رمان زادهٔ نور پارت 92

4.5
(2)

 

امیرعلی آنقدر عصبی بود …….. آنقدر بدنش از خشم گر گرفته بود که تب نشسته در تن خورشید را حس نمی کرد .

– نمی خوای به دست گلات نگاه کنی ؟

خورشید نگاهش سمت عکس هایی که مقابلش روی پتو ریخته شده بود ، کشیده شد ……… حس کرد به آنی سرش گیج رفت ………. چندبار پلک زد و شوک زده دست جلو برد و یکی از عکس ها را برداشت و بالا آورد و باز هم نگاهش کرد ………. خودش بود و …… سامان . آن هم در آغوش هم و با آن وضعیت و بدون حجاب . اما مگر می شد ؟؟؟

تعادلش داشت بر هم می خورد که امیرعلی عصبی قدم دیگری جلو رفت و همچون ببری زخم خورده موهای رها و پریشان خورشید را از پشت چنگ زد و به عقب کشاند ………. آنچنان که سر خورشید به سمت صورت اویی که بالا سرش قرار داشت ، تغییر جهت داد .

– با همینا براش دلبری کردی ؟ ……… با همینا اون و سمت خودش کشوندیش ؟ …….. با همین چشما بهش چراغ سبز نشون دادی کثافت ؟ …….. بهت گفتم حرمت نگه دار ……. چرا منه احمق نشناختمت ؟

و خورشید را بی توجه به چهره تب کرده و جمع شده از درد او ، از مویش کشید و او را از تخت پایین کشید و با تمام توان او را به دیوار کنار دستش کوبید و نفس خورشید از این کوبش محکم بند آورد و باعث شد خورشید روی دیوار سر بخورد و روی زمین بنشیند ……….. خورشید امیرعلی را نمی شناخت …….. به هیچ عنوان این امیرعلی ای که همچون کوه آتشفشانی در حال فوران بود را نمی شناخت . ناتوان با صدایی که انگار از ته حلق بیرون می زد ، نالید :

– درو ……. غه . درووو ……. غه .

امیرعلی خشمگین چنگ به یقه لباس خورشید زد و عصبانی او را بالا کشید ……. کلمات نجویده از میان لبانش بیرون می ریخت :

– بازم توی هرزه انکار می کنی ؟ ……… دیگه قراره چطوری منه مرده گنده رو خام خودت و این ظاهر فریبندت کنی ؟ …….. قراره دیگه چطوری منه احمق و خام دروغات کنی ؟ ……… دروغ تویی ، نه این عکسا ……. نه اون تماس های یک ماهه .

و دستش بالا رفت و روی صورت خورشید پایین آمد ……… نمی دانست چند بار به صورت خورشید کوبید …….. نمی دانست چقدر خورشید را کتک زد …….. دیگر هیچ چیز نمی فهمید …….. فقط لب و دهن خونی شده خورشید را می دید و بس . به جنون رسیده بود و توقع رفتار عقلانی از آدمی که به جنون کشانده بودنش ، امری نادرست بود .

نفس زنان خورشید را تکانی داد و نفهمید کی رد اشک روی گونه های خودش هم رد انداخت و چشمانش مرطوب گشت .

– تو یه کثافتی ………. چرا من نشناختمت ؟

و بار دیگر تکانی به تن خورشید داد و بلند تر فریاد زد :

– چرا خفه خون گرفتی ؟ ……… حرف بزن لعنتی ؟ بگو چرا من و به بازی گرفتی ؟ ………. چرا زندگی منی که داغون بود و داغون تر کردی .

خورشید پلک هایش که بسته شده بود را به سختی باز کرد و گوی های سبز درون چشمانش را به رخ امیرعلی کشید ………. فکر می کرد دیگر فاصله ای با مرگ ندارد ، و در حالی این جهان را ترک می کرد ، که حتی توانی برای دفاع از خودش را هم ندارد .

