رمان زادهٔ نور پارت 80

4
(1)

فردای آن روز علی رقم کارهای بسیاری که داشت توانست تایم مناسبی برای سر زدن به مخابرات پیدا کند …….امیرعلی پشت باجه ایستاد و نگاهی به مرد نشسته پشت پیشخوان انداخت .

– بفرمایید .

– دیروز برای خط همسرم قبض تلفن همراهش اومده ……. اما به نظر میرسه اشتباهی صورت گرفته .

مرد سرش را سمت سیستم مقابلش چرخاند .

– شماره به نام خودتونه یا به نام همسرتون ؟

– به نام خودمه .

– شماره همراه و لطف کنید .

امیرعلی موبایلش را درآورد و شماره تلفن همراه خورشید را برای مرد خواند و مرد درون سیستم واردش کرد و ادامه داد :

– لطفا کارت ملی یا یه کارت شناسایی هم بدید .

– بله حتما .

مرد بعد از مطابقت اطلاعات مالک خط و کارت شناسایی امیرعلی ، کارت شناسایی را به او برگرداند :

– آقای کیان ، صورت حسابتون کاملا درسته ……… من چک کردم ، اشتباهی صورت نگرفته .

امیرعلی اندکی ابرو درهم کشید.

– آخه چطور ممکنه اشتباهی صورت نگرفته باشه ؟ ………. این خط دست همسر منه …….. با این خط جزء با من با کس دیگه ای حرف نمی زنه .

مرد از گوشه چشم نگاهی به امیرعلی انداخت و با سوءضن پرسید :

– شما مطمئنید که خانومتون فقط با شما صحبت می کردن ؟

امیرعلی ابروانش را بیشتر درهم کشید .

– منظورتون چیه ؟

– منظور خاصی نداشتم …….. خانما کلا به پر چونگی معروفن . می گم ممکنه بجز شما با کس دیگه ای هم تلفنی حرف می زده . بالاخره تو این شرایط کرونایی ، تلفنی حرف زدن تنها تفریح خانماست .

– متوجه صحبتتون هستم ، اما خانم من اصلا این مدلی نیست .

– موردی نداره ، الان پرینت تلفنای این ماه همسرتون و میدم .

امیرعلی سر تکان داد و دستگاه پرینتر رو میزی با صدای نسبتا بلندی شروع به کار کرد و نگاه امیرعلی را سمت خودش کشید و بعد از ثانیه هایی مرد برگه که بی شباهت به تومار نبود و درون ستون هایش پر بود از شماره آشنا ، سمت امیرعلی گرفت .

– بفرمایید آقا .

امیرعلی متعجب به تومار بلندی که مرد سمتش گرفته بود نگاه کرد .

– مال منه ؟

– بله .

امیرعلی همانطور متعجب برگه را گرفت و سری تکان داد و تشکری نمود .

پشت فرمان نشست و قبل از اینکه ماشین را روشن کند ، نگاهی به شماره های زیادی که درون برگه بود انداخت ……… شماره هایی که همه اشان شماره موبایل بودند ……… توانست بین تعداد شماره های همراه متعددی که درون برگه وجود داشت شماره خودش را تشخیص دهد ، اما با دیدن شماره های غریبه ای که شدیدا هم به نظرش آشنا به نظر می رسیدند ابروانش درهم رفت ……… شماره آشنا را چندباری زیر لب برای خودش مرور کرد بلکه بخاطرش بیاید شماره کیست ، اما با به نتیجه نرسیدن ، گوشی اش را درآورد و شماره را واردش کرد ……… با بالا آمدن اسم مالک خط تعجبش صد برابر بیشتر شد و حس کرد برای آنی خون در رگ هایش منجمد شد .

نگاهش حیرانش را از موبایل گرفت و روی برگه ای که مخابرات داده بود گرداند ……… به این شماره بی نهایت زنگ زده شده بود ……… مغزش آنقدر درهم و برهم شده بود که انگار توانایی شمارشش را هم از دست داده بود ، اما چیزی که برایش واضح بود این بود که در این ماه به این شماره بیشتر از بیست ، سی بار زنگ زده شده بود.

نگاهش را سمت تاریخ تماس ها کشیده شد …….. مغزش قفل کرد ……… تقریبا هر روز به این شماره رنگ زده شده بود …….. گاهی صبح و گاهی هم بعدازظهر ……… دقیقا ساعت های قبل از برگشت او به خانه .

مغز قفل کرده اش دنبال دلیل و توجیهی می گشت …….. اما انگار هر چه بیشتر می گشت ، کمتر پیدا می کرد .

داغ کرده و حرارت گرفته ماشین را روشن کرد و پایش را روی گاز گذاشت و ماشین را با صدای جیغی از جای کند ……… می دانست با این سرعتی که می رود ……. با این ویراژی که می دهد …….. با این لایی هایی که بین ماشین ها می کشد ……. جریمه شدن روی شاخش است ، اما برایش حتی ذره ای اهمیت نداشت ، حتی اگر ماشین چند میلیاردی اش را هم می خواباندند هم مهم نبود ……… دلش تنها دلیل می خواست ……. یک توجیه معقول می خواست .

وارد خانه شد و ماشین را زیر سایبان پارک کرد و کیفش را به همراه برگه مخابرات برداشت و از پله های ایوان بالا رفت .

خورشید خندان ، همچون هر روز با چهره ای که اندکی هم درونش دست برده شده بود در ورودی را برایش باز کرد و بالای ایوان منتظرش ایستاد .

به دو گوی براق و زمردی خورشید نگاه کرد …….. به خورشید اعتماد داشت ……. به پاکی و صداقتش اعتماد داشت ……….. فکر خیانت حتی برای ثانیه ای سمتش نیامده بود ، اما الان به تنها چیزی که احتیاج داشت دلیل بود و توجیهی برای این زنگ های هر روزه بود .

به خورشید اعتماد داشت ……. اما سامان مارمولک را هم می شناخت …….. تا همین چند ماه پیش حسش نسبت به سامان خنثی بود …….. اما الان به اندازه تمام عمرش از سامان متنفر شده بود .

– سلام امیرعلی آقا .

چند پله باقی مانده را هم بالا رفت و مقابل خورشید ایستاد و نگاهش را درون زاویه به زاویه صورت بشاش و خندان او گرداند و خورشید طبق عادت همیشه پشت سرش رفت و کت را از تن او خارج کرد و کیفش را به دست گرفت .

– از قیافتون کاملا پیداست که امروز روز سختی داشتید ………. از قیافه درهم و خستتون کاملا مشخصه .

امیرعلی پلک بست و دندان هایش را روی هم فشرد ……… مگر این دختر می توانست به او خیانت کند ……. دختری که حالا با یک نگاه می توانست روح خسته و رنجور شده او را ببیند و حس کند ……. اما با این شماره هایی که درون سرش شروع به رژه رفتن کرده بودند ، چه می کرد ؟؟؟؟

– حسابی خستم ……… راستی امروز تونستم مخابرات برم .

خورشید مقابلش قرار گرفت و با چشمانی کنجکاو نزدیک ترش رفت و گردن بالا گرفت و سینه به سینه اش ایستاد .

– واقعا؟ چی گفتن ؟ …….. گفتن اشتباه شده ؟

امیرعلی بی اختیار اندکی ابرو درهم کشید . قلب بی قراررشده اش عاشق این دختر رو به رویش شده بود …….. خیلی وقت بود که دیگر فقط به امید این دختر کم سن و سالِ مقابلش ، پا به این خانه می گذاشت .

– نه ، اشتباهی تو صورت حساب موبایلت رخ نداده .

– رخ نداده ؟ …… مگه میشه ؟ امکان نداره .

امیرعلی برگه مخابرات را سمت خورشید گرفت .

– تمام تماسای این یک ماهت داخل این برگه هست …….. می تونی ببینیش .

خورشید با مکث و متعجب برگه را گرفت و نگاهی به تومار شماره ها انداخت .

– این مال منه ؟ …….. امکان نداره …….. من بجز شماره شما ، بقیه شماره ها رو بار اولمه که می بینم ، اصلا نمی شناسمشون .

امیرعلی با ابرو به شماره های دیوانه کننده درون برگه اشاره کرد .

– تو این برگه فقط شماره دو نفر وجود داره .

خورشید ، از همه جا بی خبر نگاهش را به سمت چشمان سیاه و برق افتاده امیرعلی بالا برد .

– شماره های …….. کی ؟

– من و سامان .

خورشید همان لبخند نصفه و نیمه ای که روی لبانش نگه داشته بود ، اندک اندک از روی لبانش پر کشید و شوک زده و متحیر به امیرعلی نگاه کرد .

– کی ؟ ……. سا …… سامان ؟ …….. پسر خاله …… شما ؟

ابروان امیرعلی بیشتر از قبل درهم رفت ……… این عکس العملی نبود که از طرف خورشید انتظارش را می کشید ……… وقتی مخابرات پرینت تماس های این ماه خورشید را داده بود و شماره های متعدد و روزانه سامان درونش قرار داشت ، یعنی این تماس ها اتفاق افتاده بود ……. اما به هیچ وجه انتظار این انکار کردن ها را نداشت .

– امکان نداره ……… من اصلا شماره پسر خالتون و ندارم که بخوام بهش زنگ بزنم .

– اما پرینتای تماس این ماهت نشون میده دقیقا از وقتی که از خونه سامان به اینجا برگردوندمت ، هر روز باهاش در تماس بودی ……… حتی امروز هم باهاش دقیقا بیست دقیقه حرف زدی .

خورشید نفس بریده و مضطرب چنگ به مچ دست امیرعلی زد و دستش را فشرد ………. این دیگر چه شوخی مسخره ای بود؟ …….. با جدیت به معنای نفی سر تکان داد .

– امکان نداره …….. به خدا من حتی یک ثانیه هم تا حالا باهاش حرف نزدم ……. حتما ……. حتما خط رو خط شده .

امیرعلی مچش را از میان پنجه های خورشید بیرون کشید و از کنارش گذشت و داخل رفت و خورشید هم مضطرب ، با قدم های بلند پشت سرش راه افتاد .

امیرعلی کلافه و عصبی سمت مبل های راحتی رفت و روی مبل تکی نشست و خورشید با فاصله یک متری در حالی که دستانش فرقی با قالب یخ نداشت و قلبش میان حلقش می کوبید ، مقابلش ایستاد .

– خورشید ، خط رو خط یکبار ……. دو بار …… سه بار …… اصلا ده بار ……. نه دیگه سی بار ، نه هر روز .

خورشید جلو رفت و مقابل پای امیرعلی زانو زد و دستان حرارت گرفته امیرعلی را میان دستان یخ زده خودش گرفت .

– به خدا ، من زنگ نزدم ……… به جون مادرم من اصلا شمارش و ندارم که بخوامم بهش زنگ بزنم ……. اصلا چه دلیلی داره که من بخوام به پسر خاله شما هر روز زنگ بزنم ؟

– دلیلش و تو باید بگی ، نه من …….. اصلا چرا تو پرینت ماهانه تماسای تو ، شماره سامان باید وجود داشته باشه ؟ ……. حتی تو این لیستِ لعنتی شماره های سامان بیشتر از شماره های منه خورشید …….. واقعا چرا ؟؟؟

امیرعلی خودش را روی مبل عقب کشید و به سر به پشتی مبل تکیه زد و پلک هایش را بست و سعی کرد بر اعصابش مسلط باشد .

– برو موبایلت و برام بیار .

خورشید بی حرف همچون فشنگی خارج شده از لوله تفنگ ، از جایش پرید و به سمت اطاقش دوید و لحظه ای بعد موبایل به دست به سمت امیرعلی برگشت و موبایل را سمتش گرفت .

– بفرمایید .

امیرعلی با همان ابروان اندکی درهم تنیده شده پلک گشود و تکیه اش را از پشتی مبل گرفت و موبایل را از او گرفت ……… صفحه موبایل را باز کرد و وارد لیست مخاطبان خورشید شد و با دیدن شماره سامان ، دقیقا زیر شماره خودش ، نگاهش اندک اندک رنگ گرفت و سرخ شد …….. نگاه کلافه و عصبی اش را با مکثی سمت خورشید برگرداند .

– این چیه خورشید ؟

خورشید سرش را سمت دست امیرعلی کشید و نگاهی به چیزی که او نشانش می داد کرد و با دیدن شماره ای دقیقا همانند شماره ای که درون لیست تماس های ماهانه مخابراتش بود ، چشمانش از ترس گشاد شد و زبانش به لکنت افتاد و ضربان قلبش تصاعدی بالا رفت .

– امیر …….. امیرعلی ……. به ……. بخدا …….. بخدا …….

امیرعلی میان حرفش پرید و ناراحت از این انکارهای بیهوده خورشید ، آرنج به زانوانش تکیه داد و خودش را سمت او جلو کشید و نگاه داغ و جدی اش را همچون میخی در نگاه مضطرب شده خورشید فرو کرد .

– ای کاش از همون اول راست و حسینی جریان و به من می گفتی ………. من سرت داد زدم ؟ دعوات کردم ؟ دست روت بلند کردم ؟ …….. چی کار کردم که حقیقت و ازم پنهون می کنی و همه چیز و انکار می کنی ؟ ……… من فقط ازت یه دلیل موجه خواستم ……. فقط یه دلیل .

خورشید درمانده و عاجز با نفس های کشیده و صدا داری که استرس و ترسش را دقیقا نمایان می کرد ، سری به معنای تکذیب تکان داد ………. نمی فهید دور و برش چه اتفاقی دارد می افتد ………. تنها چیزی که می دانست این بود که بی خبر از همه جا ، دقیقا وسط بازی ناجوان مردانه ای افتاده بود که نمی دانست بازیکنانش چه کسانی هستند .

– بخدا من این شماره رو تو گوشیم وارد نکردم …….. به خدا کار من نیست …… به خدا من تا بحال حتی یکبار هم باهاش تماس نگرفتم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

خدا کنه امیرعلی واقعیت بفهمه

اینطور که تو رمان گفته شده خورشید همش پیش سروناز بود و بهش کمک میکرد از طرفی تو پیرنت مکالمه زده روزی چندر بار به مدت ۲۰ دقیقه صحبت میکردن خب اگه انقدر زیاد صحبت کرده باشه تایم زیادی پیش سروناز نبود و سروناز متوجه نبودش میشد ولی خورشید اصلا صحبت نکرده پس اون تایم ها هم پیش سروناز بود و سروناز میتونه بیاد بگه که خورشید در تمام مدت پیشش بود (البته امیرعلی باید از سروناز بپرسه یا سروناز متوجه داستان بشه تا بتونه واقعیت بگه)
و مورد دیگه شخصیت امیرعلی تو رمان طوری که نباید به راحتی شک کنه و باید اول تحقیق کنه و مطمئن بشه

عسل
عسل
2 سال قبل

نباید امیرعلی فک کنه که خورشید بهش خیانت کرده یا هر چیزی اینجوری داستان یکم مسخره و دور از عقل میشه :/
چون از اول نویسنده جوری شخصیت امیر علی رو توصیف کرده که این شکلی ری اکشن ها از امیر علی میتونه بعید باشه
پارت مثل همیشه عالی بود
خسته نباشی

هاله
هاله
2 سال قبل

خدا کنه امیر علی بفهمه کار لیلای مارموز بوده😛😒🙅

...
...
2 سال قبل

تورو خدا پارت بعدی رو بیشتر کن لطفااااااااا🙏🙏🙏🙏

آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون

ز
ز
2 سال قبل

وای چقدر کوتاه بود این پارت تو رو خدا بیشتر بزار

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x