4 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 48

5
(1)

 

_ هیس انقدر به خودت فشار نیار بلاخره همه چیز درست میشه قرار نیست همیشه همینجوری باشه شنیدی !؟
_ آره
با شنیدن حرفایی که بابا بهم زده بود آرومتر شده بودم به بابا اعتماد داشتم و میدونستم بلاخره همه چیز درست میشه پس نمیتونستم بیخیال بشم و پا رو پا بندازم با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بابا
_ جان
_ هر موقع به کمک من نیاز داشتید بهم خبر بدید باشه ؟!
_ باشه
_ راستی بهار
_ جان
_ اگه گیسو اومد راهش ندید بهنام رو هم بهش نشون نده باشه ؟
چشمهام گرد شد شکه پرسیدم :
_ چرا ؟
_ تا درس عبرت بگیره و دیگه اون خواهر عجوزه اش رو دنبال خودش نیاره
_ اما …
کیانوش وسط حرف من پرید :
_ حق با باباست یه مدت نباید بهش اجازه بدیم بیاد چون اگه ما بهش اجازه بدیم اونم خودش پرو میشه و خواهرش رو میاره
_ باشه
اما مگه میشد جلوی اومدن مامان رو گرفت نباید خودم باهاش روبرو میشدم چون میدونستم در برابر مامان نمیتونم کوتاه بیام باید به خدمه ها بسپارم هر وقت اومد جلوش رو بگیرند
_ بابا
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت :
_ جان
_ من احساس میکنم کیانوش زنده هست
با شنیدن این حرف من بابا رنگ از صورتش پرید
_ چرا همچین فکری میکنی ؟!
_ چون اون قاتلا قصد جون من و بهنام رو دارند من مطمئن شدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست چرا باید بعد این همه سال دوباره واسه انتقام اومدند چون میدونند بهادر زنده هست .
اینبار کیانوش جواب من رو داد :
_ بهادر زنده نیست بیخود به خودت امید نده
با اخم بهش خیره شدم
_ بهادر زنده هست و هیچ چیزی نمیتونه اینو انکار کنه !.
سرش رو تکون داد
_ شاید زنده باشه

_ خودت هم قبول داری بهادر زنده هست اما نمیدونم چرا همش سعی میکنی من و اذیت کنی .
بعدش بلند شدم رفتم داخل حیاط ایستادم ، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم هنوز دوستش داشتم و با فکر کردن بهش طپش قلبم بیشتر میشد ، اصلا مگه میتونستم کسی که شوهرم بود و عاشقش بودم رو فراموش کنم
_ بهار
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم با اخمای درهم بهش خیره شدم و سرد جواب دادم :
_ بله
_ دوست نداشتم ناراحتت کنم
_ اما ناراحتم میکنی !
_ دوست ندارم امیدوار بشی یهو ناامید بشی بهادر اگه زنده بود تا حالا میفهمیدیم ، اون جنازه سوخته داخل ماشین هم مال بهادر بود
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم :
_ اون جنازه نمیتونه مال بهادر باشه
بعدش خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و گفت :
_ میدونم دوستش داشتی واسه همین نمیتونی واقعیت رو قبول کنی اما همش واقعیت هست پس سعی کن بیشتر مراقب پسرت باشی .
_ من مراقب پسرم هستم اما میدونم که بهادر یه روز برمیگرده پیشمون .
بعدش دستم رو از دستش کشیدم بیرون و داخل شدم ، بابا مشغول بازی با بهنام بود ، نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم بعدش رفتم پیشش نشستم با دیدن من سرش رو بلند کرد و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
_ از دست کیانوش ناراحت نباش دوست نداره ضربه بخوری واسه همین بهت امید نمیده .
_ مهم نیست
_ بهار
_ جان
_ از دست منم عصبانی هستی ؟!
_ نه
_ پس چرا انقدر اخمات تو هم فرو رفته
با شنیدن این حرف بابا اخمام باز شد ، لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ ببخشید بابا من وقتی عصبی میشم این شکلی میشم ، کیانوش یکبار هم که شده نمیگه بهادر زنده هست همش میگه امید نداشته باش آدم با امید هاش هست که زنده هست اگه امید نداشته باشم نمیتونم زندگی کنم .

