رمان زادهٔ نور پارت 77

3
(2)

– لباسام و جمع کن ببر بالا سروناز ……… تو هم اونجا خشکت نزنه میز شام و هم تا من یه دوش سریع می گیرم آماده کن …….. یه میز مفصل می خوام خورشید …….. به مش رحیمم بگو یه کیک کوچیک از پاپیون بگیره بیاره …….. امیر تا یک ساعت دیگه خونست . تا اون موقع می خوام همه چیز به بهترین نحو آماده شده باشه.

لیلا قابل تغییر نبود ……. هنوز هم درون تک تک جملاتش تحقیر و حقارت را می شد حس کرد .

از کنار خورشید با همان نگاه نیشدار و هر آگین گذشت و با چمانی سرتاسر غرور از پله ها بالا رفت .

– خورشید .

خورشید نگاهش را سمت سروناز که صدایش زده بود چرخاند ……. نگاهش به سروناز بود ، اما انگار فکرش جای دیگری چرخ می زد .

– خورشید با تواَم .

خورشید چند بار پلک زد و سری تکان داد .

– بله سروناز جون ؟

– بیا برو میز شام و آماده کن …… منم این لباسای لیلا خانم و بالا ببرم

میز شام و به بهترین شکل ممکن آماده کرد ، اما بی اختیار تمام ذهنش سمت و سوی لیلایی می چرخید که هنوز هم بالا بود و پایین نیامده بود .

با شنیدن صدای تک گاز ماشین امیرعلی ، اشتیاقی وصف ناپذیر تمام وجودش را به آنی به تسخیر کشید و با قلبی که ضربانش به بازی گرفته شده بود به سمت در ورودی پا تند کرد .

امیرعلی کیف به دست در ورودی را باز کرد و با دیدن خورشید ، همان لبخندهای نصفه و نیمه اش را به لب آورد ……… خورشید لبخندهای نصفه و نیمه او را دید و ضربان قلبش بالاتر رفت و لبخند بر روی لبانش پر رنگ تر شد ……….. همین لبخندهای نصفه و نیمه می ارزید به صدتا لبخند از ته دل هزاران مرد دیگر .

– سلا امیرعلی آقا …….. خسته نباشید .

– سلام ………. طبق معمول بوهای عجیب غریبی راه انداختی ………. ببینم بازم کار تو هستش ؟

و نگاهش را روی صورت ساده و بدون آرایش او چرخاند و ابرویی بالا انداخت ………. از وقتی خورشید را از خانه خاله اش آورده بود ، خورشید را دیگر هرگز بدون رنگ و لعاب ندیده بود ، نه اینکه او علاقه ای به آرایشِ غلیظ داشته باشد ، اما می دانست خورشید از اینکه خودش را بیاراید و در چشمان او زیباتر از همیشه جلوه کند را دوست دارد .

خورشید لبخند زنان پشت سرش رفت و کتش را از تنش درآورد و کیفش را گرفت .

– این بویی که راه انداختی بدجوری آدم و گرسنه می کنه ………. حالا غذا چی هست ؟

اما خورشید ذهنش سمت لیلا می چرخید ……….. اینکه حالا در مقابل لیلا باید رفتارش با امیرعلی چگونه باشد ؟؟؟ ………. پوششش چگونه باشد ؟ ……… اصلا امیرعلی که قبلا به او گفته بود قصد دارد لیلا را بخاطر خیانتش طلاق دهد ، پس دیگر نگرانی اش بخاطر چه بود ؟؟؟

امیرعلی که سکوت خورشید و حواس پرتی او را دید ، سمتش چرخید و سر سمتش خم کرد ………. خورشید را همچون کف دستش می شناخت ………. می دانست و مطمئن بود که اتفاقی افتاده …….. این حواس پرتی خورشید …….. این نگاه دو دو زده اش …….. این چهره بدون آرایشش ، همه می گفت اتفاقی افتاده که او از آن باخبر نیست .

