بریزم روش…..

بس که خسته ام کرده بود….بس که عاجزم کرده بود….

ازشدت این عشق پنهونی همینقدر بگم که همیشه به خدا میگفتم اگه یه روز شادمهر مال من نمیشد یا جون منو بگیر یا جون اونو که سهم دیگری نشه….

اما انگار خدا هم نخواست گوش شنوایی واسه حرفهای من داشته باشه…..میخواست بمونم و درد بکشم ولی من این جنس درد کشیدنو دوست نداشتم….

آخه…میگن یه دردهایی هست که بیخودی ان…که آدمو قوی نمیکنن….و من مطمئن بودم این درد از همون نوع دردهاست….منو قوی که نمیکرد هیچ آزارم میداد و لحظه به لحظه ضعیفترم میکرد….

نوید…نوید لعنتی….مگه من چی کم داشتم!؟ چی کم داشتم که نخواستی دوستم داشته باشی…..؟؟؟

 

آهی از عمق وجود کشیدمو بلند شدم….نمیدونم چه مدت از بودنم توی اون سرویس بهداشتی میگذشت ولی غیبتم بیشتر از این شک برانگیز میشد….

 

دستمو به کاشی های سرد تکیه دادمو بلند شدم….

عجیب دلم جایی رو میخواست که بلند بلند بزنم زیر گریه…اصلا دلم میخواست های های به حال بختم گریه کنم…که صدام از هفت آسمونم بگذره….

که تموم جهنمیا درداشون یادشون بره وبپرسن این ننه مرده کیه که بیشتر از ما رنج میره….که تموم بهشتیا از خیر انگور بگذرن و احوالات منو جویا بشن….

بغضمو قورت دادم…..

آه عمیقی کشیدمو یه نگاه سرسری به آینه انداختم….

رد اشک رو صورتم مشخص بود …انگشت اشاره ام رو خیلی آروم رو صورتم کشیدم…درست روی مسیر قطره های اشک….

رژلبم بخاطر نوع ماندگاریش همچنان پابرجا بود حالا یکم کمرنگتر….

به جهنم….آخه چه اهمیت داشت اصلا!؟؟؟

با پلکهای خیسم اما دیگه کاری نمیشد کرد!

باز آه کشیدم و با شونه های خمیده و صورت غمگین عین کشتی به گل نشسته های مایوس درو واکردمو رفتم بیرون…..

نمیشه مهناز بمیره و نوید به من برگرده!؟ آره….اصن من بد…من بدجنس….خدا من میخوامش…..هی! من‌….من میخوامش‌….

 

هییییی….لعنت به روزای بعد از تو….

تو…به فردای رفتنت….به شبی که قراره به این تلخی بگذره….

من با این ذهن و این قلبی که رسما درگیر توئہ چجوری ادامه بدم این زندگی نکبتی رو!

 

همینطور که زار و مایوس راه میرفتم تنم خورد به تنی سفت تر از دیوار…..

سرمو به آهستگی بلند کردم…..

متعجب از دیدن نیما یک قدم به عقب برداشتم……..

من همیشه یه ترس خاصی نسبت به این موجود همیشه ی خدا عبوس داشتم…..

از این پسرعموی خودشیفته ،مغرور و اخمویی که انگار با زمین و زمان سر جنگ داشت…..

اون دقیقا نقطه مقابل نوید بود‌..‌

اون خوش اخلاق و این بداخلاق…..

اون دوست داشتنی و این…..

ازش خوشم نمیومد و هرچقدر که نوید رو دوست داشتم به همون اندازه از نیما بدم میومد!

 

#پارت_۲

 

 

 

 

 

 

من همیشه یه ترس خاصی نسبت به این موجود همیشه ی خدا عبوس داشتم….‌

از این پسرعموی مغرور و اخمویی که انگار با زمین و زمان سر جنگ داشت….

 

با ترسی نامحسوسی سرمو یکم بالا آوردمو عین اینکه بخوام دیدش بزنم یه نگاه فوری فوتی بهش انداختم و بعد دوباره سرمو پایین انداختم….

راستش من اونقدر نسبت به نیما احساس راحت نبودن و ترس داشتم که خیلی جرات نمیکردم مستقیم تو اون چشمای پر نفوذش نگاه کنم…. صورتش یه ابهت خاص داشت….ابهتی که واسه من ترس به ارمغان میاورد….

حالا اینکه اینجا بود عجیب بود …نکنه صدای گریه ام به گوشش رسیده؟؟؟

صرفا جهن اطمینان پیدا کردن،

بغضمو قورت دادمو گفتم:

 

 

-پسرعمو اینجا چی میخوای!؟

 

 

صدام تو دماغی شده بود! آخ ! کاش نگیره تو دماغی شدن این صدای لعنتی از فین فین کردن! دستاشو تو جیب شاوار مشکی راسته اش فرو برد و بعد زدن یه پوزخند طعنه دار گفت:

 

 

-فکر کنم من باید بگم تو توی دستشویی مردونه چیکار میکنی!؟؟

 

 

تا اینو گفت تندی سرمو بالا گرفتم و نگاهی به قاب کوچیک مربعی که روش نوشته بود” سرویس بهداشتی مردانه ” نگاه کردمو بعد از خجالت تو خودم مچاله شدم…اییی! لعنت! اونقدری حالم بد بود اصلا نفهمیدم اشتباهی اومدم …..

لبمو زیر دندون گرفتم….اصلا هوش و حواس واسم نمونده بود….

آهسته لب زدم:

 

 

-ببخشید پسرعمو!

 

 

با لحنی طلبکار و خودخواه گفت:

 

 

-من کف زمینم ؟؟؟

 

 

گیج و درحالی که متوجه منظورش نشده بودم پرسیدم:

 

 

-هاننن؟؟؟!!!

 

 

گره ی اخم مابین دوابروش پیچیده ترشد….با اخم و انزجار نگام کرد وگفت:

 

 

-من کجا وایسادم !؟

 

 

عجب دل خوشی داشت این پسر عموی از دماغ فیل افتاده….چه سوالایی میپرسید از من بخت بربگشته ی بی هوش و حواس….ولی خب…حقیقتا اونقدری ازش میترسیدم که نتونستم جوابشو ندم…واسه همین آهسته گفتم:

 

 

-روبه روم….

 

 

شاکی گفت:

 

 

-اگه رو به روتم چرا زمینو نگاه میکنی!؟؟؟

 

 

جرات نداشتم مستقیم تو چشماش نگاش کنم….انگشتامو توهم قفل کردمو گفتم:

 

 

 

-ببخشید…

 

 

-نشنیدم بلندتر….

 

 

ناخواسته اخم کردم…مظلوم گیر آورده بود!؟

ای کاش جرات اینو داشتم دق دلمو سر این پفیوز خودشیفته ی زورگو خالی میکردم….حیف که ابهتش اونقدری بود که حتی نمیتونستم نگاش کنم چه برسه اینکه بهش بتوپم….مظلوم و عاجز ودرحالی که همچنان تحت تاثیر اتفاق تلخ پیش اومده بودم ، بلند تر از قبل با بغض نسبتا مشهودی گفتم:

 

 

-ببخشید پسر عمو!

