رمان گرداب پارت 97

3.7
(3)

 

 

 

لحظه ی خیلی کوتاه تو بغلش موندم و بعد خیلی کم خودم رو عقب کشیدم…

 

دست هام رو دور صورتش قاب کردم و لب زدم:

-دوستت دارم..

 

دست هاش رو اورد بالا و اون هم صورت من رو بین دست هاش گرفت و کشید سمت خودش…

 

لب های داغش رو روی پیشونیم گذاشت و پلک های من روی هم افتاد…

 

با مکث بوسه ای زد و وقتی جدا شد، چشم های خمارم رو باز کردم و نگاهش کردم…

 

تب دار نگاهم کرد و لب زد:

-منم..

 

لبخند خوشحالی زدم و یک دستم رو روی شکمم گذاشتم و اروم گفتم:

-نی نی مونو چی؟..

 

نگاهش از اون حالت خمار خیلی سریع جدی شد و سرش رو عقب کشید و یک دستم که هنوز به صورتش بود افتاد پایین….

 

با تعجب نگاهش کردم که بازوم رو گرفت و گفت:

-بیا پایین..

 

درحالی که همچنان نگاهم بهت زده بهش بود، خواستم بپرم پایین که بازوم رو محکم تر گرفت و تشر زد:

-اروم..مواظب باش..

 

سر جام موندم و بعد با کمکش اروم اومدم پایین و مانتو و شالم رو مرتب کردم…

 

جلوتر از سامیار راه افتادم و بدون اینکه نگاهش کنم، رفتم دوباره تو اتاق دکتر و روی صندلی نشستم….

 

دکتر درحال نوشتن ازمایش روی برگه ی جلوش بود و گفت:

-جوابش که اماده شد سریع برام بیار..روز قبلش زنگ بزن نوبت بگیر..به منشی خودتو معرفی کنی و بگی برای اوردن ازمایشت میایی، بین مریض هام بهت وقت میده…..

 

تشکر کردم و اون بعد از مهر زدن پای نسخه ام جوابم رو داد و با لبخند گفت:

-امیدوارم با کمک هم دوران بارداری راحت و بدون دردسری بگذرونی و به سلامتی فارغ بشی…

 

 

 

*********************************

 

دستمالی که باهاش داشتم میز رو تمیز می کردم رو پرت کردم روی کانتر و با حرص و اروم گفتم:

-بیشعورِ خودخواه..

 

رفتم سر گاز و دو تا ظرف در دار از کابینت دراوردم و باقی مونده غذای شب رو ریختم داخلش و گذاشتم تو یخچال…

 

همینجور زیر لب غر میزدم و تو اشپزخونه می چرخیدم..می خواستم سرگرم باشم و کمتر فکر و خیال بکنم….

 

با شنیدنِ صدای سامیار که صدام میکرد، چرخیدم سمت سالن و گفتم:

-بله؟..

 

-یه چایی برای من بیار..

 

با حرص و اروم اداشو دراوردم:

-یه چایی برای من بیار..پرروی خودخواهِ نفهم..

 

وقتی دید جواب نمیدم گفت:

-شنیدی؟

 

-چشم قربان..امر دیگه ای نیست؟..

 

می دونست از چی دلم پره برای همین جوابم رو نداد و دوباره مشغول دیدن فیلم شد….

 

یه لیوان چایی براش ریختم و همراه با قندون تو سینی گذاشتم و بردم براش…

 

با توپ پر سینی رو روی عسلی کنارش گذاشتم و گفتم:

-دستور دیگه ای ندارین؟..

 

با اخم های تو هم نگاهم کرد و گفت:

-زبون درازی نکن سوگل..دهن منو این چند روز سرویس کردی..بسه دیگه…

 

چشم غره ای رفتم و دوباره با لحنی پر حرص گفتم:

-بس نیست..چطور میتونی بچه ای که از پوست و خون خودته رو دوست نداشته باشی؟..چطور میتونی اون برگه ی سونو رو ببینی و دلت براش ضعف نره..تو احساس نداری سامیار..به خدا که از سنگی…..

