وقتی چشم باز کردم لخت و پتیل تو بغل کیانوش بودم روی تخت نشستم اشکام روی صورتم جاری شده بودند ، صدای خش دار شده ی کیانوش اومد :
_ چرا داری گریه میکنی ؟!
خیره بهش شدم و گفتم :
_ ازت متنفرم میفهمی
چشمهاش گرد شد
_ از من متنفر هستی ؟!
_ آره
_ واسه ی چی اونوقت ؟!
_ چون تو باعث شدی من همچین حال و روزی داشته باشم حالا از خودت متنفر باش
_ دیشب ک گفتی پشیمون نمیشی
_ نیستم نشدم لعنتی
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ پس چ مرگته
_ میسوزم چون تو بهادر هستی ولی بهم نمیگی چون رفتی زن گرفتی ولی …
ساکت شدم صدای گریم شدیدتر شد ، بهت زده داشت بهم نگاه میکرد
_ تو میدونستی
_ آره میدونستم خیلی وقته وگرنه فکر کردی اجازه میدادم بیای سمتم دلم واست تنگ شده بود کثافط
با چشمهای گشاد شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود یه چیزی این وسط هستش داره اذیتش میکنه حالا چی بود خدا میدونست
پوزخندی زد :
_ پس چرا نگفتی
_ مگه دلیلی داشت بگم ؟
_ آره
ملافه رو دورم پیچیدم بلند شدم و گفتم :
_ لباست و بپوش برو بیرون تا زنت نیومده
بلند شد اومد روبروم وایستاد
_ زن من تویی
_ از لج تو هم شده ازت طلاق میگیرم ، میرم زن یکی دیگه میشم مخصوصا بعد بلایی ک سرم آوردی
_ چیکارت کردم مگه
_ بشین فکر کن ببین چیکار کردی
_ هیچ !
_ خیلی پستی
_ نیستم !
_ هستی چون بعد بلایی که سرم آوردی میگی هیچی نشده واقعا واست متاسف هستم !
_ واسه ی خودت متاسف باش ببین من شوهرت هستم حق نداری این شکلی باهام صحبت کنی
قهقه ی عصبی زدم بعدش تو چشمهاش زل زدم و با خشم غریدم :
_ تو خیلی کثافط و عوضی هستی میدونی ؟
حرصش گرفته بود
_ نه نیستم اگه ازت مخفی کردم دلیل داشتم چون نمیخواستم جون شما دوتا به خطر بیفته حالا انقدر نرو رو اعصابم همون روز ک فهمیدی باید بهم میگفتی نه اینکه اینطوری موش و گربه بازی دربیاری
_ نه بابا دیگه چی ! پس بوسه خیلی بهش اعتماد داشتی ک میدونست نه ؟
_ بوسه اولش قابل اعتماد بود نمیدونستم قراره عاشق من بشه ازدواج ما صوری بود
_ بسه نمیخوام بشنوم برو بیرون
_ عصبانیم نکن بهار
_ عصبانی بشی چیکار میکنی میخوای من رو کتک بزنی آره ؟!
_ نه
_ پس میخوای چیکار کنی ؟!
_ من قصد ندارم بلایی سرت بیارم پس راستش رو بهم بگو بیینم چرا مخفی کردی ؟
اشکام روی صورتم جاری شدند کسی که مخفی کرده بود خودش بود حالا داشت من رو بازخواست میکرد
_ خیلی پست هستی !
چشمهاش قرمز شد
_ دهنت رو میبندی یا ببندم واست
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم :
_ کسی که باید ساکت بشه خودتی
بعدش خواستم برم سمت حموم که من رو از پشت بغل کرد و گفت :
_ گریه نکن
_ حالا ک اذیتم کردی
_ باید اینجوری میشد وگرنه خیلی زودتر از این بهت میگفتم شک نداشته باش
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم ؛
_ باشه متوجه شدم حالا دستت رو بردار
_ هنوزم از دست من ناراحتی مگه نه ؟!