 

 

سری تکون داد و گفت:

 

 

-آهان حالا شد!

 

 

اینو گفت و تنه ای به شونه ام زد و از کنارم رد شد…بیا! خودم کم بدبختی داشتم این آدمخوار هم بهشون اضافه شد…باید به اینم جواب پس میدادم!

نمیدونم زنش چجوری تحملش میکرد این مغرور اخمو رو!

صورتمو کج و کوله کردمو اداشو درآوردم “نشنیدم بلندتر”….

اه اه! مردشورتو ببرن….مردشور هرچی مرد ببرن…

دوباره داغ دلم تازه شد….

دستمو رو قلبم گذاشتم….ای بیچاره قلب من…ای ذلیل قلب من….

 

دیدی ته وابستگیت چی شد!؟ دیدی عاشقت نشد اونی که تماما عاشقش بودی…؟؟ دیدی آخرش شکستی!؟ دیدی قلب بیچاره ام !؟ دیدی قلب حرف گوش نکنم….اینه ته عشق و عاشقی….اینم ته دلدادگی…اینم ته قصه ی عشق یکطرفه….عشق گمنام….

آه کشون بیرون رفتم و از پله ها پایین رفتم…..

غمگینترین آدم اون جمع من بودم ….

خداروشکر که همه سرگرم بکوب و برقص بودنو حواسشون پی قیافه ی زار من نمیومد…..

از اون فاصله تا چشمم به نوید و مهناز افتاد باز بغض به گلوم چنگ انداخت… چقدر به مهناز حسودیم میشد….

چقدر دل و جان و بند بند وجودم آرزو میکرد جای اون باشه….

لبهامو بهم فشردم….سر شام مامان هی سقلمه میزد و میگفت “” چرا چیزی نمیخوری؟!”….خب من لامصب دیگه از بس بغضهامو قورت داده بودم سیر سیر بودم از هر مائده ی زمینی ای…..

 

َنع! نُچ!این من دیگه هیچوقت اون من سابق نمیشد…ابن دل بی صاحب دیگه تا آخر عمرش عاشق کسی نمیشد……

هرچقدر میخواستم این چشمای لعنتیمو کنترل کنم که نرن سمت نوید نمیشد….

چه میکنی اگر اورا که میخواستی همه عمر…کسی از راه نرسیده ناگهان ببرد !!!!؟؟

 

همه عمر خواستمش اما یهو شد مال مهناز! باید خنجر بزنم به این جفت چشم که به قول باباطاهر….

زدست دیده ودل هرد فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد!

 

ولی نه! نوید اونقدر خوب و ایده آل بود که حتی اگه نابینا هم بودم باز بی دیدن رخ قشنگش یه دل نه صد دل شیفته اش میشدم….

روی یکی از پله ها نشستم….

همیشه میخواستم بهش بگم دوستش دارم اما نشد….اون حرف لعنتی تا زیر گلوم میومد اما بالاتر نه…..

نه! نشد که بگم میخوامش…نشد …نشد….

 

#پارت_۳

 

 

یکی دو هفته ای گذشته بود اما من همچنان ناخوش بودم….و بدترین قسمتش این بود که هی باید همچی رو تو خودم میریختم و وانمود میکردم حالم خوب….

این درد …عین یه راز بود‌‌‌….رازی که باید بین من و صمیمی ترین دوستم و خدا مخفی میموند تا ابد….

 

با ذهنی آشفته و مشوش و حواسی که به کل تو جهان دیگه ای سیر میکرد از در آموزشگاه اومدم بیرون….

دروغ نبود اگه بگم رمقی توی پاهام نبود…

من شکست خورده ی یه نبرد احساسی بزرگ باخودم بودم…

بین گفتن و نگفتن ،نگفتن رو انتخاب کردم تا بین رسیدن و نرسیدن ،نرسیدن قسمتم بشه!

تکیه امو دادم به دیوار و برای هزارمین بار رفتم تو گالری گوشیم و عکسهای نوید رو یکی یکی نگاه کردم…..

سر حذف کردن یا نکردنشون باخودم سر جنگ داشتم…..

ولی نه…دیگه بس….تماشای این عکسها رنجمو بیشتر میکرد….

داشتم عکسهارو یکی یکی و با بغض دیلیت میکردم که دوباره سرو کله ی فرید پیدا شد…..

از اون ماشین گرونقیمت سفیدرنگش پیاده شد و اومد سمتم…..

هربار که از آموزشگاه بیرون میومدم فورا سر راهم سبز میشد و به سبک خودش ازم میخواست شمارشو قبول کنم و باهاش وارد رابطه…..

 

هربار که میومد سمتم با یه لبخند پر غرور، یه تیکه کاغذ که شماره اشو روش نوشته بود میداد دستم و منم جلو خودش مینداختمش تو هوا و بعد میرفتم….اینبار اما دیگه بس نبود !؟؟؟

اینبار بخاطر کی باید اینکارو میکردم….!؟

بخاطر نوید که یادش مرا فراموش!؟؟

شماره رو ازش گرفتم….انگار منتظر بود مثل همیشه پرتش کنم تو هوا ولی نه….

اینبار اینکارو نکردم…خودشم باورش نمیشد…

خندید و همونطور که سمت ماشینش میرفت بلند بلند و سرخوشانه گفت:

 

 

-منتظر تماست میمونم بهار‌.‌‌‌‌….

 

 

کثافت حتی اسمم رو هم میدونست…لبخند تلخی زدم..تیکه کاغذ رو چپوندم تو جیبم و شماره ی سهندرو گرفتم….اون تنها کسی بود که داشتم…تنها دوست…تنها رفیق…..تنها آشنا با احوالات واقعیم….

رفیقی که قبلا اسمش سمانه بود اما از یه جایی به بعد فهمید که باید سهند باشه…خود واقعیش!

خیلی زود جواب داد و ازم خواست تا وقتی که بیاد پیشم یه جایی خودمو مشغول کنم….منم تصمیم گرفتم برم نمایشگاه عکسی که همون اطراف بود و بازدید برای عموم آزاد بود…..

تابلوهایی که قیمت بعضی هاشون مغز آدمو به اختلال مینداخت….

خیره شده بودم به تابلوی زیبایی که تصویر یک زن در طبیعت بود….آرامش خاصی داشت ولی من حتی پول حملو نقلشم نمیتونستم بدم چه برسه به خریدنش….

غرق تماشاش بودم که مکالمه یکی از فروشنده ها و دختری که پشت به من بود اما صداش بشدت برام آشنا بود توجه امو جلب کرد…..

یکم که دقت کردم شناختمش….رویا بود…زن نیما…..دستمو جوری جلو صورتم گرفتم که نشناسه و بعد به مکالمات پر غمزش گوش سپردم:

 

 

“””””-برای منم همین قیمت!؟

 

-برای جیگری مثل تو قیمت فرق میکنه..

