رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 104

5
(1)

سرعت قدمهام رو بیشتر کردم و خودمو رسوندم به
در و بازش کردم.
قامت نیما تو چهارچوب نمایان شد.
لبخند زد و گفت:
-بالخره اومدم!
تا خواستم بهش بگم مهمون دارم اومد داخل و با بستن
در واسه اولین بار بلند بلند گفت:
-اومدم که بکن بکن راه بندازیماااا…
لب گزیدم و هین گفتم و اون حتی اون لحظه هم متوجه
این نشد که شاید خبریه که من اونطور دستپاچه شدم..
اینو گفت و سرتاپای منی که تیشرت و شلوارک
پوشیده بودم رو برانداز کرد و پرسید:
-پس لباسی که قرار بود بپوشی کو هاااان !؟
رفتم سمتش و گفتم:
-هیش نیمااااا….مهمون دارم!
تا اینو گفتم خشکش زد.صاف و شق و رق ایستاد و
پرسید:
-ناموسن !؟
سرم رو خم و راست کردم و حواب دادم:
-اهوووم !
ای بابایی باخودش زمزمه کرد و بعد هم پرسید:
-نمیری تو بچه جرا زودتر نگفتی !؟آخه الن وقت
گفتن اون هم بعداز اینکه من گاف رو دادم !؟
آهسته خندیدم و جواب دادم:
-مگه تو مجال حرف زدن دادی!؟
دیگه جلوتر نیومد.حتی سفی نکرد سرک هم بکشه
فقط پرسید:
-حال این دوستت کی هست؟ سهنده ؟ تا کس قراره
بمونه !؟
تند تند گفتم:
-نه نه سهند نیست.یکی از همکلسی های دانشگاهمه
البته دانشگاه تهران.
امشب هم قراره پیشم بمونه و یکمم با تو معذب!
مکث کردم.سرمو یه وری کردم و کیم لوس و با ناز
اسمشو صدا زدم:
-نیما…
اومد سمتم.دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و جواب
داد:
-جان نیما…
منو به خودش فشرد.دستهام دور کمرش حلقه شدن و
سرم به عقب خم شد تا بتونم تو چشمهاش نگاه بندازم
و بعدهم گفتم:
-میشه امشب بری جای دیگه ای بخوابی !؟
پگاه یکم معذب…بعد از اینهمه مدت اومده پیش من
دلش میخواد تنها و راحت باشیم!
قامتش رو خم کرد و لبهاش رو گذاشت رو گردنم و
حین میک زدن و حتی لیس زدن و گاهی بوسیدن
گردنم جواب داد:
-تو جون بخوااااه…
ذوق زده پرسیدم:
-جدی ؟! یعنی اینکارو میکنی !؟
بوسه هاش پایینتر اومدن.هی آروم آروم از گردنم
اومد پایین ورسید به استخون ترقوه ام و جواب داد:
-واسه خاطر تو اره!