 

 

 

بی حوصله نگاهم کرد و گفت:

-تموم شد؟..

 

-نخیر..تموم نمیشه..تا وقتی اینقدر بی احساس و بی تفاوت باشی نسبت به بچه ی خودت اصلا تموم نمیشه….

 

-من قبلا حرفامو در این مورد زدم..حوصله ی بحث کردن باهاتو ندارم سوگل..تمومش کن…

 

بغض کردم و روی مبل تکی که باهاش کمی فاصله داشت نشستم و گفتم:

-تو چطور ادمی هستی؟..

 

بدون نگاه کردن بهم و درحالی که نگاهش به تلویزیون بود گفت:

-اینو باید قبل ازدواج میپرسیدی..

 

-الان می خوام بپرسم..تو دل نداری سامیار..تو حتی منم دوست نداری من الکی دلمو بهت خوش کردم….

 

-خسته ام سوگل..با من یکی به دو نکن..

 

-نه من باید…

 

پرید تو حرفم و با تشر گفت:

-بسه دیگه..میگم خسته ام..دو دقیقه اومدم اینجا بشینم، باز منو دیدی و نق زدنت شروع شد….

 

-بی احساس..خودخواه..بیشعور..نف..

 

با دیدن اون ابروهای پیچ و تاب خورده و نگاهه ترسناکش حرفم رو خوردم و با حرص نگاه ازش گرفتم که گفت:

-خب؟..داشتی میگفتی؟..

 

-اونطوری که تو نگاه میکنی من دل و زهره ام اب شد..چطوری حرف بزنم…

 

خنده ش گرفت اما سعی کرد جلوش رو بگیره و دست راستش رو به طرفم دراز کرد و با لحن ملایم تری گفت:

-بیا اینجا ببینم حرف حسابت چیه..

 

-نمیخوام..نمیام..

 

دستش رو تکون داد و گفت:

-بیا میگم..

 

 

 

از روی مبل بلند شدم و رفتم کنارش نشستم..

 

دستش رو دور گردنم انداخت و موهام رو از یک طرف گردنم جمع کرد و انداخت پشتم و گفت:

-چرا اینقدر غر میزنی؟..میبینی خسته ام، حوصله ندارم..

 

-چیکار کنم..منم حالم خوب نیست..میترسم..

 

اخمی کرد و اروم گفت:

-از چی؟..

 

اون یکی دستش رو تو دستم گرفتم و با بغض گفتم:

-شاید مسخره ام کنی اما من می ترسم در اینده هم همینجوری ادامه بدی و دوستش نداشته باشی..من محبت پدر و مادرم رو خیلی کم داشتم..می دونم نداشتنش چقدر دردناکه..اینکه پدر یا مادر باشه و محبتش رو دریغ کنه از بچه ش، سخت تر هم هست…..

 

سرم رو چرخوندم و از نزدیک بهش نگاه کردم:

-گناه داره..

 

نگاهش رو از چشم های نمناکم گرفت و به شکمم نگاه کرد و اروم گفت:

-به زور هم نمیشه..

 

-میدونم به زور نمیشه اما تو یعنی هیچ حسی نداری؟..مگه میشه سامیار..درسته الان فقط من دارم حسش میکنم اما تو هم یه چیزایی باید حس کرده باشی..فکر کن پسر یا دختری از خون خودت..بهت بابا بگه..از سر و کولت بالا بره و برات شیرین زبونی کنه..اینا هیچ حسی تو دلت ایجاد نمیکنه؟…..

 

جوابم رو نداد و من هم با حرص دستش رو ول کردم رو پای خودش و خواستم بلند بشم که دست هاش رو محکم تر دورم پیچید و اجازه نداد….

 

با اخم و بغض نگاهش کردم که لب زد:

-بغض نکن..

 

-از دست تو دارم دیوونه میشم..به خدا از ترس اینده و فکر و خیال های تو سرم قلبم درد میگیره..چرا درک نمیکنی..من میترسم….