 

-خب اذیت نکن بگو چقدر!؟

 

-من اذیت میکنم یا تو لعبت….!؟که تحویل نمیگیری…..

 

-لوس نشو…من کی تحویل نگرفتم….!؟

 

-همیشه….راستی…تو چقدر سکس تر شدی بلا….امشبو پایه ای؟دربند…بابرو بچ…..

-نه….نیما خونه اس…..

“”””

 

 

چون چرخید تا تابلوی بعدی رو ببینه فورا از اونجا دور شدم….باورم‌نمیشد ..نه…نه…نباید قضاوت میکردم شاید کس و کارش باشه…اه اصلا به من چه….با زنگ خوردن تلفنم از گالری زدم بیرون…..

سهند بود…آدرس بهش دادم و چند دقیقه بعدش اومد رو به روی گالری….

درحالی که مدام پشت سرمو نگاه میکردم بدو بدو خودمو به ماشین سهند رسوندمو سوار شدم….

 

 

-سلام …

 

 

-سلام…دیر کرد آره!؟ ماشین بنزین تموم کرده بودم….

 

دست کردم تو جیبم…شماره فرید و درآوردمو گفتم:

 

 

-ایندفعه دیگه ننداختمش دور….

 

خندید و سری تکون داد:

 

-چقدر سمج….میخوای باهاش رل بزنی!؟

 

-پولدارِ….خوشتیپِ….جذابِ….پیگیر…..

 

-اسب سفیدهم که داره…پس معطل چی هستی!؟

 

-ازش خوشم میاد …ولی دودلم….

 

 

-دودلی چون هنوز تو فکر نوید…به اون دیگه فکر نکن بهار….اون زن گرفته….بیخودی خودتو اذیت میکنی…..

 

 

 

حق با سهند بود…فکر کردن به نوید واقعا یه حماقت بود….همونطور که مشغول صحبت با سهند بودم دوباره چشمم افتاد به رویا که تو ماشین یه غریبه نشسته بود و نیشش تا بناگوش بازبود …قطعا اون راننده ای که داشت بهش شکلات تعارف میکرد نیما نبود…

 

اصلا امروز انگار همه چیز یجوری کنار هم چیده میشدن که من بیشتر با این زن پسرعموی مغرورم آشنا بشم!فورا چرخیدم سمت سهند و باهیجان گفتم:

 

 

-تو هم دیدیش؟

 

 

-کی رو؟

 

 

-رویارو!زن نیما پسرعموم….. سوار ماشین یه غریبه بود!

 

 

-ازکجا میدونی غریبه اس؟!شاید فک و فامیل یا دوست و آشناش باشه!؟

 

 

سرمو خاروندم وبا گیجی گفتم:

 

 

-فکر نکنم…نمیدونم…شاید…

 

 

سهند چپ چپ نگام کرد و با اخمی تصنعی گفت:

 

 

-“به من چه” رو تمرین کن تا کسی بهت نگه”به تو چه”…

 

 

آخه من دیدم تو نمایشگاه هم داشت با یه بارویی لاس میزد….

 

 

پوزخند کمرنگی گوشه ی لب سهند نشست.همیشه مثل کسی رفتار میکرد که همه چیزو راجب همه میدونه اما بخاطر شرایط خاصش هیچوقت واسه خودش دردسر درست نمیکرد!

 

 

 

 

-عیسی به دین خود موسی به دین خود! بعدشم حالا چیشده که تو گیر دادی به رویا؟هان بهار خانم؟!

 

 

شونه بالا انداختم و گفتم:

 

 

-آره بابا ! به من چه اصلا!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-آهان…باریکلا…این خوب….!

 

#پارت_۴

 

 

 

 

 

* دو ماه بعد *

 

 

 

مثل این مدت اخیر سگرمه هاش تو هم بود.تا کنارش نشستم ماشینو روشن کرد و گفت:

 

 

-باز که سوار ماشین این دختره شده بودی!؟

 

 

اخم کردم و گفتم:

 

 

-این اصلا خوب نیست که به سهند میگی دختره!!

 

با بیخیالی شونه بالا انداخت و گفت:

 

-نه پس پسره!

 

 

شاکیانه اسمشو لب زدم که دوباره گفت:

 

 

-من که اصلا از این دختره خوشم نمیاد!

 

 

با تاکید گفتم:

 

 

-سهند پسره..

 

 

سرشو چرخوند سمتم و گفت:

 

-اگه پسره تو چرا باهاش میگردی!؟

 

نگاهمو دوختم به انگشتای توهم قفل شده ام و گفت:

 

 

-فرید میشه دوباره سر هیچ و پوچ دعوا راه نندازی…؟!

 

خندید و گفت:

 

-آره ولی شرط داره!

 

-چه شرطی! ؟

 

ماشین رو نگه داشت و بعد کمر بندشو باز کرد و به سمتم خم شد….

تا با مکث لبهاش رو به لبهام نزدیک کرد چشمامو بستم.زبونشو خیلی نرم اما خیس روی لبهام کشید….

 

اینکارو دو سه بار دیگه هم تکرار کرد و من بجای لذت بردن فقط نگران این بودم که مبادا نگاه عابری به ما بیفته…

 

دستامو روی بازوهای لختش گذاشتم و آهسته گفتم:

 

-فرید…اینجا جاش نیست….یکی میبینه!

 

 

نگاه خمار فرید روی بالا تنه و برجستگی های بدنم چرخید…تا حالا بخاطر مقاومت من رابطه ی نداشتیم و همین باعث شاکی شدن فرید میشد…و من میتونستم اینو از چشماش ببینم و بخونن…تا دید من سرمو بین شونه هام فرو بردم اخم کرد و گفت:

 

 

-بهار فکر نمیکنی ما باید توی رابطه باید یکم پیشرفت کنیم؟ آخه بوس هم شد رابطه؟! ما میتونیم آنال داشته باشیم…بدون اینکه تو نگران پرده بکارتت باشی!

 

 

با گیجی گفتم:

 

 

-آنال دیگه چیه!؟

 

 

پوفی کرد و همونطور که دستشو اینورو اونور میکردگفت:

 

 

-آنال دیگه…آنال…یعنی…یعنی…آخه چجوری بگم….یعنی رابطه از پشت….

 

 

 

قبل از اینکه جوابی بهش بدم نگاهم به رژ قرمزی افتاد که زیر پام وول میخورد و من تا اون موقع فکر میکردم ممکنه یه سنگ یا آشغال باشه نگاه کردم…!

فریدو کنار زدم و خم شدم.

رژ و برداشتم و همونطور که نگاش میکردم پرسیدم:

 

 

-فرید میشه بگی این چیه!؟

 

 

خونسرد و ریلکس گفت:

 

 

-ننه ی بروسلیه! خب رژلب!

 

 

جلوی چشماش گرفتمشو گفتم:

 

 

-میدونم رژلب! ولی تو ماشین تو چیکار میکنه؟!

