رمان زادهٔ نور پارت 79

4
(1)

 

– کار ؟ نه نه ……… یعنی ………. امشبم دیر می یاین ؟ ……… نمیشه یه امشب و زودتر بیاین خونه …….. البته فکر نکنید بخاطر خودم می گم …….. به خاطر خودتون می گم که این چند وقته حسابی خودتون و با کار خسته کردید .

امیرعلی پلک باز کرد و لب زیرینش را زیر دندان فرستاد و گزید ، حس موزیانه ای سر تا پایش را گرفت ……. اگه خورشید الان کنارش بود ، او را میان آغوشش می گرفت و سر در گریبان او می برد و محلتش نمی داد و آنقدر او را میان بازوانش می فشرد و تمام وجودش را غرق در بوسه های پر عطشش می کرد تا کمی این التهاب نشستهِ در وجودش می خوابید .

– می دونم .

خورشید گوشی را به گوشش فشرد و پایین تیشرتش را میان انگشتانش گرفت ……….. امیرعلی همیشه به گونه ای رفتار می کرد که انگار می تواند ریز به ریز افکار او را بخواند.

– چی رو می دونید ؟

– اینکه دلت برای من تنگ شده و خستگی من و بهانه کردی .

خورشید حرارت گرفته لبش را گزید ……. امیرعلی همیشه چند قدم جلوتر از او بود ………. انگار دلتنگی بیشتر از این حرف ها از صدایش نمایان بود که امیرعلی حسش نکند و نفهمد ……… خورشید دستپاچه موضوع حرف را عوض کرد :

– ناهارتون و خوردید ؟ …….. خوب بود ؟

امیرعلی از این بحث عوض کردن ناشیانه او خنده اش گرفت ……… چند وقتی بود که خورشید ، خودش شخصا غذا درست می کرد و غذا می گذاشت …….. می دانست با آن معده درب و داغان امیرعلی غذا از بیرون خوردن نه تنها برایش خوب نیست ، بلکه وضعیت معده او را بدتر هم می کند ……… و چه چیزی دلچسب تر از این برای امیرعلی که می دید خورشید تا این حد دوستش دارد و برای سلامتی او دغدغه دارد و نگران است .

– آره خوردم ….. دست پختت حرف نداره.

ضربه ای به در دفتر امیرعلی خورد و پشت بندش سر منشی از میان در داخل شد .

– جناب کیان مهندس کریمی اومدن .

خورشید با شنیدن صدای غریبه ای که آمدن شخصی را گزارش می داد ، زودتر از امیرعلی گفت :

– مزاحمتون نمیشم دیگه …….. فقط خواستم حالتون و بپرسم .

– ممنون …….. خونه می بینمت خورشید . خداحافظ .

– خدانگه دار.

تماس را قطع کرد ………. این چند وقته که امیرعلی برای ناهار به خانه نمی آمد ، خورشید کنار سروناز و درون آشپزخانه ناهارش را می خورد و سروناز ناهار لیلا را سرو می کرد ……… حتی گاهی وقتی که امیرعلی برای شام هم خانه نمی رسید بدون شام به تخت می رفت . وقتی نه سروناز خانه بود و نه امیرعلی ، یک لقمه هم از گلویش پایین نمی رفت ، چه رسد به شام خوردن .

***

لیلا سروناز را بالا مشغول کرد و بعد از اطمینان از دست به سر کردن او ، به سرعت و شتابان خودش را به اطاق خورشید رساند و گوشش را به در چسباند ……… با شنیدن صدای شُر شُر نامعلومی از داخل اطاق ، لبخند یک طرفه ای روی لبانش نشست و با آهسته ترین شکل و بی صدا ترین حالت ممکن دستگیره را پایین داد و در را باز کرد و با احتیاط نگاهش را دور تا دور اطاق گرداند و روی در حمام نشست ……….. حالا صدای شر شر آب واضح تر از قبل به گوشش می رسید .

نگاه جستجوگرش را باز درون اطاق گرداند و همه جا را از نظر گذراند …….. زمان زیادی برای پیدا کردن موبایل نداشت …….. با دیدن میز توالت انبوه از لوازم آرایشِ خورشید حرصی و بی کنترل سمت میز کشیده شد ……. اصلا مگر می شد این چیزها را دید و عادی رفتار کرد .

پنکیک را برداشت و نگاه خشمگینش سمت مارک معروف روی پنکیک رفت …….. کاملا در جریان قیمت مارک های لوازم آرایش بود و می دانست خورشید عمراً بتواند پول چنین پنکیک معروفی را جور کند ………. نگاهش باز روی میز توالت چرخید و حرص ثانیه به ثانیه بیشتر در عروقش جوشید ……. تمام لوازم روی میز مارک بودن و چقدر دلش می خواست الان دستش باز بود تا می توانست یک به یک این لوازم را خورد و نیست و نابود کند .