 

-حالا بذار به دنیا بیاد بعد اینقدر سنگشو به سینه بزن…

 

 

 

با حسی که تو صداش بود، یک لحظه مکث کردم و با تعجب نگاهش کردم:

-نگو که به بچه ی نیومده خودت داری حسودی میکنی؟…

 

نگاهش رو ازم گرفت:

-حسودی چیه..چرا باید بهش حسودی کنم..

 

با بغضی که هنوز تو گلوم بود، خندیدم و گفتم:

-نه نه..حسودی کردی..از تو صدات و لحن حرف زدنت حس کردم…

 

دوباره اخم کرد و تو چشم هام خیره شد:

-همچین چیزی نیست..اشتباه حس کردی..

 

یک لحظه، همه ی بحث ها و حرف هامون از ذهنم پر کشید و دلم براش ضعف رفت…

 

لحنش مثل بچه ای شده بود که مادرش به بچه ی دیگه ش بیشتر توجه میکنه و اون ناراحت شده…

 

بی توجه به دعواهای این چند روز و حتی همین بحثِ چند دقیقه قبل، دست هام رو دور صورتش قاب کردم و با محبت و ذوق زیادی گفتم:

-اخه من قربون تو برم..کی میتونه جای تورو برای من بگیری…

 

با چشم هایی که انگار میخندید گفت:

-برای خودت ببر و بدوز..چی تو سرت میگذره..

 

صورتش رو کشیدم سمت خودم و روی لب هاش رو محکم بوسیدم و با خنده گفتم:

-انکار نکن..دیدم حسودی کردی..

 

اخمش بیشتر شد و تا خواست چیزی بگه، یک دستم رو روی دهنش گذاشتم و اجازه ندادم:

-نکن..شیرینیشو با حرف های الکی ازم نگیر..

 

کف دستم رو که هنوز روی لب هاش بود رو بوسید و با مکث خیلی اروم گفت:

-من همینجوری هم علاقه ای بهش ندارم..اگه بخواد تورو هم ازم بگیره اونوقت…

 

 

دوباره دستم که هنوز نزدیک لبش بود رو گذاشتم روی دهنش و من هم اروم و با احساس گفتم:

-تو عشق منی..هیچکی جای تورو برام نمیگیره..اونم جون منِ..اما بهت قول میدم، با اومدنش، هیچی از محبتم به تو کم نشه..قولِ قول….

 

یک دستش رو از تنم جدا کرد و دستی که روی لب هاش بود رو گرفت و دوباره بوسه ای کف دستم گذاشت و گفت:

-رو قولت حساب میکنم..

 

خندیدم و با ذوق گفتم:

-اخ که من فدای جفتتون بشم..

 

سر انگشت هاش رو نرم کشید روی گردنم و زیرلب، خیلی اروم گفت:

-خدا نکنه..

 

لبخندی بهش زدم:

-اما فکر نکن یادم رفت داشتیم درمورد چی حرف میزدیما..

 

-باز شروع نکن سوگل..

 

-مگه تمومش کرده بودم؟..این موضوع باید حل بشه بینمون..نمیبینی چقدر حالم بده؟..شب و روز دارم به این موضوع فکر میکنم..حالت تهوع و ویار از یه طرف، این موضوع و رفتار تو هم از طرف دیگه..دارم دیوونه میشم…..

 

-چرا سختش میکنی سوگل..من بهت گفتم قرار نیست این بچه کمبودی داشته باشه..گفتم همه جوره تامینش میکنم..دیگه چی میخواهی؟….

 

دستش رو تو دوتا دستم گرفتم و لب زدم:

-محبتت رو..از نظر مالی و رفاهی و هرچیز دیگه ای خودمم میتونم تامینش کنم سامیار..ما محبتت رو میخواهیم..نگو این بچه..بگو بچمون..بگو ثمره ی عشقمون….

 

 

 

وقتی دیدم جواب نمیده با یک دستم صورتش رو چرخوندم سمت خودم:

-تو منو دوست نداری..نه؟..