 

 

-چمیدونم! لابد مال خودته!

 

 

با تعجب گفتم:

 

 

-من؟؟ من دو روزه تو رو ندیدم اونوقت رژلبم اینجا چیکار میکنه! تازه من این مارکی نداشتم!

 

 

فرید که این روزها بدجوری مشکوک میزد رژ لبو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت:

 

 

-گیر الکی نده بهار..بعد دوروز اومدم ببینمت گند نزن تو حالمون…! اینم یا مال مامان یا مال فریال!

 

 

نگاه غمگینمو دوختم به انگشتام وآهسته لب زدم:

 

 

-خواهر ده ساله ی تو رژ میزنه!؟

 

 

جوابی بهم نداد و دوباره ماشینو روشن کرد.

نگاه غمگینمو دوختم به بنرها و پوسترهای چسبیده به درودیوار مغازه ها! یه چیزایی این وسط لنگ میزد!وسط این رابطه ای که انگار فقط من بودم که مثل احمقهای ساده لوح فکر میکردم قراره به ازدواج ختم بشه!

 

حالا پشیمون بودم که چرا همون ماه اول آشناییمون وقتی ازم خواست با پدرومادرش بیان خواستگاری بهونه های مختلفی آوردم و این اجازه رو ندادم.هرچند که همون زمان هم چاره ی دیگه ای نداشتم…بابا از نظر مالی خورده بود به خنسی و اوضامون حسابی بهم ریخته بود….مثل همین حالا که طلبکارا خواب و خوراک واسمون نزاشته بودن!!!

 

حالا با وجود این شرایط چطور میتونستم به بچه مایه دار و بالاشهر نشینی مثل فرید که حتما و بدون شک خانواده اش توقع های زیادی داشتن اجازه بدم که بیان خواستگاری! اونم تو این اوضاع و شرایط!

 

 

فرید سکوت طولانی بینمون رو شکست و گفت:

 

 

-میری خونه؟؟

 

با صدای گرفته ای گفتم:

 

-یه جا پیادم کن خودم میرم!

 

توجهی نکرد و گفت:

 

-میرسونمت!

 

سکوت کردم و اون دوباره گفت:

 

-چرا کلاسای شما همه اش تو آموزشگاه برگزار میشه!؟ با این معلمای فوکلیتون!

 

-معمولا امتحانهارو تو آموزشگاه میگیرن..

 

-چرا پسرا هم باید باشن!؟؟؟

 

-وای فرید چقدر گیر میدی!

 

-گیر نیست…میخوام بدونم چرا کلاساتون باید مختلط باشه!

 

آهسته گفتم:

 

-نمیدونم.تصمیم مدیر و معلمها بود…

 

 

آهانی گفت و ماشین رو با سرعت بیشتری روند…

 

#پارت_۵

 

 

 

 

نمیدونم اگه فرید متوجه میشد بابام ورشکست شده و حالا از اون جا و مکان رسیده به یه وانت و بارکشی توی میوه تربار دقیقا چه واکنشی از خودش نشون میداد!؟؟

 

شجاعت مطرح کردن این موضوع رو نداشتم چون طرفم یه آدم با شرایط معمولی نبود.

 

پدر فرید از اون بساز و بفرش های پوله وپله دار بود و قطعا نمیخواست عروسش دختر یه آدم معمولی باشه…یه مرد که با نیسان آبی شراکتی ،جعبه های میوه رو جا به جا میکنه!!!!

 

 

زیر چشمی به فرید نگاه کردم! من واقعا دوستش داشتم و مطمئن بودم از دست دادنش یه چیزی بدتر از تجربه ی افسردگی روزای فکر کردن به محمدرضاس، اما چطور میتونستم حقیقت زندگیمو واسش بگم!!!

 

 

با صدای فرید از عالم اون افکار پریشون کننده بیرون اومدم.سر یه دو راهی ماشین گرونقیمتشو نگه داشت و گفت:

 

 

-آدرس خونتون یادم رفت…چپ یا راست؟ کدوم طرف بپیچم!؟

 

 

بیحال و بی ذوق دستمو سمت در بردم و گفتم:

 

 

-چپ…ولی همینجا پیاده میشم…نمیخوام آشنایی منو ببینه و پشتم حرف دربیاره!

 

 

قبل اینکه پیاده بشم پیچید سمت چپ و همونطور که دستشو روی پام بالا و پایین میکرد گفت:

 

 

-این امل بازیا چیه! مردم بهتره سرشون تو لاک خودشون باشه….کی رو قراره تو قبر ما دفن کنن؟! ول کن بابا !

 

 

بعد هم ولوم صداشو پایین آورد و با طعنه گفت:

 

 

-تازه…تو اگه خیلی نگران حرف مردم بودی با اون دوجنسه نمیگشتی…

 

 

سهند خط قرمر من بود.کسی که به پاکی و صداقت وجودش ایمان داشتم.از عصبانیت تیکه و طعنه ی فرید لبامو بهم فشردم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:

 

 

-فرید خواهش میکنم اینجوری راجب سهند حرف نزن! نمیدونم چرا همیشه سعی میکنی اونو یه آدم نجس بدونی…یا یه دوجنسه ی منزجر کننده…؟یکی که نباید بهش دست زد…یا نگاش کرد…یاباهاش سلام و علیک کرد…اگه اول آشناییمون این موضوع رو بهت گفتم فقط واسه خاطر این بود که بدونی بین من و اون رابطه ی کثیفی وجود نداره…بخدا اگه میدونستم اینقدر درموردش پیف پیف اه اه راه میندازی هیچوقت حقیقت زندگی سهند و نمیگفتم! هیچوقت!…بعدشم…سهند واقعا آدم خوبیه…خیلی باشخصیت و نجیب!

 

 

-آره ارواح عمه اش! دو جنسه…

 

 

-فرید میشه بس کنی؟!

 

 

جواب فرید فقط سکوت بود و سکوت! خیلی وقت بود که نسبت به خیلی از حرفام رفتار بی تفاوتی از خودش نشون میداد.

 

از اون رفتارهایی که حس میکنی هیچ اهمیتی واسه طرف مقابلت نداری!

 

 

با سر و صدای زیادی که از شلوغی جمعیت کوچه به گوش می رسید نگاهمو از فرید برداشتم و به رو به رو خیره شدم به جایی که توجه فرید رو هم به خودش جلب کرده بود.

 

 

صورتم رنگ باخت و نفسم تو سینه حبس شد.پلیسها به بابا دستبند زده بودنو و مامان عاجزانه از طلبکار سمجی که خواهش و تمنا سرش نمیشد ، یه فرصت دیگه طلب میکرد….

 

دست فرید کم کم از کشاله ی رونم کنار رفت…خیلی آروم سرش رو چرخوند به طرفم و گفت:

 

 

-اونی که بهش دستبند زدن بابای تو نیست….؟!