امیرعلی خورشید را روی تخت پرت کرد و صورت خورشید از دردی که به آنی در پهلویش نشست درهم جمع شد و ناله اش را بلند کرد ………. سر گیجه اش ده برابر شده بود و نمی دانست این سرگیجه بخاطر کتک هایی است که خورده ، یا تبی است که انگار حتی نسبت به ثانیه های پیش بالا تر رفته ……….. دیگر هیچ چیز را نمی فهمید ……… زمین و زمان به دور سرش می چرخید و می دانست چند قدمی تا مرگ فاصله ندارد .

امیرعلی نفس زنان عقب عقب رفت و قطره اشک دیگری روی گونه اش رد انداخت ……… انگار نقطه پایان عشقش به خورشید دقیقا همینجا بود .

به سرعت عقب گرد کرد و از اطاق خورشید خارج شد و خورشید را همانطور درهم و شکسته و درب و داغان با صورتی خونی بر جای گذاشت و رفت ………. خورشید خواست دستش را بلند کند تا صدایش بزند …….. دلیل و برهان بیاورد ، اما انگار بی جان تر از آن بود که دستش بلند شود و یا زبانش بچرخد . تنها با پلک هایی که میل عجیبی برای بسته شدن داشتند ، رفتن او را نگاه کرد و با تار شدن بیشتر نگاهش پلک هایش بی اختیار روی هم افتاد و از هوش رفت .

سروناز طبق قرار همیشه ، ساعت ده و نیم آمد و مستقیماً سمت آشپزخانه حرکت کرد و چادرش را درآورد و روی کابینت انداخت . زیر سماور را روشن کرد و نونی از فریزر درآورد و درون تستر گذاشت و لوازم صبحانه خورشید را آماده کرد .

سینی صبحانه را برداشت و سمت اطاق خورشید راه افتاد ……… در اطاقش را باز کرد و صدایش زد …….. پشت خورشید به او بود .

– خورشید خانم بلند شو ……… بلند شو که صبحانت و برات آوردم .

با نشنیدن جوابی از او جلوتر رفت و دست روی بازویش گذاشت ، که خورشید به کمر روی تخت دراز شد و سروناز با چشمانی گشاد شده و شوکه به صورت خونی و متورم شده خورشید و ملافه خونی زیر سرش نگاه کرد و سینی از دستش رها شد و با صدای بدی به زمین خورد و تمام لوازم صبحانه کف زمین پخش شد .

شوک زده ، با مکثی خم شد و خورشید را تکانی داد .

– بلند شو ……… بلند شو دختر ……. بلند شو .

تکانش را شدید تر کرد ………. این جواب ندادن های خورشید بدجوری تن و بدنش را می لرزاند .

– یا حسین …….. یا حضرت عباس ……. چه بلایی سرت اومده ؟

به سمت آشپزخانه دوید و موبایلش را از داخل کیفش بیرون کشید و شماره برادرش که امروز او را تا خانه امیرعلی رسانده بود ، گرفت و همانطور موبایل به دست سمت اطاق خورشید برگشت و بالا سرش ایستاد …….. با اتصال تماس ، برادرش قبل از سلام و علیکی درجا گفت :

– چی شده آبجی ؟ چیزی جا گذاشتی تو ماشین ؟

– سعید کجایی ؟ …… هنوز نزدیک خونه کیان هستی ؟

– آره . زیاد دور نشدم . چطور ؟

– برگرد سعید ……. برگرد . دختره رو کشتن .

– چی ؟ کشتن ؟ چی می گی سروناز ؟

– برگرد ………. باید برسونیمش بیمارستان . برگرد سعید .

– خیله خب الان می یام .

تماس را بدون آنکه منتظر حرف دیگری از سمت برادرش باشد ، قطع کرد و نفهمید موبایلش را کجا انداخت ……… پای تخت خورشید زانو زد و دستی به صورت داغ و گونه ورم کرده و لبان پاره شده او کشید که چشمانش سمت عکس هایی که آن طرف تخت مقداریش پخش روی تخت و مقداریش روی زمین ریخته شده بود ، کشیده شد ……… تخت را دور زد و عکس ها را جمع کرد و برداشت و نگاهشان کرد ……….. باور چیزی که می دید ، سخت نبود . بلکه امکان ناپذیر بود ……….. خورشید کی با سامان عکس گرفته بود ؟؟؟ آن هم با این سر و وضع ………… او که همیشه همراه خورشید بود .

