غرق خواب بودم که احساس کردم دستی روی موهام کشیده میشه و نوازشم میکنه…
سرم رو چرخوندم و تو جام غلتی زدم که حرکت دستش به صورتم رسید و پیشونی و شقیقه ام رو به طرف گونه ام نوازش کرد….
با بی میلی لای چشم هام رو باز کردم و سامیار رو دیدم که لبه ی تخت نشسته و درحال نوازش سر و صورتم بود….
لبخندی بهش زدم و دوباره چشم هام رو بستم و صورتم رو به دستش مالیدم…
دوباره انگشت هاش رو حرکت داد و این دفعه روی لب هام رو لمس کرد و اروم گفت:
-بلند شو داره دیر میشه..نوبتت میگذره ها..
بدون باز کردن چشم هام، خوابالود و گرفته گفتم:
-ساعت چنده؟.
-پنج..
چشم هام تا ته باز شد و با تعجب گفتم:
-وای چرا بیدارم نکردی..
سریع تو جام نشستم که دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-خیلی خب اروم..هنوز دیر نشده که..
-تا اماده بشم و برم دیر میشه..تازه تلفنی نوبت گرفتم هنوز مطبشم دقیق نمیدونم کجاست….
از روی تخت بلند شدم و به سامیار نگاه کردم و با تعجب گفتم:
-تو چرا نرفتی؟..
-کجا؟..
شونه ای بالا انداختم و درحالی که میرفتم سمت دستشویی گفتم:
-سرکار دیگه..
رفتم تو دستشویی و در رو که بستم صدای سامیار اومد:
-نه امروز نمیرم..
بی حرکت ایستادم پشت در و فکر کردم اشتباه شنیدم:
-نمیری؟..چرا؟..
جوابم رو نداد و من در دستشویی رو باز کردم سرم رو از لای در بردم بیرون:
-سامیار؟..
تیشرتش رو دراورده بود و سرش تو کمدش بود و داشت لباس انتخاب میکرد که با صدای من سرش رو اورد بیرون و نگاهم کرد:
-گفتی با سامان نمیتونی بری، خودم باید باشم..
نیشم یهو باز شد و با ذوق گفتم:
-با من میایی دکتر؟..
با اخم های تو هم اما چشم هایی که انگار میخندید، سرش رو به تایید تکون داد و دوباره چرخید سمت کمدش…
با خوشحالی خندیدم و اروم گفتم:
-مرسی..
جواب نداد و من هم برگشتم تو سرویس بهداشتی و مشغول کارم شدم…
کمی بعد که بیرون اومدم، سامیار یک تیشرت ابی ساده پوشیده بود به همراه یک شلوار جین تنگ و سرمه ای رنگ..کاپشن چرم مشکیش رو هم کنارش روی تخت گذاشته بود که بعد بپوشه…..
چند لحظه مات نگاهش کردم و تو دلم قربون صدقه ی قد و بالاش رفتم…
حواسش به من نبود و لبه ی تخت نشسته بود و داشت با گوشیش کار میکرد…
لبخندی زدم و درحالی که می رفتم سمت کمدم زیر لب گفتم:
-ماشالله ماشالله..
دستی به شکمم کشیدم و ارومتر با خودم گفتم:
-امیدوارم به بابات بری که ازتون دوتا داشته باشم..ورژن کوچیک و بزرگ..هرکدومتونو که نگاه میکنم یاده اون یکیتون میوفتم و لذت ببرم…..
در کمد رو باز کردم و با یه نگاهه سرسری، یک تیشرت سفید دراوردم و یک مانتو مشکی جلو باز و یک شلوار جین همرنگش….
نگاهی به سامیار کردم که همچنان سرش تو گوشی بود و حواسش به من نبود…
در کمد رو باز گذاشتم و پشتش مشغول عوض کردن لباس هام شدم…
با نهایت سرعتی که می تونستم سریع لباس هارو پوشیدم و بعد رفتم روی صندلی جلوی اینه نشستم….
موهام رو دورم باز گذاشتم و جلوشون رو هم فرق وسط باز کردم…
اول به صورتم و بعد به لوازم ارایشی های روی میز نگاهی کردم…
دو دل بودم کمی الایش بکنم یا نه اما وقتی یاد تیپ زدن سامیار افتادم، تصمیم گرفتم کمی ارایش کنم..اینجوری بیشتر بهم می اومدیم…..
از فکر تو سرم خنده ام گرفت و سری به تاسف واسه خودم تکون دادم…
تند تند شروع به ارایش کردم..اول ریمل زدم به مژه هام و بعد با فرچه کمی رژگونه زرشکی رنگ به گونه هام کشیدم….
در اخر هم رژ لب مات و همرنگ رژگونه ام رو برداشتم و خیلی کم روی لب هام کشیدم…
لب هام رو بهم مالیدم تا یک دست بشه و بعد با رضایت به خودم نگاه کردم..حالا صورتم کمی رنگ گرفته بود و بهتر شده بودم….