-ممنون نیما! عاشقتم که…

نگاهی سراسر تشکر به صورتش انداختم و گفتم:
-ممنون نیما! عاشقتم که…
اون لبخند زد و من سرم رو به سینه اش فشردم.
کل انگار قسمت نبود امشب رو کنار هم باشیم یا یه
دل سیر همو ببوسیم و اون کارایی رو انجام بدیم که
قبل از دیدن همدیگه واسه انجام دادنشون هماهنگ
کرده بودیم.
این طرف اون طرف صورتم رو بوسید وهمزمان
اهسته پرسید:
-گدشی لمصبتم که خاموش همیشه!
پیرهنشو چنگ زدم و عطش وار تنشو بو کشیدم و
گفتم:
-اخه خراب…میدونی که!درب و داغون! خود به خود
خاموش میشه!
پوفی کرد و گفت:
-هعی بابا! یادم نبود اصل !
تنش بوی سیگار میداد.
بوی سییگار و ادکلنی که اونقدر خوب و درجه یک
بود که همچنان موندگاری داشت و حتی با سیگارش
ترکیب شده بود تا منو حالی به خالی تر بکنه!
گوشمو بوسید و من آهسته پرسیدم:
-بازم تو کشیدن سیگار زیاده روی کردی آره؟!
دستش از کمرم پایین رفت و رسید به باسنم.
چون بزرگ بود فقط یه قسمتش رو چنگ زد و بعد
بعد هم گفت:
-نه جون تو! یه کوچولو!
نیشمو کج کردم و پرسیدم:
-ببخشید آقا نیما میشه بگی یه کوچولو یعنی چقدر !؟
باسنم رو تو چنگش فشرد و با سابیدن دندونهاش روی
هم جواب داد:
-یعنی در حد چهار پنج نخ!
یکم از شلوارکم رو داد پایین و دستشو رو باسنم کشید
و حتی انگشتشو آروم آروم وسط خط باسنم کشید.
حس میکردم داره قلقلکم میده.
ریز خندیدم و فورا با برداشتن سرم از روی سینه اش
معتراضانه گفتم:
-نیمااااااا…الن !؟
خودم دوباره شلوارمو دادم بال.دستهاش رو طرف
پهلوهام نشست خم شد و لبهامو ماچ کرداما فقط ماچ
کرد و کار به بوسه ی عمیق نرسید و بعد هم که آهسته
گفت:
-بزار لاقل قبل از رفتن یکم ببوسمت!
نگاهی به عقب سر انداختم.حس میکردم این پیش نیما
موندن دیگه داشت زیادی طولنی میشد و من دلم
نمیخواست اصل پگاه رو تنها بزارم برای همین
آهسته گفتم:
-زشته هاااا !
منو کشوند سمت دیوار و همزمان گفت:
-زشت کیلو چنده! دوست پسرت که نیستم شوهرت
هستماااا!؟
همونطور که بخاطر فشار اون عقب عقب میرفتم
پرسیدم:
-عه !؟ حال این آقای شوهر چرا دیشب اصل فعالیت
نداشت !؟
عطر تنم رو عمیق بو کشید و جواب داد:
-دبشب وویسهای خانم دکترو نشنیده بودم.
خندیدم و اون کمرم رو چسبوند یه دیوارو از جلو بهم
چسبید.دستهاش رو طرف صورتم نشستن و گمونم
نیت کرده بود یه لب اساسی ازم بگیره.
قبل از اینکه لبهاش رو بزاره روی لبهام گفتم:
-آهاااان ! پس خیالت راحت شده…
زد صدرتش به لیخند نشست و بعد هم چشمکی زد و
گفت:
-یه جورایی آره!
با گفتن این حرف چشمهاش رو بست و لبهاش رو
لبهام گذاشت.

پلکهامو روی هم گذاشتم و همراهیش کردم هرچند
میدونستم نباید خیلی طول بکشه چون پگاه منتظر بود
من برم پیشش!
سرش رو یکم وج کرد و هی نفس هی میگرفت و
هی لبهای منو میک میزد.
داغ کرده بودم.
از آخرین رابطه مون اونقدری میگذشت که تشنه ی
باهم بودن شده باشیم.
دستش از روی گوشم پایین اومد و نشست رو سینه
ام.
آهسته مالوندش و همزمان لب پایینم رو بین لبهاش
گرفت و کشید.
داشتم خمار میشدم و سست.
اما نباید این اتفاق میفتاد.
ضایع بود اینجا بودن من و بخصوص صدای ماچ و
موچهامون واسه همین دستمو تخت سینه نیما گذاشتم و
با عقب بردن سرم گفتم:
-نیما…تا همینجا کافیه!