– اتفاقی افتاده ؟

نگاه خورشید به او بود اما ذهنش جای دیگری می چرخید و انگار اصلا صدای امیرعلی به گوش او نمی رسید ………. امیرعلی بازوی خورشید را گرفت و تکان آرامی به او داد :

– حواست کجاست خورشید ؟

خورشید پلکی زد و حواسش جمع امیرعلی شد ………. کم کم لبخندش رنگ اضطراب گرفت و کم رنگ شد .

– ببینم طوری شده ؟ ………. نکنه مادرم اومده . ها ؟

و وارد سالن شد و نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند ………. خبری از مادرش هم نبود …….. خورشید پشت سرش راه افتاد و آرام گفت :

– لیلا خانم برگشته .

ابروان امیرعلی نامطمئن درهم رفت و گردنش سمت خورشید چرخید .

– چی گفتی ؟ ………. لیلا برگشته ؟

خورشید تنها به سر تکان دادنی اکتفا کرد .

– الان کجاست ؟

خورشید به چشمان درشت و ابروان کشیده و پر و درهم او نگاه کرد ……… عاشق و وابسته این مرد بود …….. نمی توانست او را با لیلا تقسیم کند ……… لیلا لیاقت این مرد را نداشت .

– گفت میره حمام ………. احتمالا الاناست که بیاد پایین .

امیرعلی با همان ابروان درهم رفته نگاهش را از خورشید گرفت و سمت پله ها کشاند و با مکثی سمت پله ها قدم برداشت و بالا رفت ………… حس و حال بدی به خورشید دست داد ……… یک جور اضطراب و استرس مرموز و آزار دهنده ……….. حس زنانه اش به او می گفت این برگشت لیلا نشانه خوبی نیست ………. لیلایی که خوب می دانست نه دل در گرو امیرعلی دارد و نه علاقه ای به راه آمدن با دل این مرد .

کلافه و مضطرب چنگ میان موهایش زد و چتری هایش را بی حوصله به گوشه ای فرستاد.

امیرعلی در اطاق خواب مشترکشان را باز کرد و بلافاصله بوی لوسین بدن و شامپوهای خاص لیلا به سمتش هجوم آورد ………. نگاهی به لباس باز و بدن نمای لیلای انداخت و بدون آنکه توجه خاصی به او نشان دهد ، وارد شد و در را بست ………. دیگر نه با دیدن تن و بدن لیلا تحریک می شد و نه زیبایی و لباس های خاص لیلا به وجدش می آورد ……… لیلا خیلی وقت بود که تمام حس و حال های مردانه او را نسبت به خودش کشته بود و دفن کرده بود .

– سلام امیرجان .

امیرعلی سمت دراور رفت و ساعت مچی اش را از دور دستش باز کرد و با صدا روی شیشه دراور انداخت ………. امیرجان ؟؟؟ اصلا یادش نمی آمد آخرین باری که لیلا او را اینگونه صدا زده بود به چند سال پیش برمی گشت …….. پوزخندی گوشه لبش نشست و نگاهش رنگی از خشم گرفت …….. امیر جان …… جالب بود.

– سلام ………… چی شد برگشتی ؟

لیلا پشتش ایستاده بود ، اما خوب می توانست پوزخند نشسته کنج لب امیرعلی را از داخل آینه ببیند ………. خشم و حرص سر تا پایش را در برگرفت …….. اگر قضیه خورشید وسط نبود ، خوب می دانست جواب این مرد را چگونه بدهد …….. اما لبخند مصنوعی اش را روی لبانش نگه داشت و به مشت کردن و فرو کردن ناخن هایش در پوست کف دستش اکتفا کرد .

– اگه دوست داری می تونم برگردم خونه مامانم .

امیرعلی سمتش برگشت و نگاه جدی و عصبی اش را سمتش روانه کرد .

