رمان زادهٔ نور پارت 88

5
(1)

بازوان خورشید را رها کرد و قدمی عقب رفت و آرام تر از ثانیه قبل ادامه داد ……. انگار جان او هم اندک اندک از تنش خارج می شد :

– با سامان بودی نه ؟؟؟ ………. با اون در ارتباطی …….. به این نتیجه رسیدی که من به دردت نمی خورم و اون برات بهتره ……. گفته بودم از تنها چیزی که نمی گذرم ، خیانته …….. گفته بودم که لیلا خیانت کرد و برای همیشه از قلبم افتاد بیرون …….. گفته بودم ، اگه بهت علاقه مند شدم ……… اگه عاشقت شدم ، اگه قلب و روحم و به تو دادم ، فقط بخاطر سادگی و پاکیت بود ………. چرا خراب کردی ؟ …….. چرا خودت و تو نظر من تا این حد پایین آوردی ؟ چرا خودت و تو چشم من خار کردی ؟

– به خدا پاپوشه …….. پاپوشه امیر علی .

و ویران شده زانوانش لرزید و هق هق زنان روی زمین افتاد و امیرعلی بی توجه به او عقب گرد کرد و از اطاقش خارج شد ………. نه ایستاد تا از بین رفتن قلب و روح او را ببیند …….. نه ایستاد تا ویران شدنش را ببیند ……. نه ایستاد تا زجه های از ته دل او و قسم هایش را بشنود ……… تنها رفت ……. فقط رفت و با خودش گفت : ” من چی براش کم گذاشتم که ولم کرد و رفت ؟ ”

تا زمانی که خورشید بالا بیاید ، خورشید پای سجاده اش نشسته بود و با خدا درد و دل می کرد و هق هق می نمود و دردهایش را بیرون می ریخت و از کسی که این بازی ناجوانمردانه را شروع کرده بود گله و شکایت می کرد .

امیرعلی سرد که بود ، سرد تر هم شد ……. انگار به امیرعلی چند ماه پیش بدل شده بود . همان امیرعلی که انگار هیچ فرقی با یک قالب یخ ندارد …….. انگار امیرعلی واقعا همه چیز را پذیرفته بود و قبول کرده بود.

چشمانش پف کرده بود و سرش درد می کرد و حس می کرد گیج می رود . حتی موهایش را باز گذاشته بود و اجازه داده بود بی قید و بند روی شانه هایش بریزد …… اما با این حال همچون هر صبح ، به آشپزخانه رفت و میز صبحانه را چید و بی صبرانه با قلبی که پر تپش می کوبید ، منتظر امیرعلی ایستاد .

اما با شنیدن صدای در ورودی خانه ، ترسیده از جا پرید و سمت پنجره آشپزخانه رفت و با دیدن امیرعلی که ساک به دست به سمت ماشینش می رفت ، قلبش فرو ریخت و نفهمید چطوری در متصل به حیاط آشپزخانه را باز کرد و به سمت امیرعلی دوید و داد زد :

– امیرعلی .

صدایش مخلوطی از فریاد و بغض بود …….. امیرعلی با شنیدن صدای او ، سر سمتش چرخاند و خورشید بی وقفه ، تنها دوید و امیرعلی نگاهش سمت پاهای او کشیده شد و ابروانش بیشتر درهم رفت …….. می ترسید خورشید با این قدم های بی احتیاط و بلندش ، سکندری بخورد و روی زمینِ پر شاخ و برگ بی افتد …….. اما خورشید بی توجه و بی وقفه سمتش می دوید ……… نفس زنان در حالی که موهای لخت بازش دورش ریخته شده بود ، مقابلش ایستاد و نگاه ترسیده اش میان چشمان امیرعلی و چمدان میان دستش ، رفت و آمد کرد :

– کجا داری می ری ؟

– کجا می ری ؟

امیرعلی اخم کرده ، شانه خورشید را به سمت عقب هول داد :

– چیزی سرت نیست ، برو داخل .

– باشه می رم ……. ولی تروخدا بگو کجا میری ؟

اشک هایش پشت سرهم و یکی بعد از دیگری روی گونه خیسش سر می خورد و زیر چانه اش می رفت ………. این نگاه اخم کرده را دوست نداشت ……… این نگاه دلگیر و غریبه را دوست نداشت …….. این صدای سرد و بی حس را دوست نداشت …….. این مرد یخیِ مقابلش بدجوری تن و بدنش را می لرزاند و می ترساند .