دستمو تخت سینه نیما گذاشتم و با عقب بردن سرم،
واسه اینکه کشش نده و طولنیش نکنه گفتم:
-نیما…تا همینجا کافیه!
چشمهای بسته اش رو به آرومی باز کرد اما دستهاش
همچنان روی سینه هام بودن.
تقصیر خودش بود.
من که هر چقدر دیشب اصرار کردم اون جدی
نگرفت و هی بچه ام بچه ام کرد!
نفس عمیقی کشید و چشمهای خمارش رو کامل وا
کرد و گفت:
-باشه…
خوشبختانه درکم کرد.با لبخند انگشت اشاره ام رو
سمت دستهاش دراز کردم و گفتم:
-اینارو هم بردار
نیمچه لبخندی زد و دستهاش رو از روی سینه هام هم
برداشت و با تکون سر گفت:
-اوکی…ولی…
پرسشی نگاهش کردم :
-ولی چی !؟
دستی لی موهاش کشید و پرسید:
-دوستت تا کی میخواد بمونه؟
شونه هام رو بال و پایین کردم و جواب دادم:
-نمیدونم …
با کمی تعجب و پوکر فیسی پرسید:
-نمیدونی؟ یعنی من حال حالها باید خونه ی بابا
باشم؟
آهسته خندیدم و جواب دادم؛
-نه…معلوم که نه… هر زمان که حس کردم پگاه
میتونه با تو هم ارتباط برقرار بکنه خبرت میکنم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-یاشه! راستش واسه فردامون نقشه داشتم
لبخند زدم و پرسیدم:
-چه نقشه ای؟
موهام رو به آرومی دو طرف، پشت گوشهام جمع
کرد و همونجا نگهشون داشت تا نیفتن رو صورتم و
بعد هم با پشت انگشتهاش پوستم رو نوازش کرد و
جواب داد:
-دلم میخواست باهم بریم خونه ی بابا و بهش بگیم تو
باردازی!
سرمو تند تند تکون دادم و مضطرب گفتم:
-نه نه الن نه! هیچی بهشون نگو.خواهش میکنم نیما!
هیچی به هیشوی نگو!
متعجب صورتم رو از نظر گذروند و پرسید:
-آخه چرا !؟
دلیل زیادی داشتم ولی دلیل اصلی و اولین جنسیت
بچه بود.
میدونم این اضطراب خیلی مسخره به نظر می رسید
اما یه چیز رو خوب میدونستم اون هم این بود که زن
عمو و عمو بی نهاااااایت علقمند بودن صاحب نوه
ی پسر بشن و من نمیخواستم از همین الن اونارو
امیدوار کنم.
من دلم میخواست آرامش خیال داشته باشم و این خبرو
به موقع بهشون بدم برای همین در جواب سوال نیما
گفتم:
-یمونه برای سه ناهکی.وقتی که بفهمیم جنسیت چیه و
اون زمان بهشون یگیم!
بازهم مخالفت نکرد.اینبار هم خواسته ام رو پذیرفت و
گفت:
-این هم قبول! هر طور تو راحتی.
خب دیگه…من برم ! خستمه.برم خونه ی بابا اینا یه
چیزی بخورم و بخوایم!
رفت سمت در.
عین مادری که نگران بچشه دنبالش رفتم و تند تند و
پشت سرهم گفنم:
-نیما تو بدخوابیا…شب بدون پتو نخواب.
لخت هم نشو که سرمای بد موقع بخوری…
غذاتم کامل بخور.رژیم مژیم رو هم بیخیال!
درضمن حتماحتما حتما حتما ژلوفنهاتو بنداط دور و
به هیچ وجه ازشون نخور!
نمیخوام به مسکن عادت کنی.
درو وا کرد اما چیزی نگفت.
دنبالش رفتم و پرسیدم:
-شنیدی نیمااااا ؟؟
خندید و گفت:
-اوووو! یه جوری میگی انگار من نیما ده ساله از
تهرانم!
باشه…نمیخورم!
کار نداری!؟
کنار در ایستادم.سرم رو بهش تکیه دادم و گفتم:
-نه! به سلمت!
رفت سمت ماشین و همزمان گفت:
-چیزی لزم داشتی خبرم بده!
اونقدر اونجا موندم تا وقتی که سوار ماشین شد و
رفت.
نفس عمیفی کشیدم وآهسته لب زدم:
“دوست دارم”
اون رفت و من خیلی زود و درو بستم چرخیدم که بدو
بدو خودمو برسونم به پگاه اما انگار خودش انتهای
راهرو ایستاده بود.
چشم تو چشم که شدیم ناراحت گفت:
-ببخشید
یه چهره ی خوشحال به خودم گرفتم و پرسیدم:
-چرا اونوقت؟
آه کشون جواب داد:
-که مجبدر شدی بخاطر من دکش کنی و بفرستیتش
خونه ی ددی جونش!
که منتظر بود امشب حسابی بکن بکن راه بندازه اما
دستش موند تو پوست گردو
بلند بلند خندیدم و بعد به سمتش رفتم و گفتم:
-حال یه شب هم بره خونه ی باباش چی میشه مگه؟
یا مثل یه شب نکنه…
بزار قدر بدونه!
بالخره رو صورتش لبخند نشست.
اهسته گفتم:
-دمت گرم بهار که اینقدر خوبی!
دستمو رو شونه اش انداختم و گفتم:
-دم تو هم گرم که اینهمه از من بی وفایی دیدی اما
هنوز رفیق خوبمی…
حال…بیا…بیا بریم که یه شام خوشمزه واست پختم
انگشتاتم باهاش بخوری…

