رمان گریز از تو پارت 10

5
(2)

 

سنگ فرش ها را یکی یکی زیر پا گذاشت و نگاهش ماند به بوته های کوتاه و بلند باغ و گل هایی از شدت خشکی جان داده بودند. افسردگی و غم از سر و روی این باغ بی آب می‌بارید. یک نفر هم نبود به دادش برسد؟!

قدم هایش که سست شد ارسلان سر چرخاند و با اخمی غلیظی نگاهش کرد. یاسمین چشم چرخاند و اینبار به استخر کثیف نگاه کرد. انگار یک دنیا میان این عمارت به پایان رسیده بود.

_باید بیام کولت کنم؟

صدای خش دار او باعث شد پلک هایش بپرد. باد سرد توی صورتش زد و خط سیاه حسرت بیرحمانه روی قلبش کشیده شد. همه چیز مثل بغضی تیز به جانش خنجر میزد تا بهش ثابت کند خواب نیست. بیدار بود و مثل روحی سرگردان وسط این زندگی جان میداد‌!

دست به صورتش کشید و به قدم هایش سرعت بخشید تا او دوباره متلک بارش نکند.‌ سوز سرمای زمستان به استخوان هایش رسیده بود. به او که رسید جمع شدن چهره اش را از درد دید تا بازهم سئوالش را تکرار کند.

_با خودتم لج داری که بیمارستان نمیری؟

ارسلان نگاه تیزش را از او گرفت و سمت ساختمان چرخید: یاد بگیر این مدتی که پیش منی دهنتو ببندی.

یاسمین پوزخند زد و دنبالش راه افتاد: نبندم چی؟ لابد منم میکشی!

_مجبور بشم آره. کار سختی نیست…

نفس دخترک بند رفت. دست و پایش یخ زده اش داشت از کار میفتاد. دل پر دردش به نفس های یکی در میانش طعنه میزد.

ماهرخ که با وحشت از ساختمان بیرون آمد تازه یاد متین افتاد که با همان پهلوی زخمی در پارک مانده بود.

ماهرخ سراسیمه سمت ارسلان دوید: حالتون خوبه آقا؟

ارسلان سر تکان داد و گفت که سریع به دکتر زنگ بزند.
داخل که رفت نگاه زن تازه به یاسمین افتاد تا رنگ از رخش بپرد.

_دختر تو اینجا چیکار میکنی؟

_واقعا معلوم نیست؟ آقاتون پیدام کرد.

ماهرخ لب گزید و یاسمین با حرص گفت: این همه آرتیست بازی درآورد جون همه مونو به خطر انداخت که چی؟ اونا نفهمن من بخت برگشته اینجام. اخرش چیشد تو اوج خون و خونریزی پیاده شد تا اونا دیدنش جفت کردن رفتن. خب مگه مریضی؟

_هیس.‌ یواش تر…

_بخدا ماهرخ امشب حس کردم وسط جهنم گیر کردم. هنوز لرز تو جونمه… اینا چرا اسلحه دارن تیراندازی میکنن؟ مگه اینجا تگزاسه؟

ماهرخ با خنده خواست جلوی دهانش را بگیرد که یاسمین با عصبانیت پسش زد و داخل رفت. با چشم دنبال او گشت…

_آقای زورو؟

ماهرخ آستینش را کشید: سرت به تنت زیادی کرده دختر؟ میاد یه بلایی سرت میاره ها.

_بذار بیاد. فکر کرده…

_چیشده باز؟

سر دخترک با سریع ترین واکنش ممکن سمتش چرخید و دست روی قلبش گذاشت.

ارسلان موبایل به دست جلو رفت: همین چند دقیقه پیش بهت نگفتم سعی کن دهنتو ببندی؟

_توی لعنتی وقتی میدونستی اینا ازت میترسن چرا از همون اول نرفتی پایین؟ میموندی یه بلایی هم سر من بیاد دیگه. دلت خنک میشد!

ارسلان با آرامش پلک زد و موبایل را سمت ماهرخ گرفت: زنگ بزن به دکتر.

زن با ترس چشمی گفت و یاسمین با بغض نگاهشان کرد: چرا به من توجه نمیکنی لعنتی؟

_اگه بخوام به حرفات بها بدم حتما یه بلایی سرت میارم. پس بی صدا بشین یه گوشه تا ببینم باید باهات چیکار کنم؟

قلب یاسمین تندتر تپید. تنش لرزید و با بغض عقب رفت.

نگاه ماهرخ با نگرانی به ساعت چسبید: متین همراه شما نبود آقا؟!

یاسمین پوزخند زد.

