رمان گریز از تو پارت 14

3.8
(4)

 

ارسلان کلافه چشم هایش را بست. نفس هایش تند شد و… دهانش مثل همیشه در مقابل کنایه ی او بسته ماند. هنوز وقتش نرسیده بود! باید سکوت میکرد تا کارتش رو نشود…

_گوش بده به حرفم ارسلان. دختره زندانیت باشه ولی تو مشتت نباشه تا ابد فقط ازت فرار می‌کنه. دست ماهم میمونه تو پوست گردو.

_چیکار باید بکنم؟

منصور لبخند زد: نمیدونم موفق میشی یا نه ولی…

مکث کرد. اخم های ارسلان به طرز وحشتناکی بهم پیچیده بود.

_باید قلبشو اسیر کنی. نه خودشو…

چهره ی ارسلان از شدت تعجب باز شد: چی؟

_یه زن فقط وقتی عاشق بشه بهت اعتماد می‌کنه.

_عاشق بشه؟

لحنش پر شده بود از تمسخر و ناباوری… منصور اما به راه دیگری زد.

_شاهرخ اراده کنه، فکر و ذکر این دختر و مال خودش می‌کنه. چقدر از شاهرخ کمتری؟

دندان های ارسلان از شدت حرص و حیرت بهم چسبید. قرار بود با رگ حیاتی اش بازی کند؟ حرف شده بود سنگی بزرگ توی گلویش…

_شاهرخ زرنگه. این همه سال خودشو نشون نداده تا وقتش برسه و بتونه این دختر و به دام بندازه. تو چی؟ بعد از این همه سال فقط آدم کشتن و بلدی؟

چشم های ارسلان همانند دو گوی خونین چسبید به چشم های مرد مقابلش. منصور زیرکانه پا گذاشته بود روی نقطه ضعفش…

_رو توانایی هات قسم میخورم ارسلان. خودم آموزشت دادم… سر بذارم زمین بمیرم خیالم راحته جام خالی نمیمونه. ریشه ی تو محکمه. قلعه ایی که ساختی و هیچی از جا نمیکنه ولی وقتشه یکم از مردونگیت جاهای دیگه استفاده کنی. این دختر یا باید تو دستای تو باشه یا زیر خاک…

بلند شد و عصایش را برداشت. لحظه ی آخر یک سطل آب سرد ریخته بود روی آتش تند مغز او تا ذهنش فعال شود.

_من بهت اعتماد میکنم و از همین الان دختره رو مالِ تو میدونم.

ارسلان بلند شد. به مرد مقابلش نگاه نمی‌کرد. یک جفت چشم سبز با اشک هایش داشت هیزم به آتش خشمش میریخت.

_بی خبرتون نمیذارم آقا.

منصور لبخند زد. سال ها آجر روی آجر خشم او گذاشته بود تا تبدیل شود به مردی که نامش تن همه را بلرزاند. حالا باید از توانایی هایش جور دیگری استفاده میکرد.

_من بهت اعتماد دارم.

عصایش را کوبید به زمین تا نگاه او بالا برود.

_ بچه ها میگفتن خوشگله. فقط مراقب باش هوش و حواست و به یه دختر بچه نبازی. چند سال تنهایی کار دستت نده…

یاسمین چسبیده به دیوار گوشه ی اتاق نشسته بود و حتی سر بلند نمیکرد اطرافش را ببیند. همان لحظه ایی که ارسلان از اتاق بیرون رفت خودش را به آغوش کشید و اشک هایش روان شد. چه خواب و خیالی دیده بود… فکر میکرد او کمکش میکند اما میان تمام لحظاتی که زیر بازوهای او سپری شد، حرفای ماهرخ بود که توی گوشش میپیچید.

ماهرخ گفته بود اعتماد نکند و هر طور شده از دست او بگریزد. گفت ارسلان برایش پناه نمیشود و… چه بیرحمانه دست روزگار امیدش را ناامید کرد.

تصویر تن برهنه ارسلان و چشمهای تب دار باعث شد دوباره حالت تهوع بگیرد. دستش را محکم چسباند به دهانش و معده اش بهم پیچید.

فکر اینکه او دوباره بخواهد کارش را تکرار کند تمام تنش را لرزاند. کاش میتوانست باز هم فرار کند. شاهرخ آدم بدی بود؟! نمیشناختش… فقط یک اسم از او شنیده بود و… کاش برمیگشت به همان خانه، کنار مادرش. شاید شاهرخ نجاتش میداد.

پلک بست و سعی کرد لرزش بدنش را از بین ببرد که با صدای در مثل فِشنگ از جا پرید.
سریع خودش را به میز آینه رساند و لیوان را برداشت.
لیوان را با گارد خاصی بالا گرفت اما آنقدر پاهایش سست بود که هر لحظه ممکن بود پخش زمین شود.

ارسلان در را بست و با آرامش جلو رفت… نگاهش که به او افتاد با مکث لبخند زد.