برگشتم سمت کمدم و کشوی شال هام رو باز کردم و یک شال سفید از بینشون برداشتم…
داشتم میرفتم سمت اینه سرم کنم که صدای شاکی سامیار بلند شد:
-چیکار میکنی دو ساعت؟..تموم نشد؟..
شالم رو سریع انداختم روی سرم و درحالی که مرتبش می کردم گفتم:
-چرا چرا تموم شد..بریم..
موهام که از زیر شال بیرون و دورم پخش شده بود رو مرتب کردم…
کیفم رو برداشتم و دویدم سمت پاتختی تا گوشیم رو بردارم که صدای داد سامیار بلند شد:
-اروم..چه خبرته..
لبم رو گزیدم و تو جام ایستادم..چند قدم مونده رو اروم برداشتم و گفتم:
-میترسم دیر برسیم..
چپ چپ نگاهم کرد و من هم گوشی رو برداشتم و انداختم تو کیفم و با قدم های اروم رفتم طرفش و گفتم:
-بریم..
سامیار که نزدیک در ایستاده بود با این حرف من از در رفت بیرون و گفت:
-چیزی جا نذاری..
کمی فکر کردم و دیدم چیزی نیست که فراموش کرده باشم…
تازه اولین بار بود داشتم می رفتم دکتر و حقیقتا حتی نمی دونستم اونجا چی باید بگم…
کاش مادرجون راهنمایی کرده بود که چی بگم و پچکار کنم…
با نگرانی پشت سر سامیار از خونه زدم بیرون و بعد از اینکه سامیار درهای خونه رو قفل کرد، رفتیم تو اسانسور و دکمه پارکینگ رو زدیم….
سامیار سرش رو بلند کرد و نگاهش که به صورت من افتاد، انگار متوجه شد یه چیزیم شده که گفت:
-چیه؟..
-هان؟!..هیچی یکم نگرانم..
سوییچ و گوشی موبایلش رو داد به اون یکی دستش و با اخم های تو هم گفت:
-چرا؟..
-نمیدونم سامیار..حتی نمی دونم اونجا چی باید به دکتر بگم..یکمی هم میترسم…
همون لحظه اسانسور ایستاد و سامیار درحالی که دست دراز میکرد تا در رو باز کنه گفت:
-نگران نباش..من هستم..
لبخند انگار تو کل صورتم پخش شد..چقدر وقتی می خواست بهم دلگرمی بده و حضورش رو یاداوری میکرد، برام لذت بخش بود….
از اسانسور خارج شدیم و همینطور که می رفتیم سمت ماشین، دستش رو گرفتم و اروم لب زدم:
-مرسی که هستی..
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و با اینکه شنید چی گفتم اما جواب نداد…
قفل درهای ماشین رو باز کرد و دوتایی سوار شدیم و سامیار ماشین رو روشن کرد و بعد از باز کردن درب پارکینگ با ریموت، از ساختمان خارج شدیم…..
انقدر دلهره داشتم که فقط ادرس رو به سامیار دادم و بعد سرم رو چسبوندم به صندلی و چشم هام رو بستم….
نمیدونم چرا انقدر دلشوره داشتم..ته دلم یه چیزی انگار می لرزید یا شاید هم نبض میزد…
نمی دونم چقدر گذشته بود که با حس دست گرم سامیار روی دست هام به خودم اومدم…
چشم هام رو باز کردم و سرم رو چرخوندم طرفش..
با دیدن صورتم، اخم هاش فوری تو هم رفت و پشت انگشت هاش رو روی گونه ام گذاشت:
-چته تو..رنگت بدجور پریده..
کمربند ایمنیش رو باز کرد و خم شد طرفم و دستش رو روی پشتی صندلیم گذاشت…
با اون یکی دستش دست هام رو گرفت و اروم فشرد:
-چیزی نیست..استرس گرفتی..یه ابی، ابمیوه ای چیزی بگیرم برات؟…
ضعیف نالیدم:
-نه خوبم..بریم تا دیر نشده..
سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد و خیلی سریع اومد سمت من که در رو باز کرده بودم…
کمکم کرد از ماشین پیاده بشم و بعد همینطور که یک دستش دور کمر من بود در ماشین رو با اون یکی دستش بست و دکمه ی ریموت رو زد….
نمی دونم بخاطره استرس بود یا ویار اما حالت تهوع شدیدی داشتم…
می ترسیدم هرلحظه حالم بهم بخوره و اونوقت وسط خیابون چکار باید بکنم…
می دونستم سامیار چقدر بدش میاد از اینکه بخواد تو خیابون و جلوی مردم اینجوری رفتار کنه اما حواسش بهم بود و دستش رو از دورم یک لحظه هم باز نکرد و من هم از خدا خواسته بهش تکیه داده بودم…..
وارد ساختمان شدیم و سامیار گفت:
-طبقه ی چندم؟..
اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به پله ها انداختم:
-سوم ولی من یه پله هم نمیتونم بیام بالا..
-خیلی خب..با اسانسور میریم..بیا از این طرف..
رفتیم سمت راست، جایی که اسانسور قرار داشت و از شانس خوبمون تو همین طبقه هم بود….
رفتیم داخل و سامیار دکمه ی طبقه سوم رو زد و بعد نگاهش رو دوخت به صورت من و گفت:
-بهتری؟..
-اره فقط خیلی حالت تهوع دارم..یادت باشه اینو به دکتر بگیم…
یک ابروش رو انداخت بالا و گفت:
-منم باید بیام پیش دکتر؟..
لب هام اویزون شد و با ناامیدی گفتم:
-نمیایی؟..
وقتی دیدم جوابم رو نمیده با پشت انگشت هام اروم زدم به دستش و گفتم:
-سامیار با توام..نمیایی باهام؟..
همون لحظه اسانسور ایستاد و درش باز شد و با دیدن چند نفری که پشت در منتظر بودن سوار بشن، دیگه نتونستم چیزی بگم….
از اسانسور خارج شدیم و بعد از رد شدن از یک راهروی تقریبا بلند، به یک در رسیدیم که کنارش تابلوی کوچکی قرار داشت و نام دکتر روش حک شده بود…..
سامیار با دیدن نام دکتر به من نگاهی سوالی کرد و گفت:
-درست اومدیم؟..همینه؟..
سرم رو به تایید تکون دادم و رفتیم داخل اما با دیدن جمعیتی که داخل نشسته بودن هردوتامون همون جلوی در دوباره ایستادیم….
بی اختیار دستم رو به بازوی سامیار بند کردم و بهش نزدیک تر شدم…
سامیار نگاهش رو از زن و مردهایی که دور تا دور روی صندلی ها نشسته بودن گرفت و به من نگاه کرد:
-چرا اینقدر شلوغه اینجا؟..
-من از کجا بدونم سامیار..دکتر خیلی خوبیه همه ازش تعریف میکنن..واسه همین شلوغه…
-تو برو بشین روی صندلی من برم ببینم کِی نوبتت میشه و حساب کنم بیام…
سرم رو تکون دادم و خودم رو به نزدیک ترین صندلی رسوندم و نشستم…
سامیار هم رفت سمت میز منشی و مشغول حرف زدن باهاش شد…
نگاهی به زن های حامله که شکم های کوچک و بزرگ داشتن انداختم و لبخند نشست روی لب هام….
چقدر دوست داشتم شکم من هم زودتر بزرگ بشه و حاملگی رو همه جوره حس کنم…
مادرجون میگفت باید منتظر تکون هاش تو شکمت باشی که هیچ لذتی بالاتر از اون نیست…
نگاهی به زن کناریم انداختم که شکمش خیلی بزرگ بود و اون هم داشت به من نگاه می کرد…
لبخندی بهم زد و من هم جواب لبخندش رو دادم…
یک دستش رو روی شکمش گذاشت و اروم گفت:
-حامله ای عزیزم؟..
لبخندم پررنگ تر شد و با خجالت سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم…
خانم خیلی خوشرویی بود و بهش می خورد چند سالی ازم بزرگتر باشه…
چشم و ابرویی اومد و به سامیار اشاره کرد:
-ماشالله خیلی بهم میایین..
با لذت به سامیار نیم نگاهی کردم و بعد از تشکر ازش، گفتم:
-شما ماه چندمی؟..
-من اومدم چکاپ اخر واسه اینکه روز زایمانم مشخص بشه..قراره امروز دکتر یه تاریخ بهم بده..تو چند ماهِ هستی؟…
-من نمیدونم..تازه فهمیدم و واسه اولین بارِ اومدم دکتر…
لبخندش پررنگ تر شد و با خوشرویی گفت:
-عزیزم..انشالله راحت این نُه ماه رو بگذرونی و به سلامتی نی نیتو بغل کنی…
دوباره تشکر کردم و قبل از اینکه بتونیم چیزی بگیم، سامیار کارش تموم شد و با قدم های بلند و محکم اومد طرفم….
نیم نگاهی به خانم کناریم کرد که داشت با کنجکاوی و چهارچشمی نگاهش میکرد…
ابروهاش رو کمی تو هم کشید و از بالا نگاهم کرد و گفت:
-بهتری؟..
-اره..چی گفت؟..کِی نوبتمونه؟..
-به موقع رسیدیم..نفر بعدی نوبت تواِ..مطمئنی خوبی؟..رنگت بدجور پریده…
سر انگشت هام رو روی گونه هام گذاشتم..صورتم یخ کرده بود و از طرفی روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود….
تروووخدا پارتا رو زیاد بزار خیلی کمهههه
پارت کمتر از همیشه بود 😔
وای منم استرس گرفتم انقد گفت