_دکتر اومد بگو بیاد اتاقم…

تا پایش را روی پله ی اول گذاشت صدای دخترک با تمسخر توی گوشش پیچید: چرا راستشو بهش نمیگی آقاش… چرا نمیگی پهلوی بچش زخمی شد؟

ارسلان همانجا ایستاد و‌ روح از تن ماهرخ پر کشید. محکم کوبید توی صورتش: چی؟ زخمی شد؟

ارسلان همان پله را پایین آمد و تا چرخید یاسمین با ترس خودش را پشت ماهرخ کشید.

_بالاخره باید بهش میگفتی چه بلایی سر بچش اومده یا نه. اونجوری نگام نکنا…

ماهرخ از نگرانی میلرزید. فک ارسلان منقبض شده بود و سعی داشت با نگاهش دخترک را تکه پاره کند.

دندان هایش بهم چسبیده بود: بچه ها بردنش بیمارستان. حالش خوبه…

نفس ماهرخ با مکث از سینه اش بیرون آمد: ممنون آقا…

ارسلان خواست دست یاسمین را بگیرد که ماهرخ سریع دخترک را پشتش مخفی کرد: دیگه حرف نمیزنه آقا.‌.. قول میده‌.

_من امشب زبون این و کوتاه میکنم. برو کنار…

یاسمین با حرص نگاهش کرد: چیه حرف حق تلخه؟

ماهرخ دستش را فشرد. ارسلان خرناس میکشید: ماهرخ اینو ببر تو زیرزمین چهارتا موش ببینه خودش خفه میشه. حداقل الان که نمیتونم بهش دست بزنم…

یاسمین وحشت کرد. دنیا روی سرش خراب شد : چی؟ موش؟

این مردی که روبرویش بود آن مردی نبود که چند ساعت پیش ناجی اش شد و از خطر نجاتش داد. این مرد امشب سودای کشتنش را داشت!
زبان تیزش را غلاف کرد و سرش را پایین انداخت.‌

ماهرخ نفسی گرفت و آرام گفت: من قول میدم دیگه هیچی نگه آقا.

ارسلان عصبی پلک بست. رگ های شقیقه اش از سوزش شدید زخمش ورم کرده بود و دم نمی‌زد.
یاسمین دست ماهرخ را ول کرد و بی حرف سمت دیگر سالن رفت و روی یکی از مبل های استیل نشست. ترس و وحشت هنوز توی تنش بود…

ارسلان نگاهی سمتش انداخت و وقتی از پله ها بالا رفت نفس آسوده ایی کشید.

ماهرخ سمتش رفت و کنارش نشست: من نگفتم هرکاری میکنی دیگه برنگرد؟

یاسمین با بغض سرش را تکان داد: همه جا دنبالمن. این آقای زورو نمیومد برگشته بودم تو همون خراب شده!

ماهرخ دستش را میان دستانش نوازش کرد: هیچکی و نداری کمکت کنه؟

_نه.

آنقدر بغض و زجر میان همین کلمه بود تا قلب زن بلرزد.

_فدای سرت. خدا که هست…

یاسمین پوزخند دردناکی زد. دلخوری به صدایش هجوم برد: از این حرفا به من نزن ماهرخ. من هیچکی و ندارم جز خود بدبختمو!

چهره ی زن از درد جمع شد. یاسمین پاهایش را توی شکمش کشید و نگاهش به دست ضرب دیده اش افتاد: آتل دستمم تو اون بلبشو گم شد.

_بذار دکتر بیاد…

_ارسلان چرا نرفت بیمارستان؟! اینجوری تو خونه ممکنه عفونت کنه زخمش.

ماهرخ لب گزید و صدایش را پایین آورد: بیمارستان رفتنش ریسکه. هزاربار از این اتفاقا براش افتاده هربارم همین دکتر درمانش کرده. طبیعیه…

با دیدن قیافه متعجب او به خنده افتاد: تو نگرانش نباش. آقا به این راحتیا از پا درنمیاد.

_چرا؟ مگه رباته؟

_گرگ بارون دیده رو نمیشه از پا انداخت. خودت امشب یه نمونه شو دیدی! گفتی اونا وقتی دیدنش فرار کردن…

نگاه یاسمین گیج و حیران به چشم های زن ماند و لحظه ایی ته دلش خالی شد: مگه کیه؟

ماهرخ لبخند کمرنگی زد. دستش را فشرد و تن دخترک از ترس سست شد…

دکتر دستش را زیر و رو کرد و با دیدن کبودی مچ دستش عینکش را برداشت: بازم بهش ضربه خورده؟

یاسمین لب برچید: فکر کنم افتادم روش… آتلمم افتاد. دیگه پیداش نکردم.