 

 

 

صدای شاکی و کلفت طلبکار نه حیثیت واسه من گذاشت نه واسه بابا…

 

صداشو انداخته بود تو سرش و میگفت:

 

 

 

-من این حرفا حالیم نمیشه…من فقط پولمو میخوام….پو….ل….پو….ل…..فقط پول….

 

 

بابا با همون دستای دستبند زده و صورت زرد شده از خجالت میگفت:

 

 

-آقای مرتضایی شما یه فرصت دوباره من بده…من هردوتا چکتونو تا اخر ماه پاس میکنم….اخه زندون انداختن من که چیزیو حل نمیکنه….

 

 

-برو بابا….تو بگو یه روز…اصلا یه دقیقه…این چیزا واسه من پول نمیشه….بازار خرابه….من پولمو میخوام…

 

 

دیگه نمیتونستم تو صورت فرید نگاه کنم.فورا پیاده شدم و به سمت بابا دویدم….

 

دستهای دستبند زده اش رو سفت گرفتم و روبه طلبکار گفتم:

 

– چرا به بابام فرصت نمیدی؟؟مگه میخواد فرار کنه که آژان کشی کردی!؟

 

 

طلبکار که بی رحمی بی کله ای از سرو روش میبارید سرشو به نشونه “فرصت ندادن” تکون داد و گفت:

 

 

-بیا برو اونور جوجه..واسه من سخنرانی میکنه! جناب سروان من اصلا از حقم کوتاه نمیام…حرفی اگه این آقا داره تو کلانتری بزنه…

 

چشمای خیس اشکمو دوختم به بابا…

 

شرمنده و خجالت زد لب زد:

 

-یه زنگ بزن به دایی فرزادت ببین میتونه واسم سند جور کنه!؟

 

 

و بعد هم آروم و بی سرو صدا سوار ماشین پلیس شد تا نگاه من بچرخه سمت فریدی که داشت با پوزخند به وضع و اوضامون رو نگاه میکرد…

 

 

این بدترین اتفاق زندگیم بود.بدترین و شرمسارترین….فرید سرش رو با تاسف تکون داد و بعد ماشینشو روشن کرد و فورا از اونجا رفت…

 

و این رفتار اون برای من فقط یه معنی و ترجمه داشت…” خداحافظ دختر بی پول “……

 

#پارت_6

 

 

 

 

 

حالم خیلی بد بود چون هیچوقت اینهمه اتفاق بد تو یه روز برای خودمو خانوادم نیفتاده بود.

 

اون از بابا…اونم از فریدی که تا دید وضع و اوضاع خانوادمون چجوریه فلنگو بست و رفت….

 

با شونه های خمیده و اعصاب بهم ریخته تکیه دادم به دیوار و آروم آروم سر خوردم رو زمین….

 

اوضاع و احوالمون انقدر بهم ریخته بود که خودمم نمیدونستم کدوم اتفاق واسم سخت تره…زندون رفتن بابا یا از دست دادن مردی که دوسش داشتم و قرار بود به ازدواج باهاش فکر کنم؟!

 

مامان ناراحت و افسرده ،گوشی موبایل پوکیده اش رو گرفت سمتمو گفت:

 

 

-بهار مادر…شماره ی داییتو بگیر ببینم میتونه بهمون کمک کنه…

 

و بعد یکی به لپ ش زد و یکی به پشت دستشو گفت؛

 

 

-تو رو خدا ببین چه آبرو ریزی ای به پا شد…آبرومون رفت جلو در و همسایه… بگیر شماره ی داییتو…بگیر بهش بگم میتونه سندی چیزی جور کنه….

 

شماره ی دایی فرزاد رو گرفتمو دادم به مامان و خودم کیف و وسایلم رو برداشتمو از در داخل رفتم.

 

اعتراف میکنم فکرم بیشتر درگیر فرید بود.خیلی دلم میخواست بدونم دلیل بی خبر رفتنش چی بود؟؟؟ مگه ادعا نمیکرد عاشقمه و میخواد بیاد خواستگاریم پس چرا موقعه ای که بهش نیاز داشتم پاشو رو گاز گذاشت و با پوزخند از اونجا رفت…؟

 

غرورم اصلا اجازه نمیداد حتی بهش پیام بدم.انگشتمو به چشمام فشار دادم تا اشکهای حلقه زده تو چشمام تبدیل نشن به سیل !!

 

 

یه لیوان آب خوردم که سرو کله ی مامان پیدا شد.گوشی رو اینبار پرت کرد رو مبل و گفت:

 

 

-فرزاد میگه سند خونه اش گیر بانک…راس میگه …قبلا واسه مغازه اش وام گرفته بود…الانم شیراز نیست که خودشو برسونه! رفته تهران

 

 

لیوانو کنار گذاشتمو گفتم:

 

 

-بدهی بابا چقده؟؟

 

 

نشست رو مبل و دستشو تکیه داد به پیشونیش و گفت:

 

 

-دو تا چک ..هرکدوم سه میلیون!

 

هوووفی کشیدمو گفتم:

 

-ای بابا! پس انداز مس انداز نداری!؟

 

 

مامان پوزخندی زد و گفت:

 

 

-پس اندارم کجا بود دختر…کل پولی که تو خونه داریم همون چندرقاز یارانه اس…100تومنم تو کارت نیست…خدایاااا..باید چیکار کنیم…بابات میپوسه اون تو!

 

 

حق با مامان بود.بابا یه عمر با آبرو زندگی کرد حالا قطعا اگه تو بازداشتگاه می موند کارش به سکته می رسید.تنها کسی که واسه کمک به ذهنم رسید سهند بود….روم نمیشد باهاش تماس بگیرم برای همین ترجیح دادن حرفمو با پیامک بهش بزنم….گوشیو از جیب مانتوم بیرون کشیدمو براش پیامک زدم:

 

 

” سلام.سهند مامورا امروز بابا رو بردن بازداشتگاه…نتونسته چک های که داده رو پاس کنه…میتونی سند جور کنی؟ اون تو بمونه دق میکنه”

 

 

کمتر از دو دقیقه بهم زنگ زد.میدونستم چقدر بامرام…با صدای خجلی جوابشو دادم…شاکی و عصبانی گفت:

 

-دیوونه چرا زنگ نزدی؟؟؟

 

-راستشو بگم.؟

 

-نه! دروغشو بگو!

 

-خجالت میکشیدم!

 

-بیخود کردی!بدهیش چقده؟!

 

-دو تا چک پاس نشده…هر کدوم سه تومن

 

یکم مکث کرد و بعد گفت:

 

-فکر کنم به اندازه کافی تو حسابم باشه!

 

با شرمندگی گفتم:

 

-ولی تو میخواستی ماشینتو عوض کنی!

 

-با 6 تومن که نمیشه ماشین عوض کرد. حالا ادرسو پیامک کن من میام دم کلانتری پولو میارم که کار به فردا نکشه!

 

 

-خیلی مردی!

