رمان زادهٔ نور پارت 87

5
(1)

 

با به گوش رسیدن صدای پارک کردن ماشین امیرعلی ، لیلا پوزخند نمایانی به چشمان زمردی خورشید زد و با قدم هایی آرام سمت در راه افتاد و به جای خورشید اینبار او در را باز کرد و با رویی گشاده که امیرعلی نمی دانست آخرین بار کی چنین لبخندی را از لیلا دیده بود ، سلامش داد .

بجای خورشید کت و کیف امیرعلی را گرفت …….. بجای خورشید دست دور گردن او انداخت و صورتش را بوسید و به جای او خسته نباشید گفت و خورشید را زنده زنده در آتش انتقامش سوزاند و خاکستر کرد ………. و چه تیز حلقه اشک را درون چشمان خورشیدی که خودش را پشت دیوار پنهان کرده بود ، دید و بیشتر خودش را به امیرعلی فشرد ………. چشمانش همچون دوربین های شکاری حال و روز خورشید را لحظه به لحظه رصد می کرد و از دیدن ویران شدن او سر مست تر از قبل می شد .

– عزیزم برو لباسات و عوض کن و دست و روت و آب بزن که یه شام خاطره انگیز انتظارت و می کشه .

امیرعلی بی حرف نگاهش را از لیلا گرفت و دور خانه گرداند …….. می دانست وقتی لیلا جلو بیاید ، خورشید دیگر جلو نمی آید ……… حضور خورشید را حس می کرد و قلبش می گفت خورشید گوشه ای ایستاده و نگاهش می کند ……… اما طولی نکشید که نگاه به اشک نشسته خورشید را دید و خورشید مضطرب از دیده شدنش توسط امیرعلی ، هول کرده دست به چشمانش کشید و با سر سلامش کرد .

امیرعلی لباس هایش را عوض کرد و سر میز برگشت و لیلا با همان لبخند پر تملقش سمت امیرعلی رفت و دست دور بازوی او انداخت و صورتش را به بازوی او فشرد .

– چه خبره که این همه غذا سفارش دادی ؟

– این چند وقته که غذای درست و حسابب نخوردی ، حس کردم که کمی ضعیف شدی ……… چند مدل غذا سفارش دادم که هر کدوم که میلت کشید و بخوری .

امیرعلی بازویش را از میان پنجه های لیلا بیرون کشید و پوزخند زنان نگاهش را روی میز چرخاند ………. باید احمق می بود اگر این لبخند های تصنعی لیلا را تشخیص نمی داد .

– جدیداً خیلی نگران من میشی ……… دفعه قبل که تو تب داشتم می سوختم ، ولم کردی و رفتی دنبال گشت و گزارت .

لیلا دندان هایش را روی هم فشرد و لبخندش را به زور حفظ کرد و روی لبانش نگه داشت ………. چقدر دلش می خواست مثل قبل توان داشت و جوابی دندان شکن به این مرد می داد ……. ولی در این شرایطی که قدم به قدم و دست به عصا راه می رفت ، باید شرایط احتیاط حفظ می کرد و دندان سر جگر می گذاشت و جواب این مرد را نمی داد .

– خورشید شام نمی خوره ؟

لیلا قاشق را میان پنجه اش فشرد و نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی خشمی لحظه به لحظه بر شدتش افزوده می شد را بگیرد ……… این توجه های غیر مستقیم امیرعلی ، زیادی روی اعصابش می رفت ……. زیر لب مدام با خودش تکرار می کرد : ” تحمل کن لیلا ، تحمل کن . چیزی به پایان بازی نمونده ”

– گفت میره بخوابه …….. مثل اینکه قبل از اینکه تو بیای یه چیزی خورده بود .

امیرعلی به مسیری که ختم به اطاق خورشید می شد نگاهی انداخت و قاشقی برنجش را درون دهانش فرستاد …….. انتهای شامشان بود که نیش زهر آگین لیلا همچون ماری افعی آرام و زنگ دار از دهانش بیرون آمد .