– جشنواره دارم ، باید برم کیش ……… می رم که خوب فکر کنی . وقتی برگشتم می خوام تصمیمت و گرفته باشی …….. فقط ازت می خوام احترام این محرمیت بینمون و نگه داری …….. البته اگه برات سخت نیست .

نیشش زهردار بود که این چنین قلب خورشید را به آتش کشید ؟؟؟ ……. یا نمکِ بر روی زخمش زیاد بود که این چنین دلش را سوزاند ؟؟

– پس فردا بر می گردم …….. خوب فکرات و بکن . وقتی برگردم ازت جواب می خوام .

خورشید مچ دستش را گرفت و کشید ……… حتی میان اشک و گریه هایش ، به فکر او بود :

– لااقل بیا یه چیزی بخور برو ……… گشنه نرو .

امیرعلی دستش را از میان پنجه های او بیرون کشید و ابروانش را عمیق تر درهم گره زد .

– بس کن خورشید …….. برو داخل …….. برو تا دیوونم نکردی …….. برو که کاری کردی از هر چی زن و جنس مونث هست ، بیزار بشم ……… برو که دیگه برام فرقی با لیلا نداری .

خورشید با گریه نگاهش کرد و خواست جلو برود ……… خواست خودش را در آغوشش پرت کند تا امیرعلی از صدای کوبش بی امان قلبش حس و حال او را بفهمد و درک کند …….. اما امیرعلی دست روی شانه او گذاشت و اجازه جلوتر آمدن را به او نداد و دستان خورشید که برای حلقه شدن دور کمر او بالا آمده بود ، روی هوا خشک شد .

– برو تو .

خورشید نالید و …….. میان هق هق هایش عاجزانه و از ته دل صدایش زد :

– امیرعلی .

– عصبیم نکن خورشید …….. برو تو . من دیگه اعصاب خودمم ندارم ، چه برسه به یکی به دو کردن با تو .

و رویش را از خورشید گرفت و با با قدم های بلندتری به سمت ماشینش قدم برداشت و صندوق عقب را باز کرد و چمدان گران قیمتش را درون صندوق شوت کرد و در را بست .

خورشید هنوز هم هق هق زنان سعی می کرد نظر اویی که به طور محسوسانه نگاهش را از او می گرفت جلب کند …….. اما امیرعلی انگار تصمیم جدی برای نادیده گرفتن او گرفته بود …….. امیرعلی دیگر غیرقابل دسترس به نظر می رسید ………. اما با تمام این احوال کور سوء نور باریکی در دلش دل دل می زد ، که امیرعلی امکان ندارد دلش به حال او برحم نیاید و رو سمتش نچرخاند و آغوشش را به روی باز نکند …….. اما انگار همه چیز زیادی درهم ریخته بود .

با خروج ماشین امیرعلی از خانه ، همان کور سوء امید هم در دلش کشته شد و شیون کنان روی زمین افتاد و خاک زیر پایش را چنگ زد …….. امیرعلی رفته بود.

نمی دانست چه مدت گذشته بود که تن خشک شده اش را روی زمین جمع کرد و قدم های بی جانش را سمت اطاقش کشاند و خودش را روی تختش انداخت و نفهمید ثانیه به ثانیه لحظات نفرین شده امروز صبحش را لیلا از پشت شیشه پنجره اطاقش ، نظاره گر بود و با لبخند پیروزی بر لب ، نگاه می کرد .

****

دو روزی گذشت ……… دو روزی که انگار خورشید روی دور بدشانسی اش افتاده بود و لیلا روی دور خوش شانسی اش ………. ساعت هشت و خورده ای صبح بود که لیلا آرایش تمیز و تمام و کمالی کرد و بهترین لباس مهمانی اش را پوشید و با حس پیروزی که در سلول سلول تنش موج می زد ، پایین رفت ……… آنقدر حالش خوب بود که برخلاف همیشه ساعت هشت صبح از خواب برخواسته بود و لاک ناخن های دست و پایش را به قرمز تغییر رنگ داده بود ……… هشت صبحی که خیلی وقت بود به چشم ندیده بود و همیشه ساعت ده صبح تازه تنش را از تختش می کند .

موهای کوتاهش را مدل دار آرایش کرد و دوشی با ادکلنش گرفت و پایین رفت و بدون آنکه در بزند ، یک ضرب وارد اطاق خورشید شد و سمت تخت او قدم برداشت . از دیروز که حال نزار او و صورت برافروخته و چشمان خمار شده اش را دیده بود ، فهمیده بود که خورشید در شرف تب کردن است .