 

 

-پاچه خواری نکن بهار خانم ادرسو بفرست…

 

 

ادرس کلانتری رو فورا واسش پیامک کردمو بعد از روی مبل بلند شدمو به مامانی که داشت تو آشپزخونه می چرخیدو حرص و جوش میخورد گفتم:

 

 

-من میرمو با بابا برمیگردم!

 

#پارت_۷

 

 

 

 

مامان متعجب گفت:

 

-یعنی چی…!؟ چجوری میخوای جورش کنی!؟

 

-یه کاریش میکنم دیگه….

 

-چی تو کلته بهار!؟؟ میخوای چیکار کنی!؟

 

-میگم‌بعدا بهت…

 

 

بی توجه به صدا زدنهای مامان فورا کفشامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون.

یه دربست گرفتم و خودمو رسوندم به کلانتری و همونجا منتظر اومدن سهند شدم.

 

خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم پیداش شد. با برداشت کیف پولش از ماشین پیاده شد و بدو بدو اومد سمتم.

 

با خجالت زدگی و قبل از سلام کردن گفتم:

 

 

-ببخشید…جز تو کسی نبود که ازش کمک بخوام.

 

 

با حرص نگام کرد و بعد یه پاکت بهم داد و گفت:

 

 

-خوب نیست بابات منو ببینه…میترسم فکر بد کنه…کارارو انجام بده…من هینجا منتظرت میمونم!

 

 

لبخند خسته ای زدمو گفتم:

 

 

-بازم دمت گرم!

 

 

بدو بدو وارد ساختمون کلانتری شدم. انجام دادان کارای بابا خیلی طول کشید چون طلبکار ،اومدنش به کلانتری رو حدود دو ساعتی لفت داد حالا یا عمدا یا نه….!

 

به بابا گفتم که دایی فرزادتهران نبود و منم پول رو از دوستم قرض گرفتم…چون خستگی اتفاقای امروز هنوز تو تنش بود خیلی پیگیر نشد…منتظر شدیم تا طلبکار اومد و بعد از اینکه پولشو بهش دادیم رضایت داد و رفت!

 

 

جلوی در کلانتری به بابا گفتم:

 

 

-بابا تو برو خونه استراحت کن…من یجا کار دارم بعدا میام…

 

 

خسته و درمونده نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:

 

 

-9شب بابا…کجا میخوای بری؟!

 

 

-خرید دارم …باید برم چندتا کتابخونه سر بزنم!فردا وقتشو ندارم!

 

 

میدونستم دلش نمیخواد این وقت شب بیرون بمونم اما از اونجایی که امروز واسش خیلی سخت و اذیت کننده بود دستی تو موهاش کشید و گفت:

 

 

-خیلی خب…ولی زود برگرد…هوا تاریک خوب نیست بیرون بمونی…از طرف من هم از دوستت تشکر کن…بگو پول بیاد دستم بلافاصله لطفشو جبران میکنم

 

 

-باشه چشم…

 

بابا که رفت فورا خودمو به سهند رسوندم.نزدیکش که شدم تکیه اشو از ماشین برداشت و همونطور که میخندید از کلاه پالتوم یه تیکه کاغذ بیرون کشید و گفت:

 

 

-شماره دادن به روش کاملا حرفه ای!

 

 

با تعجب شماره ی نوشته شده رو کاغذو نگاه کردمو گفتم:

 

 

-این از کجا اومد!

 

خندید و همونطور که به کلانتری اشاره میکرد گفت:

 

 

-سربازه انداخت تو کلاهت منتها بیچاره نتونست جلوی بابات بهت بگه!

 

 

خندیدمو به پشت سرم نگاه کردم.سرباز کچل خوشتیپی بود ولی تا چشمش به سهند افتاد اخم کرد و رفت سر پستش…!

 

 

با سهند سمت یه کافه رفتیم.از رفتار فرید و اتفاقای امروز و ناراحتیم واسش حرف زدم…از اینکه احساسم بهم میگفت فرید بخاطر مسائل مالی میخواد ازم فاصله بگیره ….

سهند خیلی برام ناراحت شده بود…..حتی بیشتر از خودم….

دستصو مشت کرد و گفت:

 

-خیلی نامرد…خیلی….نه به اون زمان که هرروز میومد جلوی در آموزشگاه و التماستو میکرد نه به حالا….پول پرست بدبخت…..خاک بر سر آدمی که پول ملاک انتخابش باشه….

 

 

آهی کشیدمو با بغض گفتم:

 

-حس میکنم تحمل این همه درد و باهم ندارم…

 

 

لبخند زد و گفت:

 

-مایوس نشو بهار….این ته خط تو نیست….

 

 

سر بلند کردمو خواستم حرف بزنم که چشمم به رویا افتاد …خیلی عجیب و باورنکردنی بود‌..‌

زن پسرعموی من دست در دست یه غریبه داشت دنبال میز خالی توی کافه میگشت…..

 

#پارت_8

 

 

 

 

باورم نمیشد اون غریبه ای که اون روز رویا رو باهاش دیده بودم احتمالا دوست پسرش باشه…

عجیب بود!

رویا چرا باید با داشتن همسر خیانت کنه و با مرد دیگه ای بپره!

 

خیلی اتفاقی باهم چشم تو چشم شدیم…جاخورد و حس کردم رنگش پرید…

نگاه من سمت انگشتای درهم قفل شده اشون بود و نگاه اونا سمت سهند!

میدونستم الان دارن به این فکر میکنن که لابد سهند دوست پسرمه اما اصلا برام اهمیت نداشت…!

 

نگاهمو از صورت مضطرب رویا برداشتمو رو به سهند گفتم:

 

 

-دیدی من اشتباه نمیکردم! دیدی گفتم اونی که پریا باهاش احتمالا دوست پسرش….

 

 

سهند با همون خونسردی ذاتیش چشمکی زد و آروم گفت:

 

 

-بیخیال….به ما چه! اهمیت نده!

 

 

-بنظرت اگه پسرعموی بداخلاق و مغرورم همچین صحنه ای رو ببینه چه شکلی میشه!؟

 

 

سهند خندید و گفت:

 

 

-احتمالا ازهم جدا نشدن!؟؟

 

-تا اونجایی که من خبر دارم نه…‌کل فامیل میدونن نیما شدیدا عاشق رویاست…حالا عجیب که رویا با یه مرد دیگه اس! البته اینم بگم…نیما خیلی چندش…از اون پسرای بداخلاق مغرور خودشیفته و زورگوئه….ولی تا اونجایی که من درجریانم از هیچ لحاظ چیزی کم نداره‌‌….خیلی ها هم تو کفش بودن حالا چیشده که زنش بهش خیانت کرده نمیدونم….

 

 

-هرچی هم که باشه خیانت حقش نیست!

 

 

فنجون قهوه رو سرجاش گذاشتم و زیر چشمی نگاهشون کردم….به من نگاه میکردن و باهم حرف میزدن…و نمیدونم چرا احساس میکردم تمام حرفاشون راجب من هست!