عکس ها را روی زمین انداخت و لباس به تن خورشید پوشاند …….. الان جان خورشید مهم تر از کنجکاوی درباره این عکس ها بود.

با بلند شدن صدای آیفن ، سمت اف اف دوید و شاسی را فشرد و در ورودی را باز کرد و رو به برادرش که با قدم هایی دو مانند سمتش می آمد ، فریاد زد :

– بدو سعید ……… بدو .

لیلا خواب آلود با شنیدن صداهای فریاد سروناز اخم کرده و بی حوصله پله ها را پایین آمد و با ابروان درهم به سروناز که هول کرده و دستپاچه این طرف و آن طرف می دوید نگاه کرد و بعد چشمانش سمت مرد غریبه ای که بدون توجه به او پشت سر سروناز به سمت اطاق خورشید ، می دوید کشیده شد .

سعید وارد اطاق خورشید شد و با دیدن خورشید همان میان اطاق ، شوکه و متعجب متوقف شد .

– این ………. این دختر چرا این ریختی شده ؟

سروناز چادرش را به سرش کشید و لبه چادر را زیر بغلش زد .

– بلندش کن سعید …….. الان وقت اصول دین پرسیدنه ؟ بلندش کن تا این بچه از دست نرفته.

– سروناز ……… این دختر و هر جا ببریم ازمون می پرسن این دختر چرا اینجوری شده ……… پای خودمون الکی الکی گیر می افته .

سروناز با اخم نگاهش کرد و بی حرف و حرصی خودش خم شد تا دست زیر خورشید بی اندازد و بلندش کند ………. سعید که حرف نگفته سروناز را که چیزی کم از دشنام نداشت را از چشمان خشمگین او خوانده بود نچی کرد و شانه سرونازی که روی خورشید خم شده بود را گرفت و عقب کشید .

– برو عقب . خودم بلندش می کنم .

با احتیاط بلندش کرد ……….. خورشید زیادی سبک و داغ به نظر می رسید …….. گردن خورشید روی ساق دست سعید قرار گرفته بود و سر خورشید رو به عقب خم شده بود و دو دستش از دو طرف تنش آویزان شده بود و در هوا تلو تلو خوران تکان می خورد .

لیلا که صدای بلند حرف زدن های سروناز کنجکاوش کرده بود ، میان سالن ایستاده بود ، اما با دیدن سر و صورت خونی خورشید و چشمان بسته اش و هول و ولایی که سروناز و سعید داشتند ، وحشت زده چشمانش گشاد شد و دست جلوی دهانش گرفت ………… صورت خورشید زیادی سرخ و متورم به نظر می رسید .

– چی ……… چی شده ؟

اما سروناز صبر نکرد تا جواب او را بدهد و همراه با سعید با قدم های بلند از خانه خارج شد .

امیرعلی با صدای گوش خراش لاستیک ، ماشینش را مقابل خانه سامان متوقف کرد و با تن حرارت گرفته از خشمی که کم از کوره نداشت و چشمانی که انگار دیگر خبری از زندگی درونشان نبود و تنها سیاهی و تاریکی و تباهی درونشان موج می زد ، از ماشین پیاده شد و در را محکم بست و به سمت در بزرگ خانه سامان قدم برداشت و محکم به در کوبید ……….. باغبان که درون حیاط بود با شنیدن صدای ضربان کوبنده ای که به در زده می شد ، با قدم های دو مانند سمت در رفت و در را باز کرد …….

اما از دیدن چشمان سراسر خشم و خونبار امیرعلی در را بی اختیار رها کرد و قدمی عقب رفت.

– سلام …….. آقا .

اما امیرعلی انگار باغبان مقابلش را نشناخته باشد ، با دست به سینه او کوبید و او را از سر راهش کنار زد و داخل رفت و فریاد که نه …… نعره اش بلند شد :

– سامان ……… سامانِ کثافت …….. بیا بیرون ……… بیا بیرون بیشرف .