ماهرخ با نگرانی کنارش نشست. دکتر بعد از چند ثانیه سر بلند کرد و گفت: باید گچ بگیرم.
یاسمین با استرس به دستش نگاه میکرد.

_نگران نباش فقط از آقاتون اجازه بگیر که بیاردت بیمارستان.

ماهرخ محکم روی دستش کوبید: ای وای. نمیشه وسایل و بیارید همینجا؟

_این چه گاردیه مقابل بیمارستان دارید؟ بذارید بیاد یه عکس بگیرم از دستش.

یاسمین بغض کرده بود: تو رو خدا ببینین به چه روزی افتادم؟ واسه یه بیمارستان رفتن باید از آقای غول اجازه بگیرم.

دکتر خندید: خیلی جرات داریا…

ماهرخ لبخند کمرنگی زد: بهش جرات ندید آقای دکتر آخر سرشو به باد میده.

نگاه یاسمین سمت پله ها کشیده شد: دستش خوب شد؟

دکتر وسیله هایش را جمع کرد: خوب؟ تازه پانسمان کردم مسکن زدم که یکم بخوابه. شاید فردا یه جا دیگه اش زخمی بشه.

یاسمین نگران سر تکان داد و او گفت: دستتو با باند میبندم که اذیت نشی تا فردا بیا بیمارستان. حتما باید گچ بگیری…

دخترک “باشه ایی” گفت و دکتر چند دقیقه پس از تمام شدن کارش خداحافظی کرد و رفت.
ماهرخ سینی غذا را مقابلش گذاشت و بوی خوش برنج زیر بینی اش زد.

_بیا غذا بخور غصه هم نخور.

یاسمین لبخند کمرنگی زد: واسه آقای غول غذا نمیبری؟

ماهرخ با تعجب نگاهش کرد: امشب خیلی نگرانش شدیا.

_بخاطر من این بلا سرش اومد. خب عذاب وجدان دارم!

ماهرخ با آرامش پلک زد: دست توام بخاطر اون شکست. بنظرت الان عذاب وجدان داره یا نگران غذا نخوردنته؟

قلب یاسمین توی سینه اش مچاله شد و ماهرخ با اخم های درهم ادامه داد: بچه ی منم بخاطرش الان تو بیمارستانه و من نمیتونم برم پیشش. بنظرت الان وجدانش درگیر ماست؟

یاسمین لب گزید و بازهم به دستش نگاه کرد.

صورت زن پر شده بود از خطوط درد و رنج: تا وقتی اینجایی فقط به فکر خودت باش. کسی بخاطر تو وجدان درد نمیگیره که اینقدر نگران باشی.

_همش یه حرفایی که میزنی بترسم ماهرخ. انگار اومدم خونه ی دیو…

ماهرخ لبخند پر دردی زد. خاطره ها یکی یکی داشت توی ذهنش زنده میشد.

دست سالمش را گرفت و محکم گفت: اینجا خونه ی شاهزاده رویاهات نیست یاسمین. خونه همون دیویِ که داره تو ذهنت شکل میگیره. برای بار هزارم میگم هرکاری از دستت برمیاد انجام بده تا از این خونه بری! تو نمیتونی به آدمی که روی شاهرگت خط انداخته اعتماد کنی…

انگار کسی دل دخترک را به سیخ داغ کشید. همه ی تصوراتش پر پر شد و ریخت جلوی پایش. لحن ماهرخ آرام بود برخلاف حس عجیب چشم هایش. آنقدر خطوط درد و نگرانی واضح و پررنگ شده بود که قلب دخترک به جوش و خروش بیفتد.

_حالا غذاتو بخور. بجز خودتم به هیچی فکر نکن!

یاسمین نگاه پر شده اش را از او گرفت و سمت غذایی کشید که بو و بخارش خوابیده بود. قاشقی از برنج توی دهانش فرو کرد و اشکش چکید. اضطراب شده بود گرگی درنده تا کابوسش آرامش را از ذهنش بگیرد و هر لحظه تنش بیشتر بلرزد.

نفهمید غذا چطور از گلویش پایین رفت و کی بشقاب خالی شد. وقتی سر بلند کرد ماهرخ کنارش نبود به جایش یک پتو برایش گذاشت و خودش به خانه اش برگشت. ساعت از دو نصف شب گذشته بود و سالن خانه غرق بود میان سکوت و تاریکی!

مسکنی که دکتر روی میز گذاشته بود را برداشت تا از درد دستش تا صبح بیست بار از خواب نپرد.
آب را روی قرص سر کشید و تا خواست پتو را روی خودش بکشد با دیدن یک جفت چشم خیره که توی تاریکی برق میزد جیغ بلندی کشید. قلبش محکم توی دهانش میزد که در ثانیه نگاه مقابلش تاریک شد و تا خواست از روی مبل پایین بپرد برق های سالن روشن شد.

