3 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 97

1
(1)

 

وقتی چشم باز کردم لخت و پتیل تو بغل کیانوش بودم روی تخت نشستم اشکام روی صورتم جاری شده بودند ، صدای خش دار شده ی کیانوش اومد :
_ چرا داری گریه میکنی ؟!
خیره بهش شدم و گفتم :
_ ازت متنفرم میفهمی
چشمهاش گرد شد
_ از من متنفر هستی ؟!
_ آره
_ واسه ی چی اونوقت ؟!
_ چون تو باعث شدی من همچین حال و روزی داشته باشم حالا از خودت متنفر باش
_ دیشب ک گفتی پشیمون نمیشی
_ نیستم نشدم لعنتی
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ پس چ مرگته
_ میسوزم چون تو بهادر هستی ولی بهم نمیگی چون رفتی زن گرفتی ولی …
ساکت شدم صدای گریم شدیدتر شد ، بهت زده داشت بهم نگاه میکرد
_ تو میدونستی
_ آره میدونستم خیلی وقته وگرنه فکر کردی اجازه میدادم بیای سمتم دلم واست تنگ شده بود کثافط
با چشمهای گشاد شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود یه چیزی این وسط هستش داره اذیتش میکنه حالا چی بود خدا میدونست
پوزخندی زد :
_ پس چرا نگفتی
_ مگه دلیلی داشت بگم ؟
_ آره
ملافه رو دورم پیچیدم بلند شدم و گفتم :
_ لباست و بپوش برو بیرون تا زنت نیومده
بلند شد اومد روبروم وایستاد
_ زن من تویی
_ از لج تو هم شده ازت طلاق میگیرم ، میرم زن یکی دیگه میشم مخصوصا بعد بلایی ک سرم آوردی
_ چیکارت کردم مگه
_ بشین فکر کن ببین چیکار کردی
_ هیچ !
_ خیلی پستی
_ نیستم !

_ هستی چون بعد بلایی که سرم آوردی میگی هیچی نشده واقعا واست متاسف هستم !
_ واسه ی خودت متاسف باش ببین من شوهرت هستم حق نداری این شکلی باهام صحبت کنی
قهقه ی عصبی زدم بعدش تو چشمهاش زل زدم و با خشم غریدم :
_ تو خیلی کثافط و عوضی هستی میدونی ؟
حرصش گرفته بود
_ نه نیستم اگه ازت مخفی کردم دلیل داشتم چون نمیخواستم جون شما دوتا به خطر بیفته حالا انقدر نرو رو اعصابم همون روز ک فهمیدی باید بهم میگفتی نه اینکه اینطوری موش و گربه بازی دربیاری
_ نه بابا دیگه چی ! پس بوسه خیلی بهش اعتماد داشتی ک میدونست نه ؟
_ بوسه اولش قابل اعتماد بود نمیدونستم قراره عاشق من بشه ازدواج ما صوری بود
_ بسه نمیخوام بشنوم برو بیرون
_ عصبانیم نکن بهار
_ عصبانی بشی چیکار میکنی میخوای من رو کتک بزنی آره ؟!
_ نه
_ پس میخوای چیکار کنی ؟!
_ من قصد ندارم بلایی سرت بیارم پس راستش رو بهم بگو بیینم چرا مخفی کردی ؟
اشکام روی صورتم جاری شدند کسی که مخفی کرده بود خودش بود حالا داشت من رو بازخواست میکرد
_ خیلی پست هستی !
چشمهاش قرمز شد
_ دهنت رو میبندی یا ببندم واست
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم :
_ کسی که باید ساکت بشه خودتی
بعدش خواستم برم سمت حموم که من رو از پشت بغل کرد و گفت :
_ گریه نکن
_ حالا ک اذیتم کردی
_ باید اینجوری میشد وگرنه خیلی زودتر از این بهت میگفتم شک نداشته باش
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم ؛
_ باشه متوجه شدم حالا دستت رو بردار
_ هنوزم از دست من ناراحتی مگه نه ؟!
_ آره