سامان که آماده بیرون رفتن شده بود ، با شنیدن صدای نعره های امیرعلی ، نامطمئن گوش هایش را تیز کرد ……. اما با بلند شدن دوباره نعره های امیرعلی ، با قدم های بلند از خانه خارج شد و وارد حیاط شد ………. باید خدا را شکر می کرد که دو روز پیش مادرش را برای یک سفر چند روزه به همراه پدرش به ترکیه فرستاده بود ………. وگرنه نمی دانست برای این اتفاق چه توجیهی برای مادرش بیاورد …….. وارد حیاط شد و با ابروان درهم و دست به کمر گرفته و پا به عرض شانه باز کرده به امیرعلیِ زخمی نگاه کرد و او هم صدایش را بالا برد :

– چیه صدات و انداختی روی سرت داد می زنی ………. مثل اینکه یادت رفته اینجا خونه است نه طویله .

امیرعلی همچون ببری آماده حمله سمتش حمله کرد ………. باید سامان را می کشت …….. باید گردنش را خرد می کرد …….. اصلا باید آدمی را که از همان اول متوجه شده بود که به خورشیدش نظر دارد را نیست و نابود می کرد ……….. خورشیدی که کمتر از یک ماه از محرمیتش مانده بود و پنج ماهش همچون برق و باد سپری شده بود …….. باید همان ابتدا پای سامان را از زندگی اش برای همیشه می برید تا کار به اینجا نمی کشید .

جلو رفت و مشت گره کرده اش را با تمام توان و بی خبر در صورت سامان کوبید و سر سامان را از شدت مشتش به عقب پرت کرد .

– الان من کاملا برات تشریح می کنم که اینجا طویله است یا خونه .

و باز هم در حالی که موج عظیمی از خشم را درونش حس می کرد ، باز هم مشتش را درون صورت سامان کوبید ………. انگار این خشم طغیان کرده نیرویش را دو برابر کرده بود و زورش را حسابی به سامان می چرباند . به راستی با این خشم و زوری که تمام جان امیرعلی را به آتش کشیده بود و شعله ور نموده بود ، سامان شانسی برای مقاومت در برابر او نداشت .

– با خورشیدِ من روی هم می ریزی کثافت ؟ ………… با خورشیدِ من بیرون می ری و به ریش نداشته من می خندی بی وجود ؟

باز هم کوبید ……… اصلا مجالی برای نفس کشیدن به او نمی داد و همچون سیلی های پی در پی که نصار صورت خورشید کرده بود ، مشت به صورت سامان می کوبید و گاهی هم که حس می کرد جان آتش گرفته اش آرام نمی گیرد ، لگد به شکمش می زد .

خدمتکارها از شنیدن صدای داد و فریادهای امیرعلی و سامان بیرون ریختند و باغبان و مرد دیگری بازوان امیرعلی را از پشت گرفتند و سعی کردند از سامان دورش کنند …….. و چقد کنترل و گرفتن امیرعلیِ طغیان کرده ، سخت و دشوار بود . امیرعلی نعره زد ……. آنچنان که صورت و گردنش یک پارچه خون شد و رگ گردنش بیرون زد .

– اون لعنتی رو کشتم ………. تو رو هم می کشم .

سامان که از شدت درد پیچیده در گونه و بینی اش خم شده بود و خون از بینی اش روی زمین می ریخت ، با شنیدن حرف امیرعلی حس کرد ضربان قلبش برای ثانیه ای از کار افتاد ………. نفهمید امیرعلی چه گفت ……… گفت چه کسی را کشته ؟؟؟ اون لعنتی ؟؟؟ منظورش که خورشید نبود ؟؟؟ بود ؟؟؟

به سختی کمر راست کرد و خونِ راه گرفته از بینی اش به زیر چانه اش تغییر مسیر داد .

– کی رو کشتی امیر ؟

امیرعلی فریاد زد …….. نعره زد ……. که فقط بغضِ در پس خشمش را مهار کند ……. تا نم نشسته درون چشمان خون افتاده اش را پنهان کند …….. تا درد درون سینه اش را بیرون بریزد . خورشیدش را زده بود …….. در حد مرگ کوبیده بود .