نور توی چشمش زد و وقتی دستش را برداشت، نفسش با دیدن قامت ارسلان عمیق از سینه اش بیرون آمد.

_وای خدا..‌.

_نمیری یه وقت!

یاسمین با بغض روی مبل نشست. قلبش هنوز تند میتپید: بخدا تو مریضی…

صورتش در عرض چند ثانیه پر از اشک شده بود. آنقدر دلش پر بود که اگر او اینطور بالا سرش نمی ایستاد گریه اش را رها میکرد تا قلبش کمی آرام بگیرد.

لبهایش را محکم به دندان گرفت و پتو را روی پاهایش کشید…

ارسلان هنوز نگاهش میکرد: اگه اشکات تموم‌ شده بیام دو کلام مثل آدم حرف بزنیم.

سر یاسمین چنان با بهت و حیرت چرخید که صدای ترق تروق گردنش را شنید. دست و پایش یخ زده بود.

ارسلان جلو رفت و مقابلش روی کاناپه نشست: چرا باز رنگت پرید؟ اسلحه که نذاشتم رو سرت.

یاسمین زانوهایش را زیر پتو کشید و صاف نشست: وقتی اینطوری آروم میشی حس میکنم قراره سرمو ببری.

ارسلان پوزخند زد: بریدن سرت فعلا بدردم نمیخوره خانم کوچولو.

مقابل نگاه لرزان و ترسیده اش شناسنامه اش را روی میز انداخت و‌ خودش با لبخند عجیبی به کاناپه تکیه کرد.

_برام حرف بزن دخترِ کامران ارجمند.

یاسمین درجا سرخ شد. انگار درد دستش از یادش رفت. لبخند او آتش به جانش انداخته بود…

_از خدمتکار خونه احمد به دختر کامران ارجمند ارتقا پیدا کردی. کی فکرشو میکرد؟

یاسمین زبان روی لبش کشید و سعی کرد خونسرد باشد: بگو مدارکت و روز اول دیدم که بلایی سرت نیاوردم.

_اگه اینارو نمیدیدم الان اینجا روبروم نبودی. برو شکر کن…

یاسمین با تمسخر خندید و به دستش اشاره کرد: چقدرم که حالم خوبه. خوشحال و راحت…

_ببین دختر جون تو اگه دخترِ رئیسِ رئیس منم بودی بازم وضعیتت همین بود. چون از خونه‌ی کسی اومدی که ضدِ من و بالادستی های منه.

_من دخلی به کارای احمد ندارم. مجبور نبودم اونجا بمونم شبونه فرار نمیکردم که گیر تو بیفتم و حال و روزم بشه این.

ارسلان با مکث سر تکان داد: امشب تو منطقی ترین حالت ممکنم تا ببینم قصه چیه. پس نه حاشیه برو نه فلسفه بباف. حله؟!

نگاه دخترک مانده بود توی چشم های آرام او که انتظار را فریاد می‌کشید.

قلب یاسمین تند تر از قبل میکوبید. حرف های ماهرخ یکی یکی توی ذهنش جان گرفت و نگاهش با شک روی مرد مقابلش چرخید: چرا باید بهت اعتماد کنم؟!

ابروهای ارسلان بالا پرید: قرار نیست به من اعتماد کنی. فقط قراره واسه زنده موندنت زندگیتو تعریف کنی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

خدابخیرکنه

مهشید
مهشید
1 سال قبل

خب بالاخره با تعریف کردن یاسمین از زندگی خودش ی چیزایی دستگیرمون میشه ولییی هنوزم همه چی مجهوله
نویسنده جان مادر حجم پارتا رو بیشتر کن

نیلو
نیلو
1 سال قبل

اینو هر روز زود بذار یاهم دوتا پارت من ارسلان رو میخاااااااام💋💋💋

Tamana
1 سال قبل

اوووو داره جالب میشههه😲👌

ممنون هر پارت انگار دارهه بیشتر از پارت قبل میشه👌🌸
همین طور ادامه بدهه

ارزو
1 سال قبل

قشنگ بود :))))))❤

ادا
ادا
1 سال قبل

خیلیییی رمانت رو خوب داری پیش میبری فوق العاده اس عالی هر پارت بیشتر از قبل میزاری دستت طلا نویسنده جان
فدات

...
...
1 سال قبل

وای وای وای وای تا فردا چطوری تحمل کنممممم

Nahar
Nahar
1 سال قبل

ارسلان رئیس باند هست یا دست راست،رئیس باند؟ وای چقدر آدمو سردرگم می‌کنه این رمان خواهشاً یکم راهنمایی کنین اوووف

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x