دراز کشیده بودیم رو تخت و پاهامون رو چسبونده
بودیم به اون قسمت تاج تخت!
یکی از اون حالتهای ریلکس کننده بود بود در نوع
خودش که ما همیشه عادت به انجام دادنش داشتیم.
یه ظرف میوه هم بینمون بود که هرازگاهی یه کدوم
رو برمیداشتیم و بی توجه یه تعداد زیادی که خورده
بودیم باز میزدیم بر بدن!
پگاه خیره به رو به رو پرسید:
-حال جدی جدی ننه ات شوهر کرد ؟!
-آره دیگم!
– باهاش ارتباط داری!؟
یه سیب توی دستج گاز زدم و با دهن پر جواب دادم:
-نه خیلی! نیما بیشتر از من باهاش ارتباط
داره.میدونی.مشکل من با اون سر اینکه شوهر کرده
نیست.
خب من نمیتونستم باخودخواهی بگم حق نداره اینکارو
بکنه.جوونه .نیاز به حمایت داشت
حتی اگه شوهرش هم اجازه میداد برم پیششون زندگی
کنم باز من خودم قبول نمیکردم من اینکه یهو اونقدر
براش بی ارزش شدم که حاضر شد منو وقتی در
بدترین زمان حالی خودم بودم و حال روحی داغونی
داشتم محاب که نه وادار به ازداوج با کسی بکنه که
زن داشت و نه اون از من خوشش میومد و نه من از
اون دلخور بودم!
خیلی شرایط بدی بود پگاه خیلی!
نیخشندی زد و گفت:
-بدتر از شرایط من که نیست.وقتی میرم پیش پدرم
مادرم بهم زنگ میزنه و میگه دیگه حق ندارج
سمتش برم و وقتی میرم پیش مامان بابا زنگ میزنه و
میگه یه ریا هم دیگه بهم نمیده!
تو این مدت بخاطر لج و لجبازی مسخرشون یه ریا
هم بهم ندادن
و میدونی قسمت مسخره ترش کجاست ؟!
اینکه هیچکدوم نمیخوان مسئولیت منو قبول
کنن.هیچکدوم منو نمیخوان…
میخواستم خونه اجاره کنم واسه همین پول نیاز داشتم
اما اون میگفت برو از مادرت بگیر مادرم میگفت از
پدرت بگیر.
هی پاسم میدن به هم..نمیدونم اگه حقوق خودم نبود چه
بلیی سرم میومد!
از گشنگی تلف میشدم!
سرم رو یه کوچولو کج کردم و نگاهی بهش انداختم.
شرایط من که بهتر شده بود امیدوار بودم شرایط اون
هم بهتر بشه.
لبخند زدم و برای اینکه بهش امید بدم گفتم:
-روزای خوب یه روز میرسن پگاه…نترس…کم
نیار…ادامه بده…اون روزا سرمیرسن!
پوزخندی زد و گفت:
-کص ننه ی روزای خوب! میگم.نیما چه جور مردیه

یادم قبل خیلی ازش بد میگفتی…الن هم همون نظرو
داری !؟
خندیدم و جواب دادم:
-نه اصلااا ! میدونی مثل خیلی از آدمای دیگه ترکیبیه
از ویژگی های خوب و بد.
ولی خوبیاش بیشتره…
از کوره که در میره خیلی ترسناک میشه.از دروغ و
خیانت هم متنفره…
ولی پشت و پناهه.انصافا برای خوشحالی و خوشبختی
من هم از هیچ کاری دریغ نمیکنه این روزا هم که
فهمیده داره بابا میشه خیلی هوامو داره !
نفس عمیقی کشید و بعد هم تو گلو و آهسته و لش
خندید و گفت:
-وقتی داشتم اینجا میومدم یک درصد هم حدس نمیزدم
تو ازدواج کرده باشی….راستی بهار…
مکث کرد.داشت موز میخورد اما یهو بی حرکت شد.
نگاهشو از رو به رو برداشت و سرش رو چرخوند
سمتم و گفت:
-یه روز که از بیمارستان اومدم بیرون مهرداد اومد
سراغم.
حرف از مهرداد که شد دیگه منم چیزی نخوردم.
اب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم و با صدای
خیلی ضعیف و با وحشت آشکاری لب زدم:
-خب…
زل زد تو چشمهام.احساس کردم کامل متوجه ترس
توی چشمهام شد.
لبهاش رو روی هم مالید و گفت:
-سراغ تورو ازم گرفت….
رنگ پریده پرسیدم:
-من ؟!
سر جنبوند و جواب داد:
-اهوم…شماره ی تورو خواست.
چون اینو گفت احساس ناامن بودن کردم.
احساس کردم خشکم زده و بدنم قفل کرده.
احساس کردم صندوقچه اسرارم باز شده و رازهایی
که اینهمه مدت از همه پنهون کرده بودن طغیان
کردن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
2 سال قبل

من خیلی خیلیییی پشیمونم که این همه وقت گذاشتم این رمان رو خوندم که آخرش هیچ ارزشی نداره اینقدر که بد و مزخرف تموم میشههه هیچیش معلوم نمیشه

Sa
Sa
2 سال قبل

این پارت به جای شنبه ، امروز گذاشتین؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x