قطره اشک دیگری روی گونه های گندم رد انداخت ………….. او هم پایین کنار یزدان نشسته بود و تمام چرندیات فرهاد را به خوبی شنیده بود .
ـ یزدان جون ………..
ـ یزدان و زهرمار ………… یزدان و مرض …………. یزدان و درد ………. چقدر تأکید کردم که از این اطاق لامصب بیرون نیای ؟؟؟ …………. چندبار بهت گفتم اون حروم زاده هایی که پایین دارن تو هم می لولن ، آدمای درست و حسابی نیستن …………. چندبار بهت گفتم ؟؟؟
گندم جلو رفت و با همان چشمان گریانش دست پر حرارت یزدان را میان دستانش گرفت و فشرد و در چشمان او خیره شد .
ـ به جان خودم دیگه بیرون نمی یام . به خدا اصلا تا زمانی که تو بهم اجازه ندی ، دیگه پام و از در این اطاق بیرون نمی ذارم . قول میدم یزدان .
یزدان دستش را از میان دستان او بیرون کشید ……….. این گریه های گندم دلش را به رحم نمی آورد …….. گندم کاری را که نباید می کرد ، کرده بود .
ـ الان ؟ الان گندم ؟ ……………. الان که چشم اون پیر خرفت بهت افتاده ؟ الان که چشمش و گرفتی ؟ الان که برات دندون تیز کرده ؟
هق هق در سکوت گندم ، صدا دار شد …………. نمی دانست یک کنجکاوی ساده ، انتهایش به اینجا کشیده می شود ، وگرنه حاضر بود مثانه اش بترکد و یا تمام این اطاق را به گند بکشد ، اما پای قلم شده اش را از در این اطاق بیرون نگذارد .
یزدان نگاه گداخته و به آتش کشیده شده اش را دور تا دور اطاق چرخاند و پنجه هایش را چنگ وار میان موهای سشوار کشیده اش ، کشید …………. اگر دانه به دانه موهایش را هم از ریشه می کند ، حق داشت ……… ادامه داد :
ـ می دونی بهم چی گفت ؟ …………… می دونی معنای اینکه وقتی ازت خسته شدم و استفادم ازت تموم شد ، تو رو پیشش بفرستم ، یعنی چی ؟؟؟ می دونی این یعنی چی ؟
گندم دست جلوی دهانش گرفت و شدت گریه هایش بیشتر از ثانیه های قبل شد …………. حالا منظور یزدان را از اینکه ، با این کنجکاوی احمقانه اش ، او را در دردسر بدی انداخته بود ، می فهمید .
اگر صد سال هم می گذشت ، امکان نداشت یزدان او را به دست فرهاد بسپارد و مطمئنا در مقابل خواسته فرهاد مقاومت می کرد ……………. و این یعنی خود دردسر .
یزدان قدم قدم عقب تر رفت و خم شد و کتش را از روی زمین بلند کرد ………….. چهره درهم و آشفته شده اش ، خار در قلب گندم شده بود .
ـ تو این اطاق می مونی و فکر نزدیک شدن به در این اطاق و خارج شدن از اینجا به سرت نمی زنه …….. که اگه اندفعه بفهمم بیرون اومدی به جان خودت که همه کس و کارمی ، دست و پات و می بندم میندازمت تو اطاق خودم . فهمیدی ؟
گندم میان هق هق های بلندش ، تند تند و پشت سرهم به معنای فهمیدن حرف او ، سر تکان داد …………. حتی اگر در این اطاق به آتش کشیده می شد …………. حتی اگر تمام موریانه های عالم به درون این اطاق می ریختند تا ذره ذره جانش را بجوند و بخورند هم ، دیگر امکان نداشت بر خلاف خواسته یزدان عمل کند و پا از در این اطاق بیرون بگذارد .
یزدان با اعصابی درهم و برهم بدون اینکه توجه دیگری به گندم و هق هق های بی امان و بلندش کند ، عقب گردی کرد و از اطاق خارج شد و جلال را همراه با نگهبان ، پشت در اطاق گندم دید …….. کتش را به تن کرد و دستی به گره شل و ول شده کرواتش کشید و محکمش کرد و نگهبان ایستاده مقابلش را مخاطبش قرار داد :
ـ اجازه نمیدی کسی به در این اطاق نزدیک بشه .
ـ خیالتون راحت قربان .
ـ خوبه .
و نگاهش را به سمت جلالی که به دنبالش آمده بود ، کشید :
ـ دیگه چی شده جلال ؟
ـ قربان فرهاد خان دنبال شما می گردن .
یزدان پفی کرد و به سمت پله ها راه افتاد ……….. حضور بی موقع گندم ، برنامه هایش را بهم ریخته بود ………. نباید فرصتی را برای فرهاد ایجاد می کرد تا فرهاد بتواند با خیال راحت در عمارت او سر بجنباند و دست و پایش را دراز کند .
ـ شش دنگ حواستون به نگهباناش باشه …………. نمی خوام هیچ جای مانوری داخل این ساختمون داشته باشن ……… پشت عمارت رفتن ؟
– بله قربان . همون طوری که شما خواسته بودید ، اجازه دادیم فکر کنن تونستن از غفلت ما سوء استفاده کنن و انبار انتهای حیاط و بگردن .
– خوبه
و دستی به موهای آشفته شده روی سرش کشید و همه را با سرپنجه های دستش صاف و صوف کرد …………. به کسی اجازه نمی داد تا بهم ریختگی و درهم ریختگی اش را به چشم ببیند ………… او یزدان خان بود . کسی که به این راحتی ها کمر خم نمی کرد .