 

صورتش رو از دستم جدا کرد و سرش رو چرخوند طرف دیگه ای و کلافه گفت:

-چرت نگو سوگل..

 

با چشم هایی که دوباره پر شده بود، گرفته گفتم:

-دوستم نداری..میدونستم..الکی دلمو خوش کردم و خودمو گول زدم..برای همین بچمو هم دوست نداری….

 

-ببین حرفو از کجا به کجا رسوندی..اگه علاقه ای بهت نداشتم پس برای چی باهات ازدواج کردم..برای چی برات به اب و اتیش زدم تا سالم برگردی پیشم..برای چی قید زندگی کثافتمو که خیلی هم به خیال خودم داشتم خوش میگذروندمو زدم…..

 

با یک دستش فکم رو از دو طرف گرفت و صورتم رو مقابل صورت خودش نگه داشت و با اون چشم های سرخش پر حرص ادامه داد:

-منی که زندگیم رو دایره ی هوس و خوشگذرونی می چرخید و هرشب برای هوسم و ارضای کمبودام با هر هرزه و اشغالی میخوابیدم چرا باید پایبند یه زن بشم..چرا ادم شدم..چرا اون زندگیه نکبت بارو گذاشتم کنار..چی فکر کردی با خودت؟..که هوسی؟..که میخوام یه مدت باهات عشق و حال کنم و بعد تموم؟..ادم با همچین حسی خودشو درگیر ازدواج میکنه؟……

 

فکم رو تو دستش فشرد و محکم و با حرص بیشتری گفت:

-خودمو درگیر یه زنِ نفهم میکردم که وقتی توله ام تو شکمشه تازه یادش افتاده بپرسه هوسِ یا عشق و دوست داشتن؟….

 

خشکم زده بود و حتی نفس هم یادم رفته بود بکشم..داشتم چیزهایی رو میشنیدن که ماهها تو حسرتشون بودم….

 

 

 

می دونستم چشم هام الان از اشک و خوشحالی برق میزنه و با نگاهی دو دو زده، تو چشم هاش میخکوب مونده بودم….

 

حتی درد زیاده فکم هم برام مهم نبود..اون لحظه اگه میمردم هم دیگه شکایتی نداشتم…

 

لبم می لرزید و هیچ حرفی نمی تونستم بزنم..احساس ادمی رو داشتم که مُرده و الان درهای بهشت رو به روش باز کردن…

 

سکوت که کرد، پلک هام روی هم افتاد و پیشونیم رو به چونه ش تکیه دادم و تو لذت حرف هاش غرق شدم…

 

از احساس خفگی که بهم دست داد، یادم افتاد چند لحظه اس نفس نکشیدم و بریده بریده نفسم رو فوت کردم بیرون و هق زدم….

 

دست هام رو خیلی سریع دور گردنش حلقه کردم و خودم رو انداختم تو بغل گرمش…

 

انگار حالا که به شیوه ی خودش و با همون بد دهنی همیشگیش، به عشق و دوست داشتنش اعتراف کرده بود، اغوشش برام حس و حال دیگه ای داشت…..

 

اولین بار بود چنین حرف هایی از سامیار میشنیدم و داشتم از خوشحالی و لذت میمردم…

 

صورتم رو تو گردنش قایم کردم و هق زدم..

 

تمام گردنش خیس شده بود و من نمی تونستم جلوی گریه و هق هقم رو بگیرم…

 

یک دست سامیار محکم دور کمرم حلقه شده بود و با اون یکی دستش که روی موهام گذاشته بود، سرم رو به گردنش میفشرد…..

 

لب های خیس از اشکم رو به کنارِ گردنش چسبوندم و نالیدم:

-سامیار..

 

-چت شد دیوونه..اِاِ نگاش کن..

 

حلقه ی دست هام رو دور گردنش محکم تر کردم و دوباره نالیدم:

-سامیار دارم میمیرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

واه چش شد؟؟😕

Taniii
Taniii
1 سال قبل

آخیییی خدا برای هم نگهشون داره 🥲

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x