رمان زادهٔ نور پارت 82

5
(1)

ساعت های حدودا 10 صبح بود که لیلا با لباس خواب بسیار کوتاه سفید رنگِ توری ، خرامان خرامان از پله ها پایین آمد و نگاهش را برای پیدا کردن خورشید در سالن گرداند ……… این روزها تمام جانش پر شده بود از نفرتِ از این دختر ……. اما یک چیز را هم خوب فهمیده بود …….. اینکه خودش را وارد گود کند و مستقیماً با خورشید دست به یقه شود ، نه تنها دیگر جواب نمی داد ، بلکه نتیجه عکس می داد و امیرعلی بیشتر به سمت خورشید کشیده می شد ………. اما وقتی خارج از گود می ایستاد و همه چیز را از دور و با سیاست هدایت می کرد ، جریان کاملا فرق می کرد ……… دیگر او نبود که خورشید را از این خونه بیرون می انداخت …….. بلکه این امیرعلی بود که با دستان خودش ، خورشید را از این خانه بیرون می کرد .

نزدیک میز صبحانه ای که خورشید آرام آرام در حال چیدنش بود شد و نگاهش به چشمان سرخ و متورم او که نشان از گریه های بسیارِ او داشت ، افتاد .

– سروناز هنوز نیومده ؟

خورشید بی آنکه نگاهش را سمت لیلا بچرخاند ، جوابش را با همان صدای خش برداشته اش داد :

– احتمالا تا یک ربع بیست دقیقه دیگه برسه .

– ببینمت …….. گریه کردی ؟

خورشید بجای جواب لیلا ، نگاهش را روی میز گرداند تا ببیند چیزی کم و کسر است یا نه .

– چیز دیگه ای احتیاج ندارید ؟

لیلا پشت میز نشست و پوزخند زنان در حالی که نگاه زهردارش را حتی برای لحظه ای از روی خورشید بلند نمی کرد ، دست سمت نان برد .

– نه ، می تونی بری .

خورشید باز هم بی آنکه نگاهش کند سمت آشپزخانه قدم برداشت و از لیلا دور شد .

– سلام .

با شنیدن صدای سروناز از پشت سرش ، سر سمتش چرخاند ……… آنقدر ذهنش مشغول بود که حتی متوجه آمدن سروناز هم نشده بود ………. سروناز چادرش را از سرش درآورد و لبه صندلی آویزان کرد ……… این قیافه نزار و بی رنگ و روی خورشید و موهای درهم و برهم شده اش که انگار چندباری هم درونش چنگ زده بود و یا چشمان پف کرده و سرخ و متورمش می گفت اتفاقی افتاده که او از آن خبردار نیست .

– اتفاقی افتاده ؟

خورشید که انگار مادرش را دیده باشد ، کاملا سمت سروناز چرخید و چانه اش لرزید و چشمه اشکش بار دیگر جوشید و ردی روی گونه اش انداخت ………… سروناز نگران شده ، ابروانش را بیشتر در هم کشید و چند قدم جلو رفت و بازوان خورشید را گرفت و فشرد .

– چی شده خورشید ؟ ……. برای خانوادت مشکلی پیش اومده ؟ ……. مادرت خوبه ؟

و خورشید بی طاقت خودش را جلو کشید و سرش را به سینه او چسباند و هق هقش را میان سینه او رها کرد …….. سروناز نگران چند ضربه آرام به پشت شانه های خورشید که با هر هق پرشی می کرد زد :

– حرف بزن خورشید ……….. قلبم داره می ایسته . چی شده ؟

– می خوان بدبختم کنن ……… می خوان به خاک سیاه بشوننم .

– کی ؟ کی می خواد چنین بلایی سرت بیاره . اصلا جریان چیه .

خورشید سر عقب کشید و به صورت جدی سروناز نگاه کرد و جریان را تا حدودی برایش توضیح داد و گفت :

– من نمی دونم اون لیست تماسا چطوری درست شدن ………. اما یه چیز و خوب می دونم ، اونم اینه که همه چیز زیر سر اون سامان عوضیه …….. هنوز اون دروغایی که سر هم بندی کرده بود و یادم نرفته …….. اون عوضی می خواد رابطه بین من و امیرعلی رو بهم بزنه .

– چرا باید اینکار و کنه ……… چه سودی از این قضیه نصیبش میشه ؟

– شما که می دونید اون لعنتی من و می خواد ………. حتی شده به قصد بی آبرو شدن من .

– حرومزاده ………. بعضی وقتها باورم نمیشه این پسر با امیرعلی هم خون باشه . اما یه چیزی که مسجله اینه که اون تماس ها چطوری اتفاق افتاده …….. وقتی مخابرات لیست تماس میده ، یعنی احتمال دروغ و دغلش صفره …….. اما مسئله اصلی اینه که چطوری یک ماه هر روز از موبایل تو به اون زنگ زده شده ؟ ……… اونکه دسترسی به موبایل تو هم نداشته . اصلا خیلی وقته که پاش و تو این خونه نگذاشته .