– این دختره بدون اینکه از من بپرسه ، خانم کاری داری من برات انجام بدم یا نه ، می زاره چند ساعت از خونه میره بیرون ……. یکی از لباسام و برای امروز می خواستم ، اما چون خانم دیروز پریروز گذاشتن و رفتن ، مجبور شدم لباسام و بدم به خشک شویی . کلفت استخدام می کنیم ، آخرشم باید لباسامون و بدیم جای دیگه که برامون آمادش کنن ……… سرونازم که خدارو شکر پا برای بالا اومدن نداره .

سر امیرعلی بالا آمد و سمت لیلا چرخید ………. از تمام حرف لیلا ، فقط تکه ای که مربوط به بیرون رفتن خورشید می شد ، نظرش را جلب کرده بود .

– خورشید رفته بود بیرون ؟

لیلا خیلی عادی ، ظرف کریستال سالاد فصلش را جلو کشید و بدون اینکه خودش را راغب به ادامه صحبت درباره این موضوع نشان دهد ، چنگالش را درون ظرف سالادش زد و چرخاند .

– آره ……… فکر کنم حدودا یه سه چهار ساعتی بیرون بود ………. با سامان بود .

ابروان امیرعلی درهم رفت و گره کوری خورد ……… این روزها قلبش دیگر آرامش سابق را نداشت ……. حس می کرد دارد برای بار دوم دارد از یک سوراخ ، دوبار گزیده می شود .

– با سامان ؟ ………. مطمئنی ؟

لیلا شانه ای بالا انداخت و نگاه پیروز شده اش را از صورت درهم امیرعلی گرفت و به طرف سالادش داد .

– آره ……. گفتم که لباسام و برده بودم که بدم به خشک شویی ……… وقتی داشتم بر می گشتم خونه ، دیدم که خیلی خوشحال و خندون از ماشین سامان پیاده شد …….. البته دم خونه نه ها ، سر خیابون پیاده شد ……… دختره مارموز ، تمام جوانب احتیاطم رعایت می کنه.

امیرعلی همچون اژدهایی آماده آتش پرتاب کردن ، نفس های عمیق و ممتدی می کشید ………. چیزی که می شنید را نه قلبش باور می کرد و نه دلش …….. اما با مغز لعنتی اش چه می کرد …….. مغزی که به آنی تمام جانش را با افکارش به آتش کشیده بود …….. خورشید و سامان ؟ خورشید او ؟ دختری که دلش را به سختی به او باخته بود ؟

– تو چشمام نگاه کن و بگو که خورشید و سامان و باهم دیدی .

لیلا خودش را شوکه و ترسیده نشان داد :

– به ارواح خاک آقاجونم با همین دوتا چشمام دیدم که خوش و خرم از ماشین سامان پیاده شد …….. گفتم که چند ساعت بیرون بود ………. منم داشتم از خشک شویی بر می گشتم که اتفاقی دیدمشون .

امیرعلی نفس هایی خرناس مانند عصبی اش را بیرون فرستاد و همچون ببری آماده حمله ، صندلی اش را صدا دار و خشن عقب کشید و با قدم های بلند سمت اطاق خورشید رفت و بدون آنکه در بزند و یا اطلاعی بدهد دستگیره در را پایین داد و وارد شد .

خورشید ترسیده از باز شدن یکدفعه ای در اطاقش نگاهش سمت در کشیده شد ……….. اما با دیدن صورت برافروخته امیرعلی و رگ بیرون زده پیشانی و گردنش و ابروان درهم گره خورده او قلبش فرو ریخت و نفس میان سینه اش حبس شد و تمام جانش به قالبی یخ بدل شد .

– چی …….. چی شده ؟

امیرعلی خشمگین در را بست و درون چارچوب در کوبید ……….. تا الان اون تماس های یک ماهه را صدها بار برای خودش توجیه کرده بود …….. اما این یکی را چه می کرد ؟ بیرون رفتن خورشید با سامان را چه می کرد ؟

– دیروز ، پریروز بیرون رفته بودی ؟

قلب خورشید برای بار دوم فرو ریخت .