خشمگین از میز فاصله گرفت و باز نگاهش را برای پیدا کردن موبایل خورشید چرخاند و عاقبت توانست آن را روی تخت و کنار متکایش پیدا کند .

موبایل را برداشت و براندازش کرد …….. دلش می خواست از خشم و عصبانیت قه قهه بزند ……… به نظرش خورشید خوب توانسته بود امیرعلی را خر کند تا برایش خوب خرج کند و بهترین چیزها را بخرد .

عصبی سیمکارت را از داخل موبایل بیرون کشید و موبایل را به جای قبلی اش برگرداند و از اطاق خارج شد و راه اطاقش را پیش گرفت .

وارد اطاقش شد و به سرونازی که در حال گردگیری اطاقش بود نگاهی انداخت ……… عصبی سمت تخت رفت و بدون آنکه نگاهی سمت سروناز بچرخاند ، او را مخاطب خودش قرار داد :

– فعلا بسه ……… برو بیرون می خوام استراحت کنم . درم پشت سرت ببند .

سروناز سری برای او تکان داد و وسایل نظافتش را جمع کرد و از اطاق خارج شد و در را بست …….. لیلا بعد از اطمینان از دور شدن سروناز سمت در شیرجه زد و در اطاقش را قفل کرد و سیمکارت خورشید را درون گوشی خودش انداخت ……….. شانس آورد که قفل سیم کارت برداشته شده بود و قفل نداشت ……….. با بالا آمدن آنتن خط به سرعت شماره سامان را گرفت .

– بله ؟

– سلام سامان خان .

– اِ لیلا تویی ؟ سلام ……. خط جدید گرفتی ؟

– نخیر شماره خورشید خانمه ……… سیمش و از تو اطاقش کش رفتم .

سامان نیش خندی زد و لیلا صدای پوزخندش را شنید و زهر شد و در جانش نشست .

– آفرین ……. از این کارها هم بلد بودی و و نمی کردی .

یک ساعتی حرف زدند ……… یک ساعتی که در لحظه به لحظه اش یا در حال نقشه کشیدن برای خورشید و امیرعلی بودند ، یا در حال تهدیدشان ، یا در حال جر و بحث کردن ……. اما نتیجه تمام حرف ها این شد که لیلا برای اثبات خیانت خورشید به امیرعلی ، هر روز نیم ساعت بیست دقیقه ای ، یا سامان در یک زمان خاص که خود لیلا قبلش اعلام می کرد ، به خط خورشید زنگ می زد و با لیلا حرف می زد ، یا لیلا با خط خورشید به سامان زنگ می زد .

بعد از پایان تماسش ، سیمکارت را از گوشی اش درآورد و پایین رفت و برای پیدا کردن خورشید نگاهی در خانه چرخاند و بعد از اینکه فهمید خورشید به سمت آشپزخانه رفته ، با قدم های شتابان سمت اطاق او دوید و سیم را درون گوشی خورشید گذاشت و از اطاق خارج شد .

اندک اندک زمستان می رفت و بهار جایش را می گرفت ……… فاصله زیادی تا عید سال نو نمانده بود و سروناز و خورشید برای خانه تکانی به جان خانه افتاده بودند و تمیز می کردند ……… هرچند وقتی امیرعلی به خانه باز می گشت ، خورشید دیگر حق کار کردن نداشت و تنها در کنار او و یا در جای بهتری همچون میان بازوان او جای می گرفت و سر به سینه ستبر اولین مرد زندگی اش تکیه می داد و تمام جانش را غرق عشق و جنون می کرد ………. حتی گاهی امیرعلی بی طاقت و افسارپاره کرده ، گردن پایین می کشید و بوسه های ملتهبش را میان گردن و لبان او می کاشت و گاهی پایش را از این حد و حدود ها هم فراتر می گذاشت و انگشتانش را آرام به زیر پیراهنِ در تن او سر می داد و پوست گرم و نرم و بکر خورشید را با نوازش های ملتهب و خاص خودش آشنا می کرد …….. دیگر مصمم شده بود خورشید را در مدت زمان کوتاهی به عقد دائم خودش در بیاورد …… او مرد محدود بودن و در بند بودن نبود ……. خورشید را دیگر تمام و کمال می خواست و این رابطه های مسخره و بوسه های ساده راضی اش نمی کرد .