_ درکت میکنم چی داری میگی اما باید یه چیزی رو همیشه آویزه ی گوشت کنی !.
_ چی ؟
_ اینکه اگه امید هایی داشته باشی که هیچوقت نمیتونند واقعی بشن ممکنه باعث بشه یه روزی ضربه سنگینی بخوری ، نه من نه کیانوش دشمنت نیستیم ما دوستت داریم میفهمی ؟!
با شنیدن این حرفش ساکت شدم میدونستم دشمن من نیستند اما من نمیتونستم یا نمیخواستم باور کنم بهادر دیگه زنده نیست هر وقت میخواستم باور کنم یه احساسی تو قلبم روشن میشد که هست باید امید داشته باشم !.
_ بابا
_ جان
_ من میدونم شما من و دوست دارید اما باید یه چیزی رو بدونید
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت
_ من چی رو باید بفهمم ؟
_ اینکه من امید دارم بهادر زنده هست و شما نباید این امید من رو ناامید کنید .
بابا چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت :
_ باشه
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبهام نشست که صدای کیانوش اومد :
_ عمو
بابا به سمتش برگشت و گفت :
_ جان
_ پاشو یه دقیقه بیا یه چیزی هست باید صحبت کنیم …
با عصبانیت وسط حرفش پریدم :
_ میتونید جلوی من صحبت کنید
با شنیدن این حرف من به سمتم برگشت خیره به چشمهام شد و گفت :
_ چرا انقدر عصبی هستی ؟
_ چون تو داری باعث میشی من امروز عصبانی بشم میفهمی ؟
با تاسف سرش رو تکون داد
_ من قصد ندارم تو عصبی بشی .
بلند شدم بهنام رو بغل کردم و گفتم :
_ اما همین قصد و داری نیاز نیست دروغ بگی .
بعدش گذاشتم رفتم همین قصد رو داشت و بیخود باعث عصبانی شدن من میشد .

چند روز گذشته بود حالم بهتر شده حسابی با بهنام سرگرم بودم با شنیدن سر و صدایی از اتاق خارج شدم یه دختر جوون همراه کیانوش بودند داشتند دعوا میکردند یه گوشه ایستادم داشتم تماشا میکردم ، دختره با عصبانیت به کیانوش خیره شد و گفت :
_ این بچه که داخل شکم منه مال تو هم هست میفهمی چرا باید سقط کنم ؟
با شنیدن این حرف انگار واسه یه لحظه جلوی چشمهام تار شد نمیدونم چرا اما احساس بدی بهم دست داد ، یه چیزی داشت روی قلبم سنگینی میکرد ، کیانوش با عصبانیت داد زد :
_ من هیچوقت باهات همخواب نشدم پس چجوری حامله شدی هان ؟
با شنیدن این حرف کیانوش اشکاش روی صورتش جاری شدند
_ پس اون شب …
کیانوش وسط حرفش پرید :
_ اون شب من قشنگ یادم هست اصلا رابطه نداشتیم عین سگ داری دروغ میگی ، از هر خری حامله شدی برو پیش خودش جلوی چشم من نباش
با شنیدن این حرف کیانوش خیره به چشمهاش شد و گفت :
_ پشیمون میشی !.
کیانوش نیشخندی بهش زد :
_ من هیچوقت قرار نیست پشیمون بشم اما شک نداشته باش تو واقعا پشیمون میشی !.
_ چرا داری همچین چیزی میگی ؟
_ چون من یه چیزی میدونم که دارم میگم حالا گمشو زود باش
دختره خواست بره نگاهش به من افتاد به سمتم اومد و خطاب به کیانوش گفت :
_ پس کیس جدید پیدا کردی آره
_ خفه شو
دختره خیره به چشمهام شد و با تنفر گفت :
_ اصلا اخر و عاقبت نداره اینجا هیچکس دوستت نداره فهمیدی ؟
به سختی لب باز کردم ؛
_ چی داری میگی ؟
_ دارم میگم کیانوش کارش همینه اصلا عاشقت نیست دوستت نداره فقط یه مدت دستمالیت میکنه بعدش …
بی اختیار دستم بالا رفت و روی گونش فرود اومد ، با چشمهای گشاد شده داشت به من نگاه میکرد …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tk
Tk
3 سال قبل

چرااااا پارت ۷۹ نیستتتتتت؟!!!!!!!من الان دیوونه میشم

yalda
yalda
4 سال قبل

خیلی مضخرف بودددددددد

Loven79
Loven79
4 سال قبل

این چی بود🤢🤢🤮

Sama
Sama
پاسخ به  Loven79
4 سال قبل

خیلی دیگه داره افتضاح میشه من دیگه نمیام ادامه شو بخونم

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x