با باز نشدن پلک های خورشید از صدای باز شدن در اطاقش ، دست روی پیشانی اش گذاشت و با حس گرمای زیاد پیشانی اش ، ابروانش متعجب بالا رفت ………. فهمیدن اینکه این تب ، تب عصبی است ، چندان کار سختی نبود ……… اما تمام این ها باعث نشد تا او دست از افکار پلیدش بکشد و خورشید را به حال خودش رها کند ………. امروز بهترین موقعیت برای عملی کردن نقشه اش بود ……… تنها باید منتظر می ماند تا سروناز به خانه بیاید و او را به دنبال نخود سیاهی بفرستد .

– سلام خانم .

لیلا که روی مبل نشسته بود ، پر توقع و طلبکار نگاهش را سمت سروناز چرخاند .

– سلام سروناز خانم …….. از این طرفا ……. هر روز دیرتر از دیروز …….. فکر کردی اینجا خونه خالته که هر وقت دلت کشید بیای ؟

– خانم من الان چند ماهه که به دستور خود آقا ساعت ده صبح اینجا می یام …….. شما همیشه ساعت ده و نیم تازه پایین می یاین تا صبحونه بخورید ، بخاطر همین خبر از تغییر ساعت اومدنِ من نداشتید .

– خیلی خب ، نمی خواد بیشتر از این توضیح بدی …….. برو لباسام و از خشک شویی بگیر . امروز جایی قرار دارم ، اون لباسا رو می خوام . شکر خدا نه تو دیگه به لباسا دست می زنی نه اون دختره افریته ……… خدارو شکر این خشک شویی ها هستن . وگرنه کارم لنگ شما دوتا بی عرضه می موند .

سروناز حرصی پلک روی هم گذاشت . نفس عمیقی کشید …….. این زن انگار هیچ بویی از تربیت و انسانیت نبرده بود تا لااقل احترام اویی که چندین سال از او بزرگتر بود را نگه دارد .

– لباسا رو خورشید سر و سامان میده ……. اما می دونید که این دو سه روزه حالش خوب نیست ……. امروز می خواستم لباسا رو خودم بریزم تو ماشین .

– لازم نکرده ، برو از خشک شویی لباسام و تحویل بگیر .

– بعد از اینکه صبحانتون و آماده کردم میرم .

– اون موقع نه …… همین الان برو . گشنم نیست . چیزی هم بخوام خودم میرم از تو یخچال بر می دارم می خورم . اون لباسا الان برام مهمترن .

– چشم . فقط به اون خشک شویی سر خیابون دادید ؟

لیلا زهرخندی که بسیار سعی داشت تا بر روی لبانش ظاهر شود را به سختی کنترل کرد و عادی گفت :

– نه به خشک شویی آلاله تو نیاوران دادم .

ابروان سروناز بالا رفت .

– اونجا ؟ …….. چرا انقدر دور ؟ سر خیابون خودمون که خشک شویی داره .

– از کار خشک شویی سر خیابون راضی نیستم ……… دفعه پیش لباسم و که لک شده بود دادم بهش ، با همون لک دوباره برم گردوندن . تصمیم گرفتم از این به بعد لباسام و بدم خشک شویی آلاله . دوستام از کارشون زیاد تعریف می کنن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

من فک میکنم امروز قرار سامان بیاد خونه واین نقشه جدید اوناست که واقعا دیگه پارت رو نمیخونم و آخرش رو نگاه میکنم ببینم تهش چیشد r

𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
2 سال قبل

چرا انقدر اين دختر خنگو ساده اس حرصمو در اورده

عسل
عسل
2 سال قبل

آخرش من سر این رمان و فهمیدن حقیقت از طرف امیر علی و خنگی خورشید و نقشه های لیلا و سامان پیر میشم دق مبکنمممم.

علوی
علوی
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

این جوری که بوش میاد قرار نیست بفهمه، خورشید هم بعد از این صیغه، راهی خونه باباشه.
البته اگه امروز که سامان میاد سروقت خورشید که از تب نیمه بی‌هوشه، یه گلدون یا آباژور کنار تخت، تو فرق سر خورشید یا سامان خرد نشه و یک نفر به جرم قتل عمد به زندان نیوفته

ببخشید ببخشید!! من بیشتر جنایی به ماجراها نگاه می‌کنم.

یلدا
یلدا
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

منم همینطور 😔😪

آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x