– خورشیدم .

****

در سکوت دادگاه سرونشت
عشق بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلداده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

54 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عاطفه
عاطفه
2 سال قبل

کاش یکم زیاد تر بود

...
...
2 سال قبل

پارت جدید چرا باز نمیشه؟نمیاره

...
...
2 سال قبل

پارت جدید کو؟؟

Darya
Darya
2 سال قبل

میشه امروز زودتر پارت بدید

سلام ب همه
سلام ب همه
2 سال قبل

لیلا و سامان خیلی به هم میان😂
از شوخی بگذریم خورشید و امیر که تهش به هم میرسن و همه چی خوب میشه بعد لیلا متحول میش شاید اگه یه مویرگ انسانیت داشته باشه البته،
بعد تکلیف سامانم معلومه دیگ می‌ره یکی از را هاشو میگیره یا رو یکی کراش میزنع اونو میگیره ولی برام مهم نیست اون چکار مکنه و اولشم حدسم اینع سامان او میدع امیر می‌ره لیلا رو می‌کشه بعدم سامان دق می‌کنه تامام😁

ولی خداییش تو نهارم یه چی بود واسه هر کی صد تا سرنوشت نوشتم😂😅

ماهک
ماهک
پاسخ به  سلام ب همه
2 سال قبل

حال میده بر عکس اینایی که ما انتظار داریم بنویسه😂

من
من
2 سال قبل

کاش خورشید بمیره

Asal
Asal
2 سال قبل

میگم حالا همه فکرا ک شبیه هم در اومد که😐
همه میگن سامان لو میده و. ….
کاش نویسنده متفاوت تر از فکر ما بنویسه
حذابیتش بیشترع😋
اصن رمانی که بتونی دوسه تا اتفاق احتمالیشو بگی دیگه بدرد نمیخوره
مث همه فیلما ایرانی ک میدونی تهش چ خبرع😶
ولی نویسنده جان سر جدت چ وضعیه دق میدی توروخدا
روزی دوتا پارت بزار خب چی میشه مگه 😐😒

Darya
Darya
2 سال قبل

وای خدا کنه خورشید نمرده باشه
به‌ نظر من سامان همچی میگه امیرعلی هم پشیمون میشه خورشید هم شاید کما بره لیلا هم ممکن بخاطر کارهاش بلایی سرش بیاد اما به نظرم اگه لیلا آدم بشه یعنی همون متحول بشه بهتر
خورشید هم بعد چند وقت حالش خوب بشه امیرعلی هم معذرت خواهی کنه خورشید هم بعد چندوقت ببخشا و کنار هم خوب زندگی کنن

Ana
Ana
2 سال قبل

پارت بزار فاطمه تورو خدااااا

R
R
2 سال قبل

نکنه اتفاق خیلی بدی برای خورشید بیفته اون بدبخت که هیچکاره است تو این قضیه امیدوارم شعر آخرش سرکاری باشه

من
من
پاسخ به  R
2 سال قبل

کاش خورشید بمیره

سارا
سارا
پاسخ به  من
2 سال قبل

پارت بیشتربزار اینجوری خوب نیست

Popk
Popk
2 سال قبل

من حس میکنم سامان مثع سگ میترسه و سریع حقیقت و میگه
بعدش خورشیدم طفلکی مثلا ایکاش بره تو کما که امیر علیم پشیمون بشه از کارش و بعد کلی منت کشی به روال سابق برگردن
بعد لیلاهم از ترسش از کشور میخاد خارج بشه قاچاقی
بعد یهو گیر قاچاقاچیا میوفته
یا برده بشه یا اعضا و جوارحش و در بیارن دل ما خنککککککک شه به حق ۵ تن 🤲🏻😂

:)
🙂
پاسخ به  Popk
2 سال قبل

😂😂😂خیلی هم عااالی

R
R
2 سال قبل

ن بابا کجا تموم شد… تازه شروع ماجراست… اون شعر فک کنم وصف حال خورشید و امیر علی بود…. فک کنم سامان میگ ک همش نقشه اونا بوده خورشیدم فک کنم ی چیزیش میشه مثلا ب کما میره فک کنم….