_قراره با اون لیوان بهم حمله کنی؟

از چشمهای سرخش تحت تاثیر مشروب حرارت ساطع میشد. حرفهای سنگین منصور و تحقیرهایش هنوز مثل خنجر توی قلبش فرو می‌رفت…

آرام جلو رفت و لبخندش پررنگ تر شد: میترسی از من؟

یاسمین با ترس عقب رفت: دست از سرم بردار عوضی. من چه هیزم تری بهت فروختم؟

ارسلان پلک زد و تا خواست قدمی دیگر جلو برود یاسمین لیوان را کوباند به میز. لیوان خرد شد و شیشه خرده ها ریخت روی زمین.

ارسلان با تعجب نگاهش کرد: چه مرگته؟

دخترک با بغض و ترس یک تکه از شیشه را برداشت و روی رگش گذاشت: بخدا اگه جلو بیای خودمو میکشم.

چهره ی ارسلان جمع شد. مستی از سرش پرید و زل زد به چشمهای لرزان او…

_خب بکش.

یاسمین شیشه را محکم تر فشرد: باهام بازی نکن. من هیچی ندارم که نگرانش باشم… هیچکس هم نگرانم نمیشه یا بذار برم یا خودمو خلاص میکنم.

نگاه ارسلان با مکث چسبید به مچ دست شکسته ی او که حالا یک تکه شیشه هم رویش بود. یاسمین نزدیک بود روی زمین بیفتد که خودش را چسباند به میز…

_من هیچی برام نمونده جز خودم. نمیذارم زیر دستای کثیف شماها بدنم سلاخی بشه.

ارسلان یک قدم جلو رفت: باشه اگه میخوای خودتو بکشی، حرفی نیست. ماهم نگرانت نمیشیم.

نگاه یاسمین وحشت زده چسبید به شیشه و رگ دستش. کمی خون از زیر شیشه بیرون زد تا وحشتش بیشتر شود.

ارسلان پوزخند زد. چند قدم فاصله را میان حواس پرت او پر کرد.

_ولی نمیذارم بری… حالا حالاها باهات کار دارم.

نفس یاسمین گره خورد توی سینه اش و با بغض نگاهش کرد: چرا اینکارو باهام می‌کنی؟

ارسلان زل زده بود زخم کم عمق دست او: هر کسی جرات خودکشی نداره خانم کوچولو. هنوز اینقدر بزرگ نشدی…

_جونم و به لبم رسوندی. از من چی بهت میرسه لامصب؟ من که از همه فراری ام…

_از من نمیتونی فرار کنی.

_امکان نداره بذارم دستت بهم بخوره. خودمو بکشم شرف داره تا اینکه زیر دستای تو جون بدم.

_پس رگ دستتو جر بده و خلاص شو. فکر کردی تحمل کردنت واسه من راحته؟ دستی دستی خودتو انداختی گردنم. میتونستم بکشمت یه لحظه هم صبر نمی‌کردم.

یاسمین بهت زده ماند سرجایش. برای چند ثانیه همه چیز را فراموش کرد. تنش از لحن جدی و سرد او یخ زد. جانش اینقدر بی ارزش شده بود؟ میان این همه بدبختی خدا هم وجود داشت؟

شیشه میان انگشتانش شل شده بود که در لحظه با ضربه ایی محکم به دستش شیشه از دستش افتاد.

سر بلند نکرد… صدای نفس های او را میشنید.
خون کمی از زخمش بیرون زد و به سوزش افتاد.
ارسلان با خشم بازویش را کشید: اینقدر واسه من بچه بازی درنیار. تو که جربزه شو نداری گوه میخوری ادا در میاری بدبخت.

یاسمین محکم پسش زد و با بغض جیغ کشید: تو میخواستی بهم تجاوز کنی آشغال. این چیز کمیه؟

_اگه دهنت و ببندی و هی نری رو مغزم کاریت ندارم دختره ی احمق. چهار روزه تو خونم بودی بنظرت واسم کاری داشت شبونه بیام سر وقتت و کارتو بسازم؟ کی میفهمید؟ کی جرات داشت یه کلمه حرف بزنه؟

یاسمین لب هایش را محکم بهم فشرد تا مقابل او به گریه و زاری نیفتد. از شدت بیچارگی نزدیک بود همانجا زانو بزند.

_خودت با پای خودت اومدی تو خونم. بنظرت من از چیزی میترسم؟

_من غلط کردم اومدم تو ماشینت. غلط کردم میفهمی؟ حالا بذار برم و بیشتر از این تحملم نکن.

_اگه اجازه میدادن ولت میکردم.

اشک های یاسمین از شدت تعجب بند آمد و لب هایش نیمه باز ماند.

ارسلان عصبی انگشتش را جلوی او تکان داد: گذر من هیچ وقت به زن جماعت نیفتاده که بخوام غریزه امو بندازم جلو و مثل اون شاهرخ لاشخور باشم. ولی ولی سعی کن اون روم و بالا نیاری که منم بعد این همه سال قانونمو زیر پا نذارم.