– بله .

امیرعلی پا به عرض شانه باز کرد و یک دست به کمر گرفت و با دست دیگرش ته ریش درآمده اش را لمس کرد .

– با کی بودی ؟

– تنها ……. تنها بودم .

دروغ گفتن به امیرعلی را دوست نداشت ……… اما حسی به او می گفت ، با بیان واقعیت تنها امیرعلی را برای همیشه از دست می دهد ……… امیرعلی یک قدم دیگر جلو رفت و خورشید ترسیده خودش را نامحسوس روی تخت عقب کشید ………. امیرعلی تاکید وار برای بار دوم سوالش را تکرار کرد :

– با کی بودی ؟

خورشید نگاهش میان نگاه خشمگین امیرعلی دو دو می زد ……… آب دهانش را محسوسانه پایین فرستاد و امیرعلی سوالش را تغییر داد و جدی ، بدون آنکه قصد نشان دادن کوچکترین انعطافی در صدایش داشته باشد ، پرسید :

– کجا بودی ؟

– بیمارستان .

– اونجا چی کار می کردی ؟

– یه ……. یه تماس سر کاری از یه نفر داشتم . گفت مادرم تصادف کرده بردنش بیمارستان ……. منم رفتم بیمارستان ، اما بعد فهمیدم قصد اذیت کردنم و داشتن .

پوزخندی روی لبان امیرعلی نشست و دست به بازوان خورشید گرفت و بلندش کرد و به دیوار چسباندش و تن او را میان خودش و دیوار به حصار کشید و سرش را سمت سر او پایین کشید :

– تو چشمام نگاه کن و بگو تنها بودی .

خورشید نگاهش کرد و بی اختیار بغضش بالا آمد و تصویر امیرعلی میان دیده گانش تار و محو شد …….. انگار از پشت شیشه ای باران خورده ، او را می دید …….. بغضش بالا آمد ……… نتوانست دروغش را تکرار کند …….نتوانست لب از لب باز کند و چیزی بگوید که هر چه می گفت بر علیه خودش می شد ……….. ناچارا لال شد …… خفه شد . امکان نداشت امیرعلی باور کند که او اتفاقی سامان را میان راه دیده و تا بیمارستان همراه او رفته و بعد هم با او به خانه برگشته …….. اصلا اگر خودش هم بود ، باور می کرد ؟ آن هم با آن پیش زمینه ای که در ذهن امیرعلی درست شده بود .

امیرعلی بازوی خورشید را فشرد و تکانی به تن پوشالی او داد و قطره اشکی روی گونه خورشید رد انداخت :

– حرف بزن ……… بگو که تنها بودی .

– تنها …….. تنها ………

نتوانست …….. نشد . امیرعلی همان فرمانروایی بود که غافل گیرانه تمام قلبش را به تصرف خودش درآورده بود و وقتی به خودش آمد که در دام عشق او گرفتار شده بود و حالا دروغگویی به فرمانروای قلبش را خیانتی بیش نمی دانست ……….. امیرعلی آشفته تر از قبل بازوی خورشید را فشرد و تکان دیگری به تن بی جان شده او داد بلکه زبان به تکذیب بگشاید ، اما انگار خورشید هیچ تصمیمی برای تکذیب کردن نداشت .

– با من داری چی کار می کنی خورشید ؟ ……… با قلب من داری چی کار می کنی ؟ ……… چه غلطی داری می کنی خورشید ؟

تکان دیگری به تن خورشید داد و او را به دیوار کوبید و درد در جان خورشید نشست اما درد قلبش آنقدر زیاد بود که درد جسمش به چشم هم نمی آمد .

– همش سوء تفاهمه امیرعلی ………. همش سوء تفاهمه . من فقط شما رو دوستت دارم ….. هنوزم دوستت دارم .

صدای امیرعلی بلند شد ……… درد نشسته در جان او هم از لا به لای کلماتی که از دهانش با فریاد بیرون می ریخت ، پیدا بود .