 

 

سهند پول قهوه هارو روی بشقاب گذاشت و گفت:

 

-بلند شو بریم! نباید در موردت فکر بد کنن!

 

 

کیفمو برداشتمو گفتم:

 

 

-با اینکه اصلا برام اهمیت نداره…ولی باشه..بهتره بریم!

 

 

تقریبا نزدیک به در خروجی کافه بودیم که صدای “خانم ” گفتن یه زن ،هم من و هم سهند رو سر جامون نگه داشت.

به عقب که برگشتم چشمم به رویا افتاد…سهند نفس عمیقی کشید و گفت:

 

-جوووووون بابا! چه دافی هم هست این عروس عموت! دوست پسرشم خیلی خفن…

 

زیر لب گفتم:

 

 

-بنظرم بیشتر شبیه این مردای ترکیه ای میمونه…از اینا که ده بیستا زن بخاطرش بجون هم میفتن…درهر صورت…من هیچوقت از رویا خوشم نمیومد…

 

رویا دست در جیب سمتمون اومد ودرست مقابلمون ایستاد.نفس عمیق آرومی کشید و خطاب به من ،با صدایی که اصلا خبری از شرم و حیا توش نبود ، طلبکار و از خود راضی گفت:

 

 

-دنبالم بیا !

 

 

لحن طلبکار و شاکیش و اینکه حتی حاضر نشد اول بهم سلام کنه و یا واسه صحبت محترمانه کلمات رو کنار هم بچینه، بدجوری بهم برخورد.

 

 

یه نگاه به سهند انداختم که خیلی آروم گفت:

 

 

-من میرم تو ماشین منتظرت میمونم خدا رحمتت کنه!!

 

 

سهند که رفت، منم با وجود اینکه بدجوری از حضور در کنار این دختر از خودراضی احساس چندش بهم دست داده بود،دنبالش راه افتادم.

 

یه جای خلوت ایستاد و چرخید سمتم. بند کیفم

و گرفتمو تو چشمای کشقده و خوشگلش نگاه کردم.

 

لبهای سرخشو ازهم باز کرد و گفت:

 

 

-میرم سر اصل مطلب!

 

 

گیج و سردرگم بهش نگاه کردم! من و رویا چه اصل مطلبی میتونستیم باهم داشته باشیم؟؟؟؟ پرسشی نگاش کردم که خودش گفت:

 

 

-هردوی ما شتر دیدیم ندیدم! من از تو و دوست پسر فوکلیت به کسی چیزی نمیگم تو هم از من و اون آقا… افتاد؟!

 

 

با حرص نگاش کردم! اگه شجاعتش رو داشتم صورت قشنگشو با رد انگشتام سرخ میکردم اما خب…تنها کاری که ازم برمیومد این بود که فقط با همون اخمهای غلیظ بهش خیره بشم….

 

سکوتمو که دید سرش رو آورد جلو…کمرش رو خم کرد تا با من هم قد بشه و بعد مماس صورتم شمرده و آروم گفت:

 

 

-پس چیشد؟؟؟ شتر دیدی…ندیدی! فعلا!

 

#پارت_9

 

 

 

این حرف رو زد و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه سمت همون پسری رفت که دست به سینه و پوزخند زنان داشت از فاصله ی نه چندان دوری نگاهمون میکرد…

وقاحتش شرم آور بود….و صد حیف که نمیتونستم یه سری واقعیتها رو بکوبم تو صورتش!!!

 

دستامو مشت کردمو از کافه زدم بیرون.با عجله سمت ماشین سهند رفتم و سوار شدم.بی معطلی ازم پرسید:

 

 

-چیکار داشت!؟

 

 

کلافه،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-دختره لعنتی پرو پرو به من میگه شتر دیدی ندیدی! باورت میشه سهند؟؟؟ تهدیدم کرد!!! آخه یه آدم چقدر میتونه پرو و وقیح باشه!

 

 

دستمو به پیشونیم تکیه دادم و با حالتی عصبی گفتم:

 

 

-از امروز متنفرم! اون از بابا…اون از فرید…اینم از این دختره ی پررو و چندش!

 

 

موقع به زبون آوردن اسم فرید صدام لرزید و سهند هم اینو متوجه شد.حین رانندگی گفت:

 

 

-شاید فرید رفت که تو احساس شرمندگی نکنی!

 

 

سهند همیشه خوشبینانه فکر میکرد اما من نمیتونستم مثل اون فکر کنم، چون احساساتم چیز دیگه ای رو بهم القا میکردن…اینکه فرید عارش میاد با دختر یه آدم معمولی ازدواج کنه!

با بغض آشکاری گفتم:

 

-آره….ارواح عمه اش…نامرد کثافت از همه جا بلاکم‌کرد…‌حالم ازش بهم میخوره…‌

 

 

متاسف گفت:

 

 

-بیخیال….بهش فکر نکن….یه روز پشیمون میشه…

 

 

بقیه ی راه تو سکوت گذشت.من به خاطر تمام اتفاقات امروز ناراحت بودم و سهند هم سعی کرد خلوتم رو بهم نریزه..

 

وقتی رسیدیم،منو مثل همیشه سر کوچه پیاده کرد و خودش رفت…احساس بدی نسبت به خونه و شهرمون پیدا کرده بودم چون احساس میکردم یجورایی هیچ خاطره ی خوبی از این شهر ندارم… و شاید واسه همین بود که همش باخودم میگفتم زمان کنکور و انتخاب رشته اولویتهامو تهران و شهرای مختلف دیگه میزنم تا یکم از اینجا دور بشم…البته اگه بعدها با اینهمه مشغله کنکور رو گند نزنم و قهوه ایش نکنم !

 

 

بابا خوابیده بود و مامان پاهاشو ماساژ میداد.

بهراد با اسباب بازی هاش بازی میکرد.

تو سکوت سمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسهام روی تخت دراز کشیدمو چشمام رو بستم.

 

 

“”””

 

 

تمام روز حواس ام پی فرید بود.نه تماسی از طرفش داشتم و نه پیامی…دلم میخواست دلیلی واسه این رفتار زنندش بیاره…یه چیزی که بتونه راحت ازش دل بکنم….یه چیزی که به این باورم برسونه اون کسی نیست که بخوام بخاطرش خودمو عذاب بدم.

از یه جایی به بعد دیگه نتونست خودمو کنترل کنم… ، فورا وسایلمو جمع کردمو از خونه زدم بیرون…!

لازم که با فرید حرف بزنم….

 

 

راه افتادم سمت دانشگاه آزاد.همه جای حیاط و محوطه ی دانشگاه رو دید زدم تا بالاخره تونستم فرید رو کنار چندتا از دوستاش پیدا کنم…با یکم فاصله از جمع مردونه اشون ایستادم و صداش زدم….

 

با عصبانیت دستی تو موهاش کشید و اومد سمتم.رو به روم ایستاد و گفت:

 

 

-بله امرتون؟

 

حالم بدجوری از این نوع رفتارش گرفته شد.دستامو مشت کردم و گفتم:

 

 

-امرررررم؟؟؟ خیلی وقیحی فرید! حالم ازت بهم میخوره!