به سمت جایگاهی که دقایق پیش با فرهاد ، آنجا نشسته بود ، برگشت و فرهاد را به همراه پارتنر بسیار جوانش ، برگشته از پیست رقص و نشسته در همان جای قبلی اشان دید .
فرهاد نگاهش را به چشمان در ظاهر خونسرد و بی حس و سرد و ظلمانی شده یزدان داد و تک ابروی معناداری برای او بالا انداخت .
ـ پس گندم خانومت کوش ؟
یزدان از درون از خشم و حرص ذره ذره وجودش را دندان می زد و می خورد ، اما از نمای بیرون ، همان یزدان خشک و نامنعطف همیشگی بود ……… کنار فرهاد نشست و با دست به زنی که سینی شربت های بدون الکل را درون سالن می چرخاند ، اشاره کرد تا نزدیکش برود ………… الان برای ریلکس شدن و مسلط شدن هر چه بیشتر بر روی افکارش و تمدد اعصاب و راه انداختن فکر و ذهنش ، به یک نوشیدنی خنک احتیاج داشت تا آرام آرام و ذره ذره بالا برودش و فرصت فکر کردن و حلاجی شرایط و اوضاع و احوال موجود را برای خود بخرد .
این اتفاق از همان معدود اتفاقاتی بود که برایش برنامه ای نداشت ………….. در این چند سالی که به تنهایی زندگی کرده بود ، هرگز خبری از خویش و قومی نبوده که کسی بخواهد دست رویس بگذارد و یا بخواهد با نقطه ضعف و خط قرمزهایش بازی کند ………….. اما الان گندم به خط قرمزی بدل شده بود که نه حاضر بود سرش ریسک کند ، و نه اجازه می داد در دست دیگران به بازی گرفته شود .
ـ رفت بالا …………. قبلش گفتم که حالش اون چنان برای شرکت تو این مهمونی مساعد نبود .
زن نزدیکشان رسید و یزدان از درون سینی ، لیوان تگری شربت پرتقالی برداشت و به لبش نزدیک کرد ، شاید که این شربت خنک بتواند آتش افتاده بر تنش را التیام بخشد .
فرهاد از گوشه چشم نگاهی به یزدان انداخت و نیشخند نشسته بر گوشه لبش را پر رنگ تر کرد .
ـ رفت بالا ، یا تو فرستادیش که بره ؟
یزدان هم نگاه مستقیمش را سمت فرهاد کشاند …………. اجازه نمی داد ، فرهاد تزلزلی در وجود او ببیند . اجازه نمی داد گندم به نقطه ضعفش بدل شود ………… همانند همیشه ، محکم و بدون ذره ای شک و شبه جواب او را داد .
ـ متاسفم که اون چیزی که می خوای تو من ببینی وجود نداره .
فرهاد نگاه خندان و یا شاید هم متمسخر خود را سمت یزدان کشید و مستقیم در چشمان او نگاه کرد …………. در ذکاوت و هوش و سیاستمداری یزدان هیچ شکی نداشت …………. اصلا همین سیاستمداری یزدان ، باعث شده بود که تجارت و حکومت چندین دهه خودش را در خطر ببیند .
ـ من ؟ من دنبال چی هستم ؟
یزدان هم لبخند نیم بندی گوشه لبش نشاند و باز لیوان شربتش را سمت لبانش برد .
ـ من نقطه ضعفی ندارم فرهاد خان …………. شاید قانون و تبصره ای برای زندگی و کارم داشته باشم ، اما نقطه ضعف ……….. نه .
ـ پس یعنی اگه الان ازت بخوام اون دختر و برای چند وقتی به من قرض بدی تا من امشب اون و با خودم ببرمش ، تو مشکلی نداری ؟
ـ گفتم نقطه ضعفی ندارم ، اما نگفتم که از قانون و تبصره های خودم هم عدول ( عدول کردن = تخطی کردن ) می کنم یا نادیده می گیرمشون …………… در ضمن بهتره که از محور حرفمون هم زیاد دور نشیم . فکر کنم شما این جشن و برای برپایی یه معامله پر سود دو طرفه در نظر گرفته بودید ، بالاخره رو اون شمعدونی های 400 ساله چقدر قیمت گذاشتید ؟
فرهاد هم پفی کشید و تنش را عقب داد و به پشتی صندلی تکیه زد …………. تجارت شمعدانی ها بهانه ای بیش نبود . او برای چیز دیگری به این عمارت پا گذاشته بود …………. و در کمال ناامیدی نمی خواست اعتراف کند اینجا آمدنش بیهوده بوده و محافظانش در تمام ساعاتی که در این عمارت حضور داشتند ، نتوانستند خبری از خشایار بگیرند .
ـ هر کدوم از اون شمعدونی ها رو یک و نیم میلیون دلار میدم .
ـ فکر نمی کنید قیمتتون یک ذره زیادی تند و تیزه ؟ برای هر کدوم یک و نیم میلیون دلار ؟ یعنی هر کدوم چیزی حدودا چهل و پنج میلیارد تومن ؟
ـ آره ……………. اتفاقا الان هم مشتری دست به نقد داره ، اما از اونجایی که تو رو مثل پسر نداشتم دوست دارم ، حاضرم با یه تخفیف درست و حسابی اون و با تو معاملش کنم …………… یه سود کاملاً دو سر برد . چطوره پسر ؟ البته ناگفته نماند که به همراه یک شرطِ .
یزدان اندکی ابرو درهم کشید …………. می دانست فرهاد آدمی نیست که برای محض رضای خدا ، کوتاه بیاید و یا بخواهد برای او نقش پدر خوب را بازی کند .
ـ چه شرطی ؟
الان میگه گندمو بدی ببرم😐
یا خدا حتما گندم دیوونه ارو میخواد