– رفتن اون موقعت از رو خواسته من نبود ، که رفتن الانت از رو دوست داشتن من باشه …….. ببینم نکنه حساب بانکیت ته کشیده که برگشتی ؟

لیلا دو بند دو طرف لباسش را پشت کمرش برد و درهم گره اشان زد ……… این لباس را خیلی وقت پیش خریده بود ، اما هرگز فرصت پوشیدنش را پیدا نکرده بود . لباس قرمز رنگی که قدش به یک متر هم نمی رسید و از جلو دو بند دور گردنش گره می خورد و سینه هایش را با سخاوت هرچه تمام تر در معرض دید عموم می گذاشت و دو بند هم پشت کمر می رفت . دو بندی که تنها پوشش پشت کمر لباس محسوب می شد و قد دامن لخت بسیار کوتاهش شاید بیش تر 30 ، 35 سانت تجاوز نمی کرد .

از قصد پشتش را به امیرعلی کرد و سرش را برای پیدا کردن چیز خیالی در کمد دیواری فرو کرد ………. می خواست کمر عریان و برهنه و سفید و وسوسه برانگیزش را در معرض دید امیرعلی بگذارد ……….امیرعلی نگاه یخ و بی تفاوتش را با پوزخندی تلخ از کمر برهنه لیلا گرفت و پایین کشید و به پاهای کشیده و خوش تراش تمیزش داد ……… دیگر برای این کارها و جلب توجه ها زیادی دیر بود ………. او هم مرد بود و می دانست برگشتش لیلا و حالا این بازی های مسخره تنها از سر ترس از دست دادن زندگی ای بود که خیلی وقت پیش خودش با دست های خودش نابودش کرده بود.

– نخیر …….. حسابم هنوزم پره .

امیرعلی بی توجه به لیلا و عرض اندام کردن های بی ثمرش ، لباس هایش را با یک دست لباس خانگی تعویض کرد …….. آنقدر خسته و گرسنه بود که دهن به دهن شدن با لیلا آخرین چیزی بود که دلش می خواست .

تیشرت طوسی اش را در تنش صاف کرد و بدون توجه به لیلایی که همچون اسپند بر روی آتش بالا و پایین می پرید از اطاق خارج شد و پایین رفت ………… لیلا همیشه مرکز توجه جنس مذکر بود …….. اصلا مگر مردی می توانست به راحتی از این ظرافت های زنانه او بگذرد ؟؟؟ …….. اما انگار امیرعلی با تمام هم جنس هایش زیادی تفاوت داشت .

امیر علی پشت میز درون سالن نشست و به خورشت محبوبش نگاه کرد ……….. مطمئن بود این خورشت کار خورشید است ………. خورشیدی که در همین سه چهار ماه خوب توانسته بود تک تک سلایق و علایقش را کشف کند و هر روز با یک چیز او را به وجد بیاورد .

دقیقه ای نگذشته بود لیلا هم با همان ظاهر لحظات پیشش پایین آمد و با فاصله ای بسیار اندک ، پشت میز ، سمت چپش نشست.

– برات برنج بکشم امیر جان ؟

امیرعلی نفس عمیقش را پف مانند و با صدای بلند بیرون فرستاد ……….این کارهای مسخره لیلا زیادی روی اعصابش راه می رفت ………. بدون اینکه از گوشه چشم نگاهی به او بی اندازد ، بدون کوچکترین انعطاف و نرمشی با همان صدای خش برداشته و بمش جوابش را داد :

– ممنون ………. خودم می کشم .

اما لیلا سمج تر از این حرف ها بود که با بی محلی امیرعلی عقب بکشد ………. ظرف پلو مقابل امیرعلی را بلند کرد و با همان لبخند بر لب ، ظرفش را لب به لب پر از برنج کرد و مقابل امیرعلی گذاشت .

– نوش جونت ، بفرما .

امیرعلی نگاهش بی اختیار سمت صندلی خالی سمت راستش که این چند روزه جای خورشید شده بود ، کشیده شد ………… این چند وقته عادت کرده بود که با خورشید هم لقمه شود …….. دیگر غذا بی خورشید از گلویش پایین نمی رفت .