 

 

بهش تنه زدمو از کنارش رد شدم.دنبالم اومد و مچ دستمو گرفت و گفت:

 

 

-صبر کن بهار ….فکر کنم ما باید باهم صحبت کنیم…یه چیزایی هست که من باید به تو بگم…ولی اینجا نه…بهتره برین یه جای دیگه ….

 

#پارت_10

 

 

 

 

خودمم احساس میکردم به صحبت با فرید احتیاج دارم برای همین بی ناز و ادا سوار ماشینش شدم…حرفی نمیزد و فقط بیخود و بی هدف تو خیابونا میچرخید…

حس میکردم میخواد یه حرفایی بزنه ولی نمیدونه دقیقا باید از کجا شروع کنه…

 

خودم سکوت رو شکستمو با طعنه گفتم:

 

 

-دیگه دستتو نمیزاری رو پام؟؟؟! چه زود این عادت همیشگیتو ترک کردی!

 

 

با یکم گیجی به پام نگاه کرد و بعد لبخند خیلی محوی زد و گفت:

 

 

-چیه؟؟؟ دلت واسه دستم تنگ شده؟؟؟

 

 

جوابی ندادم که دست ازادش رو جلو آورد و شدیدتر از همیشه نرمی رون پام رو چنگ زد…لب گزیدمو چیزی نگفتم…سعی میکردمو خودمو بیتفاوت نشون بدم اما حرکت دست فرید مدام تمرکزم رو بهم می ریخت…بخصوص وقتی تا وسط پام سر میخورد و پایین می رفت.

 

 

برای اینکه متوجه سنگین شدن نفسهام نشه گفتم:

 

 

-خب حرفاتو بزن؟! البته اگه حرفی برای گفتن داری …آخه تغییر رفتار یهوییت همه چی رو واسه من مشخص کرده!

 

 

دستشو برداشت و گفت:

 

 

-تند نرو بهار …قضیه اونجوریا هم که تو فکر میکنی نیست!

 

 

با عصبانیت گفتم:

 

 

-چرا دقیقا همینجوریاس! دست آفتاب پرست رو از پشت بستی فرید خان!

 

 

هوفی کرد و گفت

 

-من فکر میکنم باید باهم صحبت کنیم! خیلی جدی!

 

 

دست به سینه شدمو گفتم:

 

 

-فکر کنم واسه همین من الان اینجام!خب …بگو…میشنوم!

 

 

آهسته و خونسرد گفت:

 

 

-اینجوری که نمیشه! بریم خونه ی ما بهتره…راحت تر میتونیم حرفامونو بزنیم!کسی هم نیست…

 

 

فورا موضع گرفتمو گفتم:

 

 

-من اونجا نمیام…خودتم اینو خوب میدونی! پس همینجا حرفاتو بزن!

 

 

یکم عصبی شد و با لحن تندی گفت:

 

 

-بچه بازی در نیار بهار! مگه من لولو خور خوره ام! یا مثلا دختر ندیده؟؟؟ میریم اونجا حرفامونو میزنیم….پس اعتراض نکن!

 

 

نمیدونم چرا اینقدر سریع قبول کردم باهاش برم خونه اشون…شاید چون هنوز به رابطمون امیدوار بودم…شاید چون بقول فرید برای یه بار هم که شده من واسه جذب اون باید تلاش میکردم.

 

از ماشین که پیاده شدیم زیرجلکی ساختمون بزرگ خونه اشون رو نگاه کردم.

 

مطمئن بودم اگه کلیه های خودمو هفت جد ابادمون رو میفروختم باز نمیتونستم یه دستشویی اینجا بخرم چه برسه به خونه!

 

فرید دستمو گرفتو از در داخل برد.توجهی به وسایل عتیقه و گاها لوکس خونشون نکردم تا فکر نکنه ندید بدید ام!

 

ازم خواست روی مبل بشینمو راحت باشم.

گفته بود که خانوادش رفتن خارج پیش خواهر بزرگترش که باردار بود..واسه همین تا حدودی خیالم راحت بود از اینکه ممکنه سر نرسن.

 

روی مبل نشستمو کیفم رو کنار گذاشتم….محو تماشای عظمت خونه شون بودم که سرو کله ی فرید با دو قوطی نوشیدنی خنک پیدا شد.پهلوم نشست و خیره به چشمام یکی از بطری ها رو سمتم گرفت..

تشکر کردم و گفتم:

 

 

-حرفاتو بزن فرید…من باید برم خونه!

 

 

دستشو پشتم گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد.زیر سنگینی نگاهش و نزدیکی تنش بدجوری احساس موذب بودن میکردم.آهسته کنار گوشم گفت:

 

 

-بهار تو همیشه تو رابطمون دو قدم عقب بودی….هیچوقت سعی نکردی منو راضی نگه داری…هیچوقت….

 

 

آب دهنمو قورت دادمو گفتم؛

 

 

-اگه منظورت از راضی نگه داشتن تو، سک*س هست باید بگم که من از اول رابطمون در این مورد باهات حرف زدم…من بهت توضیح دادم که تو دوران دوستی و یا نامزدی اهل رابطه جنسی کامل نیستم…تو هم قبول کردی…

 

 

نزدیک و نزدیک تر شد.دستش روی صورتم نشست و سرم رو به طرف خودش چرخوند….بی هوا،با زبونش لیس آرومی به لبهام زد که باعث شد چشمام ناخواسته بسته بشن….نوشیدنی توی دستشو روی میز گذاشت و مقنعه ام رو از سرم بیرون کشید و گفت:

 

 

-تو همیشه فقط تو لفظ به من میگفتی دوستم

داری…فقط تو لفظ…

 

 

اینو گفت و اینبار لبهاشو به سمت گردنم برد.پوست گردنم رو بین دوندوناش کشید و گفت:

 

 

-تو هیچوقت به من ثابت نکردی چقدر منو میخوای….هیچوقت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای ناکس یعنی فقط با س***س ثابت میشه؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط admin
(@hastie
(@hastie
1 سال قبل

عالی میشه اسم رمان های دیگه این نویسنده رو بگید ممنون میشم

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  (@hastie
1 سال قبل

الان ناسپاس داره پارتگذاری میشه همین جا

صادق
صادق
2 سال قبل

مرسی که رمان بهار را پارت گذاری کردین ممنون میشم اگه سرعت پارتگذاری را بالا ببرید

ریحان
ریحان
2 سال قبل

مرسی ادمین…اما کامله آیا؟!!
لطفا اگه کاملشو پیدا کردین تو قسمت رمانهای کامل بگذارید.
من تا جایی که خوندم نزدیک چهار سال طول کشید پارتگذاری…!!!
اینطوری که عمر من تموم میشه و بهار رو کامل نمیخونم :'(

خواهش…لطفا

م
م
2 سال قبل

وای خیلی ممنون که رمان بهار رو گزاشتید

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x