_ آره
از دستش ناراحت بودم خیلی زیاد کاش میرفت اجازه میداد تنها باشم !
_ آروم باش
با گریه گفتم :
_ تو خیلی باعث شدی اذیت بشم هیچوقت نمیتونم تو رو ببخشم میدونستی ؟!
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد چند دقیقه ک گذشت گفت :
_ قصد نداشتم اذیتت کنم این رو خودت بهتر از هر کسی باید بدونی
دستی به چشمهام کشیدم و خطاب بهش گفتم :
_ شاید حق با تو باشه ولی دردی ک تو قلبم هستش رو چیکار کنم .
_ من دلیل دارم واسه ی کارم
_ حتما نجات جون من و پسرم
_ آره
_ باورت نمیکنم !
_ باید باورت بشه
_ نمیشه
_ میشه اما باید یه مدت بگذره چون تو این مدت مشخصه حسابی اذیت شدی .
اخمام رو تو هم کشیدم از دستش عصبانی بودم نمیتونستم به همین راحتی ببخشمش
_ تو که انتقامت رو گرفتی
یه تای ابروم بالا پرید :
_ منظورت چیه ؟
_ دیشب وقتی میخواستی با من باشی ، نگو قصدت انتقام از من نبود
پوزخندی زدم :
_ درد داشت ؟ این ک واقعی نبود بهادر خودت بودی حالا بزار شاید بعد طلاقم …
دستش بالا رفت و محکم روی صورتم کوبیده شد
_ خفه شو
چشمهام پر شده بود
_ واست متاسفم خیلی سنگدل هستی !.
_ خودت باعثش شدی
_ من ؟!
_ آره
_ اصلا همچین چیزی نیستش پس انقدر واسه ی خودت قصه نباف
_ کسی ک قصه میبافه من نیستم پس بهتره ساکت باشی میفهمی ؟!
_ آره
چند روز گذشته بود سعی داشتم باهاش زیاد روبرو نشم این شکلی واسه ی من بهتر میشد
_ بهار
با شنیدن صداش خیره به آریا شدم و گفتم :
_ بله
با صدایی گرفته شده گفت :
_ چیشده چند روزه همش تو خودت هستی ؟ چی باعث شده این شکلی بشی اگه مشکلی هستش بهم بگو میتونم کمکت کنم
لبخندی بهش زدم :
_ بلاخره بهادر فهمید میدونم خودش هستم یا بهتره بگم کیانوش
اخماش رو تو هم کشید :
_ خودش گفت ؟
_ نه خودم بهش گفتم
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ چرا ؟
_ نتونستم بیشتر از این سکوت کنم داشت عذابم میداد آریا درکم کن
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ چی گفته بهت باعث شد این شکلی بشی ؟!
_ بنظر خودت
_ بگو
_ دعوامون شد حق به جانب بود چرا همون ک موقع ک فهمیدم بهش نگفتم .
_ آریا
_ جان
_ بهش چیزی نگو
_ مطمئن باش نمیگم !.
میدونستم نمیگه و همینم باعث میشد خیال من راحت بشه زیاد
_ به من نگاه کن
خیره به چشمهاش شدم ک گفت :
_ مطمئن باش بهادر هر کاری ک انجام داده همش بخاطر خودتون بوده
_ شاید
واقعا نمیدونستم چی باید بهش بگم دیگه حسابی داشت میرفت روی اعصاب
تموم شد ادامه نداره
نزدیک به دو ماه این رمان نخوندم و حالا میتونمبگم
چندش ترین رمان.
زن خودش قابل اعتماد نبوده
ولی اون دختره اکپیری که باهاش بوده قابل اعتماده
بعدشم
تا کی ادامه داره.
واقعا که چقدر سخیفه این نویسنده
چقدر عقده درونش هست که اینجور مینویسه
بعدشم بهار این همه مدت لال بود یهو قفل زبونش باز شد خاک به سرش
چقدر چرت☹️