با شنیدن صدای تک گاز ماشینِ امیرعلی ، خورشید در ریملش را بست و نگاهی به تصویر زیبا و جذاب شده دختر درون آینه انداخت و دستی به موهای دم اسبی بسته شده کشید ………. امیرعلی امروز خبر داده بود که زودتر از ماباقی روزها به خانه باز می گردد .

خورشید به سمت پنجره رفت و پرده اطاقش را کنار زد و نگاهی به امیرعلی که در حال پیاده شدن از ماشینش بود انداخت و لبخندی پت و پهن بر روی لبانش نشست ………. بعد از نزدیک به بیست روز امیرعلی امروز بخاطر او زودتر از همیشه به خانه آمده بود .

با قدم هایی شتاب گرفته و هیجان زده از اطاقش خارج شد و به سمت در دوید ……….. هنوز با در ورودی فاصله زیادی داشت که امیرعلی زودتر از او در را باز کرد و وارد شد و خورشید را لبخند بر لب و در حال دویدن به سمتش دید ………. این دختر استاد دیوانه کردن و عقل و هوش بردن از سر او بود .

خورشید به سمتش دوید و با تمام وجود و بی اختیار خودش را درون آغوش امیرعلی انداخت و امیرعلی از کوبش خورشید به سینه اش قدمی عقب رفت و دستش دور کمر خورشید پیچیده شد و با لبخندی ناباور و محوی بر لبش نگاهی به این اشتیاق و عکس العمل خورشید از این زود آمدنش نشست .

– اوه خورشید خانم …….. آفتاب از کدوم طرف در اومده ، چه خبر شده امشب ؟ ناپرهیزی می کنی .

خورشید خندون در عین خجالت ، سرش را عقب کشید و از آن فاصله کم به چشمان امیرعلی نگاه کرد .

– خسته نباشید .

– این مدلی که تو به استقبال من می یای ، کوهم رو شونه هام باشه ، برداشته میشه ……… دیگه چه برسه به خستگی .

خورشید لبخندش وسعت گرفت و امیرعلی حلقه دستش را به دور کمر باریک خورشید تنگ تر کرد و پنجه هایش درون پهلو او فرو نمود و دستی که درونش کیف قرار داشت را بالا آورد و روبه روی چشمان خورشید گرفت و خورشید حیرت زده به دست بالا آمده او که فقط کیف درونش قرار نداشت نگاه کرد و چشمانش از ذوق گشاد شد و نفهمید که امیرعلی را برای اولین بار چگونه صدا می زند :

– وای …….. وای امیرعلی .

و دستانش را از دور کمر او آزاد کرد و تک شاخه گل مقابل صورتش را از دست او گرفت و نگاه برق افتاده و عاشق و شیدا شده اش را باز سمت امیرعلی کشاند و دستانش را مجدداً دور کمر امیرعلی حلقه کرد و سرش را به سینه او فشرد .

ابروان امیرعلی بالا رفت ……… اولین بار بود که خورشید اسمش را بدون پسوند و یا پیشوندی صدا می زد …….. با وقفه ای کوتاه سر خم کرد و روی موهای او را بوسید ………. دلتنگی خورشید چیزی نبود که نتواند ببیندش ……….. چیزی نبود که نتواند حسش کند ……. خورشید جوری به سینه او چسبیده بود که انگار ذره ذره عطر تن او را بو می کشد و به اعماق ریه هایش می فرستاد …….. امیرعلی با تک تک سلول هایش دلتنگی و عشق و علاقه خورشید را حسش می کرد و می فهمید .

– دوستش داشتی ؟

– بی نهایت دوستش دارم …… خیلی قشنگه .

– قابل خورشید خودم و نداره.

و خورشید باز هم با تمام عشق و علاقه ای که به این مرد داشت ، خندید و امیرعلی بی طاقت بار دیگر سر خم کرد و اینبار گیج گاه خورشید را پر حرارت و محکم بوسید .

***

با بلند شنیدن صدای پیامک گوشی اش با فکر اینکه امیرعلی پیامی برای او فرستاده ، سمت موبایلش پرید …….. اما با دیدن پیام همراه اول بادش خوابید و ضربان بالا رفته قلبش آرام گرفت …….. پیام را باز کرد ، اما با خواندن پیام ابروانش بالا پرید و چشمانش گشاد شد ………. نگاه دیگری به قبض موبایل ارسال شده این ماهش انداخت و مبلغ قبض را خواند …….. با فکر اینکه رقم را اشتباهی می بیند ، بار دیگر صفرهای جلوی عدد را شمرد …….. نه اشتباه نمی کرد ، مبلغ را درست می دید ………. یک ملیون و صد و هفتاد هزار تومان مبلغ فیش این ماهش بود !!!