:)
🙂
پاسخ به  R
2 سال قبل

ن بابا اخه مگع فیلم هندیه که بره کما و اینا شماهاهم شلوغش کردیداا
فوقش میره دکتر دکترم میگه ک فشار عصبی وارد شده و ی مسکن میده میره پی کارش دیگه ..😂😂😂

راستی فاطی یه سوال دارم
این رمان افگار خوشگله ؟ اگر خوبه تا بخونم ولی سر جدت راستشو بگو چون درسام سنگینن و جایی واسه رمان زشت ندارم ک همش فکرم درگیر بشه😂🙄👈👉 اینم اولشو خوندم زیاد جالب نیمد ولی وقتی تو نظرای گلاویژ گفتی که ی پسر کراش قراره بیاد شک کردم ک بد باشه

R
R
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

ن بابا… جون من ؟آبان… یکم دیگ اطلاعات بده فاطمه
😅

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عههه آبان ؟؟ خب ؟ دیگه چیییی؟ بگو دیگهههههه😂😂

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂😂

R
R
پاسخ به  🙂
2 سال قبل

دیگ همه پیش بینی میکنیم دیگ…هرکی ی چیزی گف منم زدم تو کار هندی… 😂

...
...
2 سال قبل

واییییی تا فردا چیکار کنیم 🤧🤧🤧
فک کنم سامان از حرف امیر علی بترسه و همچیو بگه ولی خورشید با اون همه کتک چه به روزش میاد😞

رمان خور
رمان خور
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

من میگم حال خورشید بد میشه و بستری میشه و سامان از کارش پشیمون میشه و همه چیو لو میده
انشاالله که خورشید امیرُ خون به جیگر می‌کنه و امیر علی پس از منت کشی های فراوان به دلدار می‌رسد دیگه اینکه سامان می‌ره خارج یا چمیدونم جایی که از خورشید دور باشه و لیلا هم فلج بشه😐 چرا شو نمی‌دونم فقط دلم میخواد این طوری شه. در آخر هم ی بچه گوگولی از امیر و خورشید👧👫😢😍.

مریم موسوی
مریم موسوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

سلام ادمین جان ببخشی میشه بگین اسم نوسینده رمان بهار چیه

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

خیلی تاثیر گذار بود واقعا 😂😂😂

بنظر منم احتمالا سامان تعادلشو از دست میده و میگه : امیر علیییییی خاک برسرت ، حالا هم گمشو بیرون 😂😂😂(اینم تاثیر گذار بود واقعا😂😂)

R
R
پاسخ به  🙂
2 سال قبل

باحال بود…😂 فقط فاطمه جون شما ک خبر داری چی میشه،،، نمیشه یکم لو بدی

marjan
marjan
2 سال قبل

اي واي من !چطور صبر كنم تا فردا…

باران
باران
2 سال قبل

من چجوری تا صبح صبر کنمممممممممممممم
بابا فاطمه جان بیا برو به این دختر بگو از خر شیطون بیاد پایین فقط یه پارت بده😢💔

پلیززززززززززززززز وان پارت💔😂

باران
باران
2 سال قبل

من چجوری تا صبح صبر کنمممممممممممممم
بابا فاطمه جان بیا برو به این دختر بگو از خر شیطون بیاد پایین فقط یه پارت بده😢💔

پلیززززززززززززززز وان پارت💔😂

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

نویسنده‌ی عزیز تو رو خدا زودتر گره کور این رمان قشنگت و باز کن این لیلای گور به گور شده رم از رمان پرتش کن بیرون خیلی بده و خرابه باز سامان یه ذره قابل تحمله ولی از دست لیلا خیلی حرص خوردیم بسته دیگه محوش کن از رمان خوبت.

Saba
Saba
2 سال قبل

لطفااااا روزی دوتا پارت بزاارر لطفاااا

R
R
2 سال قبل

چقد تلخ…. دلم گرف 😢
فاطمه تو خدا یه ذره زیاد بذار پارتا رو… چجوری صبر کنیم

دسته‌ها

54
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x