– چرا غذات و شروع نمی کنی امیر جان .

بی توجه به لیلا و صدای اعصاب خورد کنش ، از پشت میز بلند شد و با قدم های بلند سمت آشپزخانه حرکت کرد ……… خوب می دانست خورشید چرا پیدایش نمی شود . خورشید برایش همان کتاب بازی بود که او نخوانده سطر به سطرش را از بر بود ………. با خودش که رو در بایستی نداشت ، از برگشت لیلا نه راضی بود و نه خوشحال ……… لیلا در این نه سال و خورده ای ، هرگز قدمی برای احیای زندگی اشان برنداشته بود که دل او را به زندگی گرم کند ……… و برگشت الانش به زندگی آنقدر دیر بود که دیگر نه فایده داشت و نه سودی ………. امیرعلی خیلی وقت بود که بند عشق و محبتِ میان خودش و لیلا را گسسته بود .

با ابروان درهم وارد آشپزخانه شد و خورشید را تنها و نشسته پشت میز و خیره به ظرف غذای مقابلش دید .

– چرا اینجا نشستی ؟

خورشید که متوجه آمدن امیرعلی نشده بود ، با صدای امیرعلی ، شوکه شده در جایش پرید و سرش به آنی بالا آمد و امیرعلی را بالا سرش دید.

– پس کجا باشم ؟

– کنار من ……. سر میز غذا .

و بدون آنکه منتظر عکس العملی از طرف خورشید باشد ، پنجه دور بازوی خورشید انداخت و با خشونت او را بلند کرد و با دست دیگرش ظرف غذای دست نخورده او را برداشت .

– بیا ببینم .

– امیرعلی آقا ……… آخه آخه لیلا خانم اونجا …….

امیرعلی عصبی نگاهش را سمت خورشید کشید و با همان نگاه طغیان کرده خورشید را ساکت کرد ………. نمی خواست لیلا باعث شود خورشید را هم از دست بدهد . لیلا را همچون غارتگری می دید که تمام زندگی اش را به یغما برده بود و الان نمی خواست باعث شود که خورشید از او دور شود و عقب نشینی کند ……… تمام دلخوشی های این روزهایش در همین دختری که از او 13 سال کوچکتر بود خلاصه شده بود .

عصبی و با خشمی زیر پوستی خورشید را دنبال خودش کشید ………… به نظرش کمی هم رو بازی کردن با لیلای روباه صفت بد نبود .

قدم های امیرعلی بلند بود و خورشید مجبور می شد به قدم هایش سرعت ببخشد تا هم قدم او شود …….. صدای کوبیده شدن پاشنه کوتاه صندل هایش بر روی سنگ فرش ، باعث شد سر لیلا سمت صدا بچرخد و با دیدن خورشید که توسط امیرعلی همچون بچه ای به سمت میز کشیده می شد چشمانش گرد و نفسش از تعجب و خشم بند آمد …….. تصویر زنده مقابلش غیر قابل باور بود ………. قاشق و چنگال با از میان انگشتان خشک شده اش رها شدن و با صدای بدی به درون طرف افتادند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
2 سال قبل

وایییی خندم گرفت،ممنون بابت رمان

Zahra
Zahra
2 سال قبل

خیلی عالی بود❤❤
آخ دلم خنک شد😂

Mehrdokht
Mehrdokht
2 سال قبل

ای جااان خوب حال لیلا گرفته شد🤣🤣🤣

Sh
Sh
2 سال قبل

خیلی عالی داری پیش میره نویسنده جان 😘
لیلا هم هر چی بیشتر حرص بخوره بهتر 😉🌸

یه بنده خدایی
یه بنده خدایی
پاسخ به  Sh
2 سال قبل

وای که چقدر از این دختره لیلا بدم میاد

...
...
2 سال قبل

واااای دعوا داریم؟!!!😆

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x