حتما اشتباهی صورت گرفته بود …….. مطمئناً اشتباهی در صورت حساب این ماهش رخ داده بود …….. اصلا مگر او بجز امیرعلی ، شماره چه کس دیگری را داشت که بخواهد با او تلفنی حرف بزند که قبض موبایل این ماهش این همه بیاید .

شب که امیرعلی به خانه بازگشت ، خورشید پیش دستی میوه های پوست کنده را مقابل او گذاشت و کنارش نشست .

– امروز قبض موبایل برام اومد .

– باشه ، برام بفرستش فردا پرداختش می کنم .

– باشه …….. اما فکر کنم یه اشتباهی شده …….. قبض موبایل این ماهم خیلی اومده .

امیرعلی یک دست دور شانه های او انداخت و او را به خود چسباند و با دست دیگرش کانال های تلویزیون را با کنترل بالا پایین کرد و خورشید از خدا خواسته سرش را به سینه او چسباند و خودش را میان بازوی او جمع کرد .

– مثلا چقدر اومده ؟

– خیلی زیاد …….. یک و خورده ای قبض این ماهم شده .

امیرعلی ابروانش بالا رفت و نگاهش با مکث سمت خورشید کشیده شد .

– یک میلیون و خورده ای ؟

– آره ……. فکر کنم اشتباه شده . ممکنه که قبض یکی دیگه رو برای من فرستاده باشن ؟ ……… آخه مگه من به جز شما شماره کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم .

نگاه امیرعلی رنگ جدیت به خودش گرفت.

– با مادر پدرت که تماس نگرفتی ؟

– خونه مامانم اینا که تلفن نداره …….. بابامم که موبایل نداره …….. من دیگه چطوری می تونم بهشون زنگ بزنم و حرف بزنم ؟

امیرعلی سری تکان داد و با نفس عمیقی نگاهش را باز سمت صفحه بزرگ تلویزیون چرخاند :

– پس حتما اشتباهی شده ……… فردا که سرم شلوغه ، تا بخوام برم مخابرات ساعت اداریش تموم شده …….. احتمالا پس فردا می رم مخابرات ببینم چی شده ………. بعضی وقت ها چنین اتفاقاتی رخ میده .

خورشید هم سری تکان داد و نگاهش را از امیرعلی گرفت و سرش را با آرامش به سینه امیرعلی تکیه زد و به تلویزیون نگاه کرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

اگه امیر علی به خورشید شک کنه ونفهمه میشه مثل رمان‌های دیگه بعد یه مدت میفهمه ولی خورشید دیگه رفته و….

فائزه
فائزه
2 سال قبل

به نظر من داخل یه رمان نمیشه همه چیز خوب باشه پس باید یه اتفاقی بیفته البته این امیر علی دنیا دیده و باهوش میتونه همه چیزو بفهمم با توجه به شخصیتی که نویسنده بهش داده

یلدا
یلدا
2 سال قبل

حس خوبی بن این کار لیلا ندارم
ولی از یه طرف مطمئنم که امیر علی قضیه رو میفهمه

ارام
ارام
2 سال قبل

زنیکه سلیطههههه لیلاا
ولی اگه مکالمشون ظبط شده باشه میفهمن خورشید حرف نزده ک
ولی بنظرم امیر علی انقدری ب خورشید اعتماد داره ک باور نکنه ولی ی جسی بهم میگه همه چی داره خراب میشه😢😢😢😢

Darya
Darya
2 سال قبل

عالی👌
خدا کنه امیرعلی بفهمه لیلا و سامان چه نقشه ایی دارن
لطفا رابطه امیرعلی و خورشید بهم نخوره چون اینطوری واقعا بد میشه

علوی
علوی
2 سال قبل

نقشه‌های سامان و لیلا هم بچگانه است. همونجور که پرینت کارکرد خط رو می‌شه گرفت، راحت تعداد گوشی‌هایی که با یه سیم‌کارت کار کردن یا تعداد سیم‌کارت‌های یک گوشی مشخص رو می‌شه در آورد. آدمی که نخواد زود و عصبی نتیجه‌گیری کنه، می‌تونه دنبال این چیزا هم بره. از طرفی شاهدی مثل سروناز هم هست که می‌شه پرسید روزی چند ساعت مکالمه از خورشید دیده یا نه.

....
....
2 سال قبل

سلام خسته نباشید رمانتون واقعا عالی
ولی خواهش میکنم کاری کنید که امیرعلی به خورشید شک نکه که اونوقت مثل بقیه رمانا تکراری میشه
زودترهم لیلا وسامان رو بفرستید به درک 😍😍بازم تشکر میکنم از رمان خوبتون

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

بازم مثل همیشه این پارت هم عالی بود مرسی

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x