از دستش ناراحت بودم خیلی زیاد کاش میرفت اجازه میداد تنها باشم !
_ آروم باش
با گریه گفتم :
_ تو خیلی باعث شدی اذیت بشم هیچوقت نمیتونم تو رو ببخشم میدونستی ؟!
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد چند دقیقه ک گذشت گفت :
_ قصد نداشتم اذیتت کنم این رو خودت بهتر از هر کسی باید بدونی
دستی به چشمهام کشیدم و خطاب بهش گفتم :
_ شاید حق با تو باشه ولی دردی ک تو قلبم هستش رو چیکار کنم .
_ من دلیل دارم واسه ی کارم
_ حتما نجات جون من و پسرم
_ آره
_ باورت نمیکنم !
_ باید باورت بشه
_ نمیشه
_ میشه اما باید یه مدت بگذره چون تو این مدت مشخصه حسابی اذیت شدی .
اخمام رو تو هم کشیدم از دستش عصبانی بودم نمیتونستم به همین راحتی ببخشمش
_ تو که انتقامت رو گرفتی
یه تای ابروم بالا پرید :
_ منظورت چیه ؟
_ دیشب وقتی میخواستی با من باشی ، نگو قصدت انتقام از من نبود
پوزخندی زدم :
_ درد داشت ؟ این ک واقعی نبود بهادر خودت بودی حالا بزار شاید بعد طلاقم …
دستش بالا رفت و محکم روی صورتم کوبیده شد
_ خفه شو
چشمهام پر شده بود
_ واست متاسفم خیلی سنگدل هستی !.
_ خودت باعثش شدی
_ من ؟!
_ آره
_ اصلا همچین چیزی نیستش پس انقدر واسه ی خودت قصه نباف
_ کسی ک قصه میبافه من نیستم پس بهتره ساکت باشی میفهمی ؟!
_ آره

چند روز گذشته بود سعی داشتم باهاش زیاد روبرو نشم این شکلی واسه ی من بهتر میشد
_ بهار
با شنیدن صداش خیره به آریا شدم و گفتم :
_ بله
با صدایی گرفته شده گفت :
_ چیشده چند روزه همش تو خودت هستی ؟ چی باعث شده این شکلی بشی اگه مشکلی هستش بهم بگو میتونم کمکت کنم
لبخندی بهش زدم :
_ بلاخره بهادر فهمید میدونم خودش هستم یا بهتره بگم کیانوش
اخماش رو تو هم کشید :
_ خودش گفت ؟
_ نه خودم بهش گفتم
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ چرا ؟
_ نتونستم بیشتر از این سکوت کنم داشت عذابم میداد آریا درکم کن
کلافه چنگی تو موهاش زد :
_ چی گفته بهت باعث شد این شکلی بشی ؟!
_ بنظر خودت
_ بگو
_ دعوامون شد حق به جانب بود چرا همون ک موقع ک فهمیدم بهش نگفتم .
_ آریا
_ جان
_ بهش چیزی نگو
_ مطمئن باش نمیگم !.
میدونستم نمیگه و همینم باعث میشد خیال من راحت بشه زیاد
_ به من نگاه کن
خیره به چشمهاش شدم ک گفت :
_ مطمئن باش بهادر هر کاری ک انجام داده همش بخاطر خودتون بوده
_ شاید
واقعا نمیدونستم چی باید بهش بگم دیگه حسابی داشت میرفت روی اعصاب

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام
دلارام
2 سال قبل

تموم شد ادامه نداره

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

نزدیک به دو ماه این رمان نخوندم و حالا میتونم‌بگم‌
چندش ترین رمان.
زن خودش قابل اعتماد نبوده
ولی اون دختره اکپیری که باهاش بوده قابل اعتماده
بعدشم‌
تا کی ادامه داره.
واقعا که چقدر سخیفه این نویسنده
چقدر عقده درونش هست که اینجور مینویسه
بعدشم بهار این همه مدت لال بود یهو قفل زبونش باز شد خاک به سرش

A.hh
A.hh
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

چقدر چرت☹️

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x