نفس دخترک از جملات بی پروای او بند آمده بود که ارسلان جلوتر رفت و دستمالی از جیبش بیرون کشید.

یاسمین سریع واکنش نشان داد: تو رو خدا به من دست نزن.

_دستتو بیار جلو.

_نمیخوام… فقط…

ارسلان بی هوا فریاد زد: گفتم دستت و بیار جلو.

دخترک قالب تهی کرده دستش را جلو برد. از بوی تن او هم حالش بهم میخورد. سر چرخاند تا نگاهش از این فاصله به او نیفتد.

ارسلان دستمال را دور مچش بست و با لحن نسبتا آرامی گفت: دختر خوبی باشی منم آدم میمونم. فقط کافیه هوای زبونت و داشته باشی و حرصم و درنیاری.

یاسمین چشم دزدید: دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم‌.

نگاه او کدر شد: مجبور میشی.

دخترک صادقانه سر تکان داد: هیچ زنی نمیتونه به متجاوزش حتی به اجبار اعتماد کنه فقط میتونه ازش متنفر باشه.

ارسلان لبخند زد. درونش اما طوفان به پا بود: پس متنفر باش.

یاسمین با کینه نگاهش کرد و او میخ آخر را محکم تر کوبید: متنفر باش اما نذار کارمون بازم به این مرحله برسه. چون من دفعه ی بعدی ازت نمیگذرم خانم کوچولو.

_خیلی به دستت فشار اومده باید شیش هفته تو گچ بمونه.

یاسمین پوزخند زد: اگه تو این شش هفته من زنده موندم این دست بی صاحابمم خوب میشه.

ارسلان مستقیم نگاهش میکرد. دکتر خندید و سمت او چرخید: دست شما چطوره آقای جنگجو؟

ارسلان بازویش را لمس کرد و همزمان اخم هایش توی هم رفت: چیزی نیست.

_بشین پانسمانتو عوض کنم. دیشب خونریزیت زیاد بود.

ارسلان دکمه های پیراهنش را باز کرد و تا خواست آن را از تنش درآورد یاسمین با استرس از جا بلند شد.

_خب پس من بیرون منتظر میمونم.

دکتر با تعجب برگشت: بیرون چرا؟

_مزاحمتون نشم دیگه.

لبخند مسخره ایی زد و تا چرخید پاهایش با شنیدن صدای عصبی ارسلان سست شد.

_بشین سرجات ببینم.

یاسمین با استرس مقابلش ایستاد: خب میخوای پانسمانتو عوض کنی من میرم بیرون دیگه. بمونم لخت شدنتو ببینم؟!

دکتر با تعجب نگاهش کرد: لخت شدن چیه؟ یه دقیقه پیراهنش و میزنم کنار و…

_نه آقای دکتر من خجالت میکشم. میرم بیرون میشینم تا کارش تموم بشه!

ارسلان دندان هایش را بهم فشرد و تا دخترک

خواست قدم بعدی را بردارد صدایش بالا رفت: یاسمین…

یاسمین با ترس و‌ درماندگی برگشت و او با چشم و ابرو اشاره زد که مقابلش بنشیند.

_اتفاقات امروز و به همین زودی فراموش کردی؟

یاسمین لب بهم فشرد و بدون اینکه جوابش را بدهد روی صندلی نشست.

دکتر لبخند زد: تا دیروز زبونت مثل ساعت کار نمیکرد؟!

ارسلان پیراهنش درآورد و روی صندلی انداخت.

_امروز یاد گرفت که زیاد حرف زدن عواقب خوبی نداره.

یاسمین جرات نکرد سر بلند کند. ترس هنوز توی جانش بود… خیرگی نگاه او را روی صورتش حس میکرد. قرار بود باز هم همراهش به آن خانه درندشت برود؟! کاش کسی به دادش می‌رسید.

دکتر نشست مقابل ارسلان و مشغول پانسمان شد. اخم های او از درد توی هم رفت اما تمام حواسش پی دخترکی بود که ناشیانه سعی داشت خودش را بی توجه نشان دهد.

_بالاخره زدی تو پَرش؟

نگاه ارسلان با یک من اخم سمت دکتر چرخید: زیادی به کارای ما علاقه نشون نمیدی دکتر؟

_من بزرگت کردم پسر. خجالت بکش…

_بازم دلیل نمیشه اینقدر دخالت کنی شایان خان.

مرد خندید. به رفتارها و کنایه های او عادت داشت.

گاز استریل را روی زخمش کشید و آرام گفت: خیلی ساده و بچه ست ارسلان. راست کار تو و منصور خانِت نیست. اذیتش نکن…

_آدم شناس شدی دایی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

قلمت مانا

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

نمیشه پارت بعدی رو زودتر بزار

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mahsa
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چی میشد اگه این رمان هم در روز دو پارت میزاشتی

Nahar
Nahar
1 سال قبل

عالییی پارتات داره اب میره‌هااا😳

Mehrsa
Mehrsa
1 سال قبل

عالی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x