– این چه دوست داشتنیه که با یکی دیگه روی هم می ریزی ؟ …….. این چه عشقیه که با یه نره خر دیگه بیرون میری ؟ ……… تو می دونی این روزا من تو چه برزخی دست و پا می زدم ؟ می دونستی همون ریز ماهانه تلفنت چه جونی از من گرفته ؟ با اینکه همه چیز بر علیه تو بود ، اما باز من قبولش نکردم لعنتی ……. چون هزارتا توجیه برای خودم ردیف کردم که فقط به این نتیجه برسم که قلبم برای آدم درستی می تپه . اما این یکی رو چطوری برای خودم توجیه کنم ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

پارت بعدی!

:)
🙂
2 سال قبل

صدف جون این حرفی ک شما میزنی درسته اما برای کسی که سرش تو زندگی خودشه نه کسی مث لیلا که با اینکه شوهر داره ولی دنبال جلب توجه مردای دیگه باشه ، لیلا اگر نمیخواست شوهرش ولش کنه باید فقط کمی ب امیر علی توجه میکرد ،
همین…
تاطه امیر علی اون اولا که خورشید هم اومده بود و رفتن لباس بخرن واسه ی خورشید، برای لیلا هم لباس زیبا انتخاب کرد ولی لیلا اون لباس و جلو چشما امیر علی انداخت زباله
پس حالا حقشه ، باید بکشه ، دختره ی بووووق

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂😂😂😂کظم غیظ

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂😂😂

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

تا ما بخواهیم به پایان شب برسیم دق میکنیمممم

یلدا
یلدا
2 سال قبل

نه به اول که له له میزدم واسه خوندنش نه به الان که اینقد چرت شده کلا یادم میره بخونمش و خیلیییییییی دیر میخونم
لطفااااااااااا مثل قبل جذابپیش ببر😑

Narges
Narges
2 سال قبل

میشه داستان مث آدم بنویسی

Maral
Maral
پاسخ به  Narges
2 سال قبل

گل گفتی

𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
2 سال قبل

😩😩كي دستشون رو ميشه؟

صدف
صدف
2 سال قبل

ببخشید ولی اصلا با عقل جور در نمیاد یه نفر تو خونه ای که همسرش زندگی می‌کنه با کلفتش اینطوری دل و قلوه بدن
رمان باید به واقعیت نزدیک باشه

عسل
عسل
پاسخ به  صدف
2 سال قبل

رمان و از اول خوندی خواهر ؟ 😐🤣
لیلا خودش به امیر علی خیانت کرده
امیر علی خورشید و به خاطر قرضی که پدر خورشید تو شرکت بالا آورده بود صیغه کرد اما برای اینکه بقیه نفهمن گفت به عنوان خدمتکار آوردتش
از اول رمان هم تاکید کرده که خورشید همش از امیر علی دوری می‌کنه و اون خط قرمز هارو رعایت می‌کنه تا اینکه عاشق هم میشنو اینطوری میشه

ولی بازمممم خورشید تقصیری ندارع
( یعنی انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که یه ساعت زر زدم و توضیح دادم :/ )

صدف
صدف
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

آره خوندم از اول
ولی خب کلا از عقل به دور هست به هر دلیلی هیچ زنی اجازه نمیده کلفت خونه ش اینقد راحت و پررو جلو چشم خودش تو بغل شوهرش بره و بهش ابراز علاقه کنه
اگر لیلا خیانت کرده امیرعلی هم در حالیکه متاهل هست خیانت کرده بدون اجازه ی همسرش ازدواج کرده و عاشق شده

صدف
صدف
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

تو دنیای واقعی اینطور اتفاقی بیفته زن راحت همچین دختر و شوهر پررویی رو جرواجر می‌کنه 😅😅

...
...
2 سال قبل

بابا درستش کن داره بدتر میشههههه

عسل
عسل
2 سال قبل

بای زندگی 🙂 🙂💔

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x