خورشید ناباور به سروناز نگاه کرد …….. می ترسید سروناز هم باور به بی گناهی او نداشته باشد .

– شما که …….. شما که باور نمی کنید من من واقعا با اون پسر …….. در ارتباط باشم و بخوام به ……. امیرعلی خیانت کنم .

– معلومه که نه دختر ……… من ذات تو رو خوب می شناسم . شاید ساده و بی تجربه باشی ، اما خورده شیشه نداری . الان تنها چیزی که مهمه اینه که بفهمیم اون پسر چطوری به موبایلت دسترسی پیدا کرده و با خط تو به موبایلش زنگ زده ……… تو موبایلت و اکثرا کجا قرار میدی ؟

– تو اطاقم ……. زیاد با خودم این طرف و اون طرف نمی برمش . می ترسم یکدفعه ای وسط کار از دستم بیفته و شیشه صفحش بشکنه ……… اما آخه تو این خونه بجز من و شما و امیرعلی و لیلا کس دیگه ای هم رفت و آمد نداره .

– شاید یکی داره به اون عوضی کمک می کنه.

خورشید پلکی زد ………. انگار مغزش اندک اندک داشت به کار می افتاد .

– اولین فردی که دلش می خواد من از این خونه گورم و گم کنم لیلا خانمه ……… ممکنه کار اون باشه ……. ممکنه اون از موبایل من استفاده کرده باشه . اما ……. اما چطوری ؟

– موبایلت قفل داره ؟

– نه .

– پس این شکلی لیلا هم راحت می تونه موبایلت و برداره و با خط تو به این و اون زنگ بزنه . اصلا اون پرینتی که آقا گرفته رو بیار .

خورشید سر تکان داد و پرینتی که از دیشب همچون آینه دق مقابل چشمانش گذاشته بود را از داخل اطاقش برداشت و به آشپزخانه برگشت و روی میر میان خودش و سروناز گذاشت .

– آخرین تماسی که از خط من گرفته شده مال دیروز صبحه …….. دقیقاً نه صبح .

– دیروز صبح این ساعت کجا بودی ؟

– دیروز بعد از اینکه امیرعلی رفت ، منم رفتم حموم که دوش بگیرم ……. احتمالا همون زمانای نه صبح بود .

– و زمان بسیار خوبی که لیلا وارد اطاقت بشه و از موبایلت استفاده کنه .

خورشید آرنج هایش را لبه میز گذاشت و برای بار هزارم میان موهای آشفته شده اش چنگ زد ……….. مشکلش که یکی دو تا نبود .

– خدا لعنتش کنه ……… این زن دست شیطونم از پشت بسته ……. حالا سروناز جون ما مطمئنیم که این تماسا کار لیلا بوده ، اما اگه امیرعلی باور نکنه چی ؟ با اون دروغایی که سامان پشت سر هم برای من ردیف کرد و گفت من خودم به شخصه هر روز بهش زنگ می زدم ، احتمال اینکه باور کنه تمام این نقشه ها زیر سر لیلا و سامانِ ، خیلی کمه .

– یعنی حتی یه سند و مدرک کوچیکم نداری ؟

خورشید پلک بست و پنجه هایش بیشتر میان موهایش چنگ شد و نالان زمزمه کرد :

– هیچ مدرکی ندارم . اگه این تماس آخری که برای دیروزه بعد از ساعت 10 صبح بود ، می تونستم شما رو شاهد بگیرم . اما تماس مال زمانیه که من تنها بودم و شما هنوز اینجا نرسیده بودید .

– حالا بلند شو یه چیزی بخور که رنگ به روت نمونده …….. با شکم گرسنه هم مغز آدم خوب کار نمی کنه .

ساعت ها می گذشت و نگاه آشفته خورشید ، دم به ساعت سمت ساعت می چرخید . هر مقدار که به زمان بازگشت امیرعلی نزدیک می شد ، حالش دگرگون تر می شد و استرسش سر به فلک می کشید ……… آنقدر که با تمام اصرار های سروناز نتوانست ناهار را با او همراهی کند ……… آنقدر اضطراب وجودش را دربر گرفته بود که پوست کناره های ناخنش را همه کنده بود و همه را به خون انداخته بود ………. تمام ساعت را فکر کرده بود و فکر …….. گاهی هم مستاصل و درمانده از بی نتیجه ماندن افکارش ، به هق هق می افتاد .

– چته تو دختر ؟ ……… همچین گریه می کنه انگار زبونم لال خبر فوت عزیزت و بهت دادن .

– هیچ مدرکی ندارم …….. هیج سندی برای اثبات بی گناهیم ندارم …….. اگه امیرعلی حرفم و باور نکنه ، اگه قبول نکنه که تمام این چیزها نقشه سامان و لیلاست ، من چه غلطی بکنم ؟ ……… من امیرعلی رو دوست دارم …….. من بدون اون بلد نیستم زندگی کنم ……. حتی بلد نیستم نفس بکشم …….. من بدون امیرعلی می میرم سروناز جون ، می میرم .

– بلند شو ، بلند شو که انقدر فکر و خیال کردی ، دیوانه شدی …….. قیافت و تو آینه دیدی ؟ ……. شبیه میت بلند شده از گور شدی . بلند شو برو یه دستی به سر و روت بکش . ……..اصلا طلا که پاکه چه منتش به خاکه …….. مگه تو از خودت مطمئن نیستی ، پس چرا با خودت اینجوری می کنی ؟

– می ترسم …….. لیلا خود شیطانه ……. می ترسم کاری کنه امیرعلی باور کنه که من دارم بهش خیانت می کنم …….. من دیدم امیرعلی با اون دروغای سامان چطوری بهم ریخت ……… امیرعلی دیوونه شده بود . می ترسم بدبخت بشم . می ترسم بشم آش نخورده و دهن سوخته .

سروناز نفس عمیقی کشید و لیوان آبی سمت خورشید گرفت.

– امروز که کلا چیز درست حسابی نخوردی ، بیا لااقل این یه لیوان شربت و بخور از حال نری ……… خنکه خوبه . حالت و جا می یاره .

دست سروناز را به عقب فرستاد و نگاهش را به چشمان او داد ……… در شرایطی که گوش هایش تنها منتظر شنیدن صدای خاص تگ گاز ماشین امیرعلی بود ، هیچ چیز از گلویش پایین نمی رفت .

– نه ، نمی خورم ……… الان ساعت چنده ؟

– خوبه خودت دم به ساعت یه چشمت به حیاطه ، یه چشمت به ساعت ……… بازم از من ساعت می پرسی ؟

– دلم شور می زنه …….. خدایا ، الاناست که امیرعلی برسه .

– والا این مدلی که تو دست و پات و گم کردی ، غریبه هم ببینتت میگه حتما ریگی به کفششه که اینجوری هول کردی …….. دیگه چه برسه به آقا . بلند شو برو دستی به سر و روت بکش که لااقل آدم رغبت کنه نگاه بهت بندازه ……… شبیه میت بلند شده از گور شدی .

خیلی زمان نگذشت که امیرعلی هم به خانه بازگشت …….. ابروان درهم تنیده اش و چهره سخت و سنگی اش قلب خورشید را مچاله می کرد …….. این قیافه سخت و سنگی ، پاهایش را برای جلو رفتن و رو به رو شدن با او سست می کرد . اما چاره ای نداشت …… نباید به گونه ای رفتار می کرد که انگار او به راستی مقصر تمام این اتفاقات است .

جلو رفت و زیر لبی و آرام سلامش کرد و امیرعلی نگاهی به حال آشفته و پریشان تر شده او انداخت …….. حال خورشید نسبت به امروز صبح پریشان تر و آشفته تر شده بود .

– سلام .

و مثل همیشه پشت سرش رفت و کتش را از تنش خارج کرد و کیفش را از دستش گرفت و امیرعلی سمت مبلمان های راحتی رفت و خودش را روی آنها انداخت و دستانش را صاف دو طرف لبه کاناپه گذاشت و سرش را به عقب انداخت و پلک بست ……… امروز جهنمی ترین روز عمرش بود …….. مغزش آنقدر مشغول و آشفته بود که حتی قرار ملاقاتش با یکی از نمایندگی های کارخانه اش کنسل کرده بود ……….. ذهن از هم گسیخته او هم انگار توان انسجامش را از دست داده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam bano
Maryam bano
2 سال قبل

یجور اعصاب ادم روخراب میکنه ها یعنی خونه به اون بزرگی یدونه دوربین هم نداره اه اه اه😑

فاطیما
فاطیما
2 سال قبل

سلام ممنون از رمان خوبتون
ولی بعضی از پارت ها مثل هگین پارت همش تکرار هست و چیز جالبی نداره و بعد از یه روز انتظار برا خوندن این پارت فقط حرف زدن خورشید با سورناز بود

یلدا
یلدا
2 سال قبل

چرا اینقد کمههههههه

Ayda
Ayda
پاسخ به  یلدا
2 سال قبل

سلام لطفا پارت هارو طولانی کن

عسل
عسل
2 سال قبل

به جان خودم این انصاف نیستتتتتت🙂
بازم تو خماری موندیم 😐💔

...
...
2 سال قبل

لطفاااااااااااا طولانییییییییییی کنننننننننننننننن خواهششششششش🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

ارام
ارام
پاسخ به  ...
2 سال قبل

نویسنده مارو دوس نداره😢😭 بخدا ک اشکم داره